مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

دوستم هولی دلش می‌خواست کسی را داشته باشد، که در تهیه‌ی یک آگهی به او کمک کند. به او گفتم که همین هدف را روی یک کاغذ بنویسد و بعد در جزیره‌ی کوچکِ خودم نشسته بودم و «نارگیل‌ها را برق می‌انداختم»؛ البته این کار را برای او کردم. با چند نفر از دوستانم تماس گرفتم و آن‌ها هم مرا به بهترین شخصی که در این حرفه می‌شناختند معرفی کردند؛ و من هم با تک‌تکِ آن‌ها تماس گرفتم و در موردِ هولی با آن‌ها صحبت کردم و نظرات و پیشنهاداتِ‌شان را هم شنیدم. بعد هم بعضی از این ایده‌ها را با دوست دیگرم جان درمیان گذاشتم، تا از او هم راهنمایی بگیرم و بعد هرچه را که به دست آورده بودم، در اختیارِ هولی گذاشتم.

وقتی بعد از گردآوری این همه اطلاعات با هولی تماس گرفتم، متوجه شدم که یک نفر را استخدام کرده است. درواقع یک بازاریاب حرفه‌ای و مناسب با او تماس گرفته بود و به توافق رسیده بودند.

آیا من وقتم را الکی هدر داده بودم؟ فقط به‌خاطر این‌که من نتوانسته بودم کمکی بکنم؛ و او جوابش را از راه دیگری به دست آورده بود؟ نَه، ابداً این‌طور نیست! دوست معلمی به‌نامِ باب چسنی دارم که این فرایند را «هم‌زدنِ دیگ» نامگذاری کرده است.

درواقع هولی با زنگ زدن به من دیگِ را هم‌زد؛ و من هم در عوض همین کار را کردم و مسئول تبلیغاتِ او اکنون کارگردانِ آگهی‌هاست؛ با او تماس می‌گیرد و به او می‌گوید که هولی دقیقا به چه کمکی نیاز دارد. خب، این رسمِ دنیاست و دنیا همین‌طوری می‌چرخد، یعنی وقتی‌که می‌نویسید در اصل چرخ‌های دنیا را به حرکت درمی‌آورید.

«برق انداختنِ نارگیل‌ها» یک نوع هم‌زمانیِ یونگی ایجاد می‌کند؛ یعنی چند حادثه‌ی تصادفی به‌طورِ ناگهانی باهم تلاقی می‌کنند. پس نوشتن، احتمالِ وقوع آن را بالا می‌برد و فعالیت‌هایی که این‌جا انجام می‌دهیم، باعثِ ایجادِ حرکت در یک جای دیگر می‌شود. پس لطفاً بنویسید تا اتّفاق بیفتد.

هیچ‌وقت نمی‌توانید بفهمید که چه موقع پیام شما را در جزیره‌ی دیگری دریافت می‌کنند.

برق انداختنِ نارگیل‌ها

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/20 23:45 ·

بیشترِ اهدافی که حتّی برای یک بار به روی کاغذ آمده باشد، بدونِ این‌که شما تلاش بیشتری برایِ‌شان انجام بدهید، به‌وقوع می‌پیوندند؛ امّا این‌که بخواهید برای اهدافِ‌تان پول تزریق کنید، ایرادی ندارد. هرچه اهدافِ‌تان جذّاب‌تر باشند؛ و هرچه اشتیاق و هیجان بیشتری برایش داشته باشید، دیگران و اطرافیانِ‌تان تلاشِ بیشتری می‌کنند تا رؤیاهای شما به واقعیت بپیوندند.

من این فرایندِ «کشاندنِ دیگران به چرخه‌ی بازی» را برق انداختنِ به نارگیل‌ها تعبیر کرده‌ام.

در دهه‌ی شصت، دانشمندان میمون‌هایی را در یکی از دور افتاده‌ترین جزایرِ ژاپن پیدا کردند، که شن ریزه‌های روی سیب‌زمینی را با شستن در داخل آب پاک می‌کردند. بعد وقتی‌که میمون‌های بیشتری این کار را یاد گرفتند، فعالیت در جزایرِ دیگر هم تقلید شد و سایرِ میمون‌ها هم همین کار را کردند.

کن کیز جی. آر این فرایند را مسئولیت‌های شخصیِ انفرادی نام نهاد، نمی‌دانم اگر ما جای میمون‌ها بودیم، آیا به مؤثربودنِ این فرآیند پی می‌بردیم یا نه؟

من عبارتِ «برق انداختنِ نارگیل‌ها» را به‌جای «پاک کردنِ خاکِ روی سیب‌زمینی‌ها» به‌کار بردم، چون به نظرم جذّاب‌تر و جالب‌تر بود، می‌خواهم بگویم که:

فعالیت در یک حوزه، چطور باعثِ فعّال‌شدنِ بخش‌های دیگر می‌شود.

وقتی با نوشته‌ای ذوق و اشتیاقِ‌تان را نشان می‌دهید، چیزی پدیدار می‌شود و کلمات آشکار می‌شوند. پسرانِ من، جیمز و پیتر، مالک و گرداننده‌ی یک شرکتِ طراحی گرافیک هستند. آن‌ها بسیار فعّال، خلّاق و سخت‌کوش و دارای تخیّلِ قوی می‌باشند، کارِشان هم درحالِ رشدِ روزافزون است. در ابتدای هر ماه، یک جلسه‌ی برنامه‌ریزی برگزار می‌کنند و اهدافِ‌شان را برای ماهِ آینده روی کاغذ می‌آورند. با فعالیت‌هایشان این اهداف را دنبال می‌کنند و هر دوشنبه، اهدافی را که برای یک هفته در نظر دارند، روی تخته می‌نویسند و بعد بازهم فعالیتِ سخت؛ اهدافِ موردِنظر را تغذیه می‌کنند و چیزی که دائماً باعثِ خوشحالیِ آن‌ها می‌شود، مقدار کاری است که آن‌ها از منابعِ بکر و دست‌نخورده به دست می‌آورند.

وقتی بچه‌ها از موفقیت‌های حاصل از روشِ «برق انداختنِ نارگیل‌ها» صحبت می‌کنند، اظهار رضایت و خوشحالی می‌کنند. می‌گویند وقتی روی چیزی که نوشته‌اند متمرکز می‌شوند، موقعیت‌های دیگر هم به‌صورتِ غیرقابلِ باوری سَرِ راهشان قرار می‌گیرند. پیتر مثالی ذکر می‌کند:

ما می‌خواستیم کارِ بیشتری برای شرکتِ‌مان «بولزآی» ایجاد کنیم، بنابراین برنامه‌ای ترتیب دادیم و برای مشتری‌هایمان فرستادیم. تقریباً بلافاصله با شرکت تماس گرفتند، ولی با کمالِ‌تعجب باید بگویم که تلفن‌ها از طرفِ مشتری‌های ثابت خودِمان نبودند، اغلب مردمِ عادی بودند که اصلاً نامه‌ای برایِ‌شان ارسال نشده بود. ما انرژی زیادی در این راه صرف کردیم و تلفن‌هایمان به کار افتاد، امّا از طرفِ مشتریانِ جدید.

آن‌ها اهدافِ‌شان را نوشتند، «ما برای این‌که اسمِ خودِمان را در معرض دید عموم قرار بدهیم، به تبلیغاتِ بیشتری نیاز داریم». بعد هم در نمایشگاه غرفه‌ای را ایجاد کردند و یادداشت‌هایی را برای تمامِ شرکت‌های منطقه که ممکن بود در زمینه‌ی طراحی به کمک نیاز داشته باشند، ارسال کردند؛ و بسته‌های پیشنهادیِ خودِشان را به آن‌ها معرفی کردند. خیلی از این تلاش‌ها به‌صورت مستقیم جواب نداد، ولی اتّفاقی که غیرِمنتظره بود و برایشان پیش آمد، این بود که از طرفِ روزنامه‌ی معروف وال استریت جورنال با آن‌ها تماس گرفته شد. روزنامه قصد داشت مقاله‌ای را در رابطه با کسب‌وکارهای کوچک امّا موفق چاپ کند؛ و مغازه‌ی فتوکپی کینکو، اسم آن‌ها را به‌عنوانِ دو فردِ موفق و فعّال به روزنامه داد، مقاله در اینترنت چاپ شد و در حدِ انفجار برای آن‌ها تبلیغ کرد.

بنویس تا اتّفاق بیفتد

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/20 15:34 ·

بدونِ این‌که کاری بکنید، حتّی قبل از این‌که این فصل را شروع کنید، از شما خواهش می‌کنم فهرستی از اهدافِ‌تان تهیه کنید. همین الآن بلند شوید، به یک کافی‌شاپ بروید و یک فنجان قهوه‌ی اسپرسو سفارش بدهید؛ یا نَه در خانه‌ی خودِتان چای نعناع دَم کنید، بعد آهنگی را که دوست دارید پخش کنید و شروع به نوشتن کنید. تندتند بنویسید، معطل نکنید. اگر هدفی را به‌خاطرِ اینکه فکر می‌کنید دور از دسترس است کنار گذاشته‌اید، حتماً آن را هم بنویسید، ولی یک ستاره کنارش بگذارید، آن یک هدفِ زنده است.

از این‌که زیاده خواه هستید، هیچ ترسی نداشته باشید. حتّی رؤیاهای مبهمی را که هیچ ابزاری برای رسیدنش ندارید هم یادداشت کنید.

به نوشتن ادامه بدهید. از صمیم قلب بنویسید و هرچه دلتان می‌خواهد فهرستِ‌تان را طولانی کنید.

لوهولتس مربیِ مشهورِ فوتبال در سال ۱۹۹۶ این کار را انجام داد. وقتی پشتِ میزِ سالنِ غذا خوری نشست و شروع به نوشتنِ آرزوهایش کرد، بیست‌وهشت سال سن داشت. او صدوبیست‌وهفت آرزوی محالِ خود را روی کاغذ آورد. در آن زمان شغلش را از دست داده بود؛ و حسابِ بانکی‌اش هم صفرِ مطلق بود، حتّی همسرش بت فرزندِ سوّمِ‌شان را هشت‌ماهه حامله بود؛ در چنین شرایطی بود که همسرش کتابِ «جادوی فکرِ بزرگ» اثرِ دیوید جی. شوآرتز را به او داد تا روحیه‌اش کمی بهتر شود، هولتز می‌گوید که آن موقع واقعاً ناامید شده بود؛ و همه‌ی انگیزه‌اش را از دست داده بود:

«مردمِ زیادی مثلِ خودِ من بودند که هیچ برنامه‌ای برای زندگی نداشتند و فقط دورِ خودشان می‌چرخیدند. کتاب می‌گفت که شما قبل از این‌که بمیرید، باید تمامِ اهدافی را که در زندگی داشته‌اید روی کاغذ بیاورید.»

اهدافی که او در پاسخ به درخواستِ آن کتاب نوشته بود، یک سری اهدافِ شخصی و کلّی؛ و همچنین اهدافِ شغلی و حرفه‌ای بود. بیشترِ آن‌ها برای یک مردِ بیست‌وهشت ساله دست نیافتنی به نظر می‌رسیدند. لیستِ اهدافِ او شاملِ این چیزها بود: صرفِ شام در کاخِ سفید، شرکت در برنامه‌ی تلویزیونیِ «نمایشِ ویژه‌ی امشب»، ملاقات با پاپِ اعظم، رسیدن به مقام سَرمربیگری در نوتردام، بُردنِ کاپِ قهرمانی ملّی، کسبِ مقامِ بهترین مربیِ سال، فرود آمدن روی یک ناوِ هواپیمابَر، پریدن از سوراخِ یک هواپیما و سقوطِ آزاد.

حالا اگر شما به سایتِ لوهولتس مراجعه کنید، در کنارِ این فهرست بلند بالا، تصاویرِ دیگری را هم مشاهده خواهید کرد، عکس‌هایی را که او با پاپِ اعظم گرفته است، عکسی که در کنارِ دونالد ریگان رئیس‌جمهورِ آمریکا در کاخِ سفید گرفته است؛ و لبخندِ زیبایش در کنار جانی کارسون و جدای همه‌ی اینها، توضیحِ او درباره‌ی احساسش در زمانِ سقوطِ آزاد از هواپیما.

لوهولتز به هشتادویک مورد از صدوبیست‌وهفت رؤیای نوشته شده‌ی خود دست یافت.

بنابراین وقتش رسیده که به خودِتان اجازه بدهید، رؤیاهایتان را دوباره ببینید. حتّی اگر رؤیاهای شما غیرِواقعی است. ریچارد بول می‌گوید: «غم‌انگیزترین جمله‌ی دنیا این است که بگویی: خُب حالا بیا واقع‌بین باشیم.»

از کوهِ بزرگِ کلیمانجارو بالا بروید، یک بیمارستان یا یک دانشگاه را وقف کنید، یک اپرا اجرا کنید و برایش نُت بنویسید، یتیم‌خانه تأسیس کنید، والدینِ بهتری برای فرزندانِ‌تان باشید. در دانشکده‌ی موسیقیِ کارینگ هال فلوت بزنید. برای یک بیماری ناعلاج دارو اختراع کنید و اختراعِ‌تان را ثبت کنید، در برنامه‌ی تلویزیونی ظاهر شوید و یا هر کار دیگری که دلتان می‌خواهد انجام بدهید. البته اگر پول و زمان اهمیتِ چندانی برایِ‌تان نداشته باشد، چون پول هدف نیست و زمان عاملِ تعیین کننده‌ای نمی‌باشد.

بگذار اتّفاق بیفتد، مراقبِ نشانه‌ها و علائم باش.

وقتی با ایمانِ کامل هدفی را بنویسید، از کجا می‌دانید در مسیرِ درست حرکت می‌کنید؟

خُب، حقیقت این است که اطرافِ شما پُر از نشانه است - گاهی به‌معنی واقعیِ کلمه - می‌توانید آن‌ها را احساس کنید. دخترِ من ایملی وقتی که دورِ دریاچه‌ی گرین می‌دوید، به جوانِ حدوداً چهارده ساله‌ای که درحالِ اسکیت‌بازی بود برخورد کرد، او دو تابلو به جلو و عقبِ خود آویخته بود که رویش نوشته بود:

«تختخوابِ سلطنتیِ یک نفره رایگان، دنبالِ من بیایید.»

بعد مشخص شد که مادربزرگِ این نوجوان می‌خواسته خانه‌اش را عوض کند و قصد دارد تختخوابِ یک نفره‌ی خود را به همراهِ تشکش به کسی که نیاز دارد هدیه بدهد؛ و حتّی یک دراور هم هست که وسیله‌ی بسیار مناسبی برای دوستِ امیلی می‌باشد که می‌خواهد فضاهای خالیِ آپارتمانِ دانشجوییِ خود را پُر کند.

امیلی مرتب در زندگیِ خود منتظرِ وقوعِ اتّفاقاتِ خوب است، واقعاً هم مدام در زندگیِ او از این اتّفاقات می‌افتد. امیلی می‌داند که به‌محضِ درخواستِ کمک، کسی نزدِ او حاضر است؛ حتّی یک بار در کتابخانه‌های پایینِ شهر وقتی دنبالِ موضوعی برای واحدِ درسی می‌گشت، صدایی از غیب بلند شده و سکوتِ کتابخانه را شکسته بود:

هر دانشجویی که برای تکالیفِ درسی خود به کمک نیاز دارد، به طبقه‌ی دوّم بیاید.

او تنها دانشجویی بود که به این صدا جواب داده بود؛ و مسئولِ کتابخانه به‌صورتِ کاملاً خصوصی و انحصاری، موضوعِ موردِ نیازش را برایش تشریح کرده و به او مشاوره داده بود.

من همیشه آرزو می‌کردم وقتی با یک تصمیمِ مهم دست‌وپنجه نرم می‌کنم؛ و بَر سَرِ دوراهی گیر می‌افتم، ابرها شکاف بَردارند و صدایی شبیهِ صدای چارلتون هستون مرا به طبقه‌ی دوّم دعوت کند؛ و در آنجا کتابدارِ زندگی، ساعت‌ها و ساعت‌ها در کنارم بنشیند، با شکیباییِ زیاد به تمامِ سؤالاتم پاسخ بدهد و مرا راهنمایی کند.

«هرکس که در زندگیِ خود نیازمند کمک است، لطفاً به طبقه‌ی دوّم بیاید.»

واقعیت این است که این نوع هدایتِ مستقیم در دسترسِ همه‌ی ماست، ولی ما آن را نمی‌شنویم و چشم‌هایمان را به رویش بسته‌ایم.

یا حتّی اگر هم این پیام را دریافت می‌کنیم، آن را یک امر بدیهی و تصادفی که به اقتضای طبیعت به‌وجود آمده، تلقی می‌کنیم. فکر می‌کنیم که چنین حوادثی «تصادفی» بیش نیستند، یعنی اتّفاقاتِ جداگانه‌ای که به شانس یا اتّفاقاتِ دیگر نسبت می‌دهیم. من ترجیح می‌دهم آن‌ها را این‌طور نام‌گذاری کنم: «برو، این یک فرمان است، برو» و این فرمانِ «برو» بخشی از یک الگوی دیگر است. چنین علائمی نوعی سیگنال است. «برو، برو» یعنی حرکت روبه‌جلو، یک چراغِ سبز، یعنی آخرین دستور یک داورِ مسابقه‌ی دو میدانی، یعنی: «به‌جای خود آماده، سه، دو، حرکت، برو، برو».

کارل گوستاویونگ این پدیده را «پدیده‌ی همزمانی» می‌نامد. یعنی حوادثی که شانسی‌شانسی باهم جور در می‌آیند. بعضی‌ها هم آن را «انعکاسِ پیام‌های جهان» می‌نامند؛ یا «برخوردهای جهان» و یا چیزهایی شبیهِ این‌ها؛ امّا هرچه که هست، یک معنی بیشتر نمی‌دهد:

شما تنها نیستید. زندگیِ شما هرچه که باشد با هر خصوصیاتی، بخشی از یک کهکشانِ بزرگ‌تر است.

بعضی‌ها معتقدند که ما را از خودِمان امواجِ انرژی‌زا ساطع می‌کنیم؛ یا نوعی ارتعاشاتِ خاص که به‌وسیله‌ی آن می‌توانیم افراد را جذب کنیم؛ و تمامِ راهِ‌حل‌ها به ما ختم می‌شوند. بعضی‌ها هم آن را «امدادهای غیبی» می‌نامند. این دیدگاه‌ها زیاد با هم در تضاد نیستند، خودِ من هم تقریباً به هردو کمی اعتقاد دارم.

چیزی که بینِ این دیدگاه‌ها مشترک است، این حسِ دوگانگی است که در ما جود دارد. چون اوّلاً به ما مسئولیت می‌دهد؛ و ثانیاً به قدرتی ماوراءالطبیعه اشاره دارد، که مراقبِ تک‌تک ماست و رفتارِمان را می‌بیند و بررسی می‌کند.

پس بنویسید تا پیامی را به عالَم ارسال کنید:

هی، من آماده‌ام.

همان فرمان‌های «برو، برو» نشانه‌هایی هستند که به سمتِ شما برمی‌گردند و می‌گویند:

پیغامِ شما دریافت شد، من دارم روی آن کار می‌کنم.

کمکی که مغز به شما می‌کند:

نوشتنِ رؤیاها و یا آرزوها مثلِ این است که تابلویی را جایی نصب کنید که روی آن نوشته: «آماده برای کار»، یا به‌قولِ دوستم اِلین، با نوشتنِ چیزی شما حضورِتان را در بازی اعلام می‌کنید. حالا با نوشتنِ آرزوها روی کاغذ، بخشی از مغزِ شما که «دستگاهِ فعّال‌سازِ شبکه‌ای» نامیده می‌شود، در حالتِ آماده‌باش قرار می‌گیرد تا شما را وارد بازی کند.

بعضی از مردم، دفترچه‌ی خاطرات دارند. بعضی‌ها هم رؤیاهایشان را روی دستمال و یا پُشتِ پاکتِ‌نامه می‌نویسند؛ و یا گاهی روی یک تکّه کاغذِ بُریده شده از دفتر یا چیزِ دیگری که دَمِ دستِ‌شان باشد ثبت می‌کنند. به‌هرحال نگرانِ نوعِ کاغذی که استفاده می‌کنید و یا این‌که حتماً داخلِ یک دفتر باید ثبت شود نباشید، حساسیت نشان ندهید. فقط شروع به نوشتن کنید. حتّی در کاغذی خط‌دار یا بدونِ خط، گران یا ارزان، حتّی در یک دفترچه‌ی یادداشت؛ و یا یک برگه‌ی کَنده شده از آن و با هر نوع خودکاری که می‌خواهید، اصلاً با مداد، مداد رنگی، باور کنید اصلاً مهم نیست، فقط بنویسید. تنها قانونِ من این است که هرچیزی که می‌نویسید حتماً زیرش تاریخ بزنید، فراموش نکنید:

هرچیزی که می‌نویسید، حتماً زیرِ برگه را تاریخ بزنید.

حالا هر پیامی را که دوست دارید بنویسید، فرقی نمی‌کند. شاید تابه‌حال ایده‌ی اصلی کتاب را گرفته باشید. این یک مسابقه نیست که بخواهید در آن پیروز شوید یا نَه؛ و یا برای قبول شدن مجبور باشید خوش‌خط و خوانا بنویسید، نَه، فقط خواهش می‌کنم از قوانین پیروی کنید. روی کارت‌های ۳در۵ بنویسید، اصلاً هرطور که دلتان می‌خواهد بنویسید، مطمئن باشید که مؤثر واقع می‌شود. جیم کری یک بار آن را نوشت و در جیبش گذاشت، اسکات آدامز و سوز اورمان هر روز رؤیاهایشان را روی کاغذِ جداگانه می‌نوشتند، حتّی پسرِ خود من پیتر هم آن را نوشت و اصلاً گُم کرد. حرفِ من این است که هرکسی می‌تواند این کار را انجام بدهد؛ و اصلاً روشِ درست یا غلطی برای این کار وجود ندارد، چون هرکسی روشِ خاصی برای خودش دارد، مهم این است که همه‌ی این روش‌ها مؤثر واقع می‌شوند.

مسئله‌ی اصلی ایمان است.

یک بار در پارکینگِ کلیسا، نوشته‌ی جالبی را روی یک ماشین دیدم؛ و آن‌قدر خوشم آمد که آن را پُشتِ خبرنامه‌ی روزِ یکشنبه نوشتم تا فراموش نکنم. روی بَرچسبِ سپرِ ماشین نوشته شده بود:

زندگی روایتی است که شما هم در نوشتنِ آن دست دارید.

ما بیش از حد دوروبَرِ امورِ ظاهری زندگی می‌چرخیم، امّا ایمان است که بیشتر از هرچیزی اهمیت دارد؛ ایمان به این عبارت: «در هرچیزی که اتّفاق می‌افتد خیری هست.»

آیا شما درباره‌ی سنّتِ دفن کردنِ مجسمه‌ی «جوزفِ قدّیس» در حیاطِ خانه چیزی شنیده‌اید؟ مردم وقتی می‌خواهند خانهِ‌شان را بفروشند، این کار را می‌کنند، چون معتقدند این کار مؤثر است و خانهِ‌شان راحت‌تر به فروش می‌رسد. حتّی بسیاری از مردم روی «جوزفِ قدّیس» قسم می‌خورند. مجلات معتبری مثلِ نیویورک تایمز و مجله‌ی تایم، مقالاتِ زیادی را درباره‌ی رسم و آیینِ دینی مردم نوشته‌اند و شواهدِ بسیاری را هم ذکر کرده‌اند.

من خودم وقتی می‌خواستم خانه‌ام را بفروشم، از این‌که آن را برای مدّتِ زیادی در معرضِ بازدیدکنندگان قرار بدهم خوشم نمی‌آمد؛ یا این‌که مثلاً سعی کنم آن را تمیز نگه دارم؛ و یا مرتب آینه‌های دستشویی را دستمال بکشم و تمیزِشان کنم. از این‌که اشخاصِ غریبه هر روز بیایند و در اتاق‌های خانه‌ام قدم بزنند بدم می‌آمد؛ به‌خاطرِ همین به کادو فروشیِ کاتولیکیِ محله‌ی خودِمان که اسم مغازه‌اش را «به خاطرِ خدا» گذاشته بود رفتم؛ و یک مجسمه‌ی جوزفِ مقدّس خریدم.

اسمِ صاحبِ مغازه «اگنس» بود. وقتی به او گفتم چه می‌خواهم، حرفی زد که هیچ‌وقت نشنیده بودم. گفت: «باید جایی که مجسمه را می‌خواهی دفن کنی، علامت‌گذاری کنی تا پس از فروشِ خانه آن را در بیاوری؛ و در خانه‌ی جدیدی که می‌خری بگذاری.»

من هم از اگنس سؤالاتِ مختلفی پرسیدم. نگران شدم، نکند مراسم را ناقص انجام بدهم. مثلاً پرسیدم: آیا مجسمه باید ارزان باشد یا گران؟ چوبی باشد یا سنگی؟ رنگ شده یا بدون رنگ؟ بزرگ باشد یا کوچک؟ اگر پلاستیکی باشد بازهم مؤثر است یا نَه؟ موقعِ دفن صورتش را کدام طرف بگذارم، به طرف خانه یا خیابان؟ اصلاً کجا دفنش کنم؟ آیا محوطه‌ی ماسه بازیِ بچه‌ها خوب است؟

راستش را بخواهید، جرأتِ دفنِ آن را نداشتم. نمی‌شد دورش پارچه بپیچم و یا آن را در کیسه‌ی پلاستیکی بگذارم؟ خاک ریختن روی آن چندان برایم خوشایند نبود، ولی شاید هم باید حتماً با خاک تماس داشته باشد؟ آیا قبل از دفن کردن باید مجسمه را بغل کنم یا نَه؟

اگنس گفت: ببینید، نیازی نیست حتماً مجسمه را دفن کنید. جوزفِ قدّیس حامیِ خانواده‌هاست و از خانه هم مراقبت می‌کند. اگر همین‌طوری هم از او تقاضای کمک کنید و دعا بخوانید و از او یاری بخواهید، به شما کمک می‌کند. این دفن کردن نیست که به شما کمک می‌کند، بلکه دعا خواندن و کمک خواستن است که شما را یاری می‌کند.

چیزی را که اگنس می‌خواست به من بگوید دوست داشتم.

من یک مجسمه‌ی پلیمری جوزفِ قدّیس را خریدم و روی یک قفسه‌ی شیشه‌ای در قسمتِ ورودی خانه در کنارِ تابلویی از مدونا و مجسمه‌ی الهه کوآن یین که برای دو سه نسل در خانواده‌ی ما چرخیده بود گذاشتم؛ و در طبقه‌ی پایین هم مجسمه‌ی سلکیت که نگهبانِ معبدِ شاه توت بود گذاشتم. بعد هم روزهای یکشنبه را برای بازدید از خانه مشخص کردم و روی یک تابلو عبارتِ «این خانه به فروش می‌رسد» را نوشتم؛ و بَر سَردرِ حیاط نصب کردم. طلسم شکسته شد و اوّلین بازدیدها از روزِ پنجشنبه شروع شد.

دقیقاً می‌دانستم که چه می‌خواهم. تقریباً غیرِممکن به نظر می‌رسید، من می‌خواستم هرچه سریع‌تر خانه‌ام را بفروشم، بدونِ این‌که آن را برای فروش گذاشته باشم و یا از قبل هماهنگی کرده باشم.

دقیقاً روزِ چهارشنبه صبح بود که مجسمه‌ی جوزفِ قدّیس را روی قفسه گذاشته بودم، خانه را ترک کردم تا دخترم کاترین را برای ارتودنسی پیشِ دندان‌پزشک ببرم؛ و وقتی‌که در اتاقِ انتظارِ پزشک بودیم شرحِ کاملی از سناریوی خودم را روی کاغذ آوردم؛ و طوری آن را نوشتم که انگار دارد اتّفاق می‌افتد: «زن همسایه که کاملاً برایم غریبه است، فهمیده است که من قصد دارم خانه را بفروشم. چهارشنبه بعدازظهر همراهِ شوهرش می‌آید و خانه‌ام را بیشتر از قیمتی که گذاشته‌ام می‌خرد؛ و من دیگر خانه را به کسی نشان نمی‌دهم».

چهارشنبه صبح دوباره همان کلمات را در دفتر یادداشتِ قهوه‌ای رنگم نوشتم، طبقِ پیش‌بینی چهارشنبه شب هم خانه‌ام را فروختم، البته با یک فرقِ اساسی. وقتی که زنِ همسایه خانه را بازدید می‌کرد، دو زوجِ دیگر هم برای بازدید آمده بودند؛ و در عرضِ یک ساعت هر سه زوج کاغذهایشان را درآوردند و خواستند که خانه را قولنامه کنند و از من بخرند؛ جالب این بود که همگی قیمتی بالاتر از حدِ انتظارم پیشنهاد دادند.

مجسمه‌ی کوچکِ جوزفِ مقدّس همان‌طور روی طاقچه نشسته بود و نگاه می‌کرد، که من چطور با خریداران مذاکره می‌کنم، تا با توجه به شرایطِ پیشنهادی بهترین خریدار را انتخاب کنم.

من تا نیمه‌شبِ چهارشنبه خانه را فروختم و دیگر لازم نشد آن را به کس دیگری نشان بدهم.

برای انجامِ چنین کارهایی راه درست یا غلطی وجود ندارد؛ فقط مطمئن باشید که:

زندگی، روایتی است که شما هم در نوشتنِ آن دست دارید.

حالا اجازه بدهید کارِمان را شروع کنیم.

وقتی تصمیم گرفتم این کتاب را بنویسم، انگار این داستان‌ها خودِشان به سراغم می‌آمدند؛ و انگار همه‌چیز دست‌به‌دستِ‌هم داده بودند تا این داستان‌ها شکل بگیرند. خب چرا این‌طور نباشد؟ کتابی که باید درباره‌ی ماجرای عجیب‌وغریب نوشته شود، خودش هم باید عجیب‌وغریب باشد. مگر نَه؟ داستان‌ها می‌آمدند و مرا احاطه می‌کردند؛ تلفن زنگ می‌خورد و بعد کسی از آن‌طرفِ خط حکایتی را برایم بیان می‌کرد. حتّی نُه نفر از افرادی که من داستان‌هایشان را این‌جا بیان می‌کنم، اصلاً نمی‌دانستند که چه زمانی قرار است حکایتِ‌شان به‌صورتِ کتاب چاپ شود و در دسترسِ همگان قرار بگیرد.

یکی از آن‌ها نویسنده‌ی بسیار موفقی بود که کتاب‌هایش فروشِ خوبی کرده بود، الینا جیمز را می‌گویم. خودش با من تماس گرفت و بعد اظهارِ دوستی کرد، ما درباره‌ی مسائلِ مختلف صحبت کردیم. مصاحبه با او نفسم را بُرید؛ و چنان آتشی در من روشن کرد که دیگر نمی‌توانستم یک جا بنشینم، مثلِ موشِ آب‌کشیده به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم. الینا آن‌قدر پُرانرژی و بانشاط بود که انگارنَه‌انگار پشتِ تلفن است، یک لحظه حس کردم که چقدر به من نزدیک است و چقدر هم جذّاب. حتّی با صحبت با او به این نتیجه رسیدم که داستانش می‌تواند فصلی جداگانه از کتابم را به خود اختصاص بدهد، همین کتابِ «بنویس تا اتّفاق بیفتد» را می‌گویم، برای پیگیری داستان او می‌توانید به فصلِ هفدهم و هجدهم کتاب مراجعه کنید. وقتی داشتم این دو فصل را کنار هم قرار می‌دادم، فهمیدم که باید این‌طور بنویسم:

آن‌ها یک هفته قبل آن‌جا نبوده‌اند.

این همان بخشی است که مرتب مرا درگیرِ خود کرده بود. چیزی که می‌خواستم واقعاً در دسترسم بود. «مؤثر واقع شدن» همان عبارتی است که من روی کاغذ آورده بودم، مرتب خودش را نشان می‌داد.

«بنویس تا اتّفاق بیفتد» عبارتی بود که وقتی من در کافی‌شاپی در سیاتلِ آمریکا نشسته بودم به ذهنم خطور کرد. داستان‌های زیادی از طریقِ همین نامه‌نگاری‌هایی که داشتم، به دستم رسیده بود و گاهی هم در روزنامه‌ها چاپِ‌شان می‌کردم. مثلاً داستانِ «جایمی» را در فصلِ بیستم؛ و یا «آپارتمانِ رؤیایی (ماریا)» را در فصلِ هشتمِ همین کتابِ «بنویس تا اتّفاق بیفتد» آورده‌ام.

باور کنید حتّی وقتی در کافی‌شاپ هم می‌نویسید، زندگی در اطرافِ شما جریان دارد.

البته بعد من از روشِ خودم پیروی کردم؛ و وقتی به یک داستانِ زیبا و خوب نیاز داشتم، خودم آن را می‌نوشتم. مثلاً یک روز صبح وقتی می‌خواستم برای تشریحِ اصولِ این کتاب، حکایت‌های کوتاهی را گردآوری کنم، متوجه شدم که این مطلب را نوشته‌ام.

«من به یک داستانِ ❤️روستائی❤️ از طبقه‌ی متوسطِ مردمِ آمریکا نیاز دارم، می‌خواهم خوانندگانم بدانند که تکنیک‌های این کتاب برای همه مفید است؛ چه افرادی که در شهرهای بزرگ زندگی می‌کنند؛ و چه افرادی که در جاهای کوچک‌تر زندگی می‌کنند.»

حالا اعجازِ این نوشته را ببینید؛ دو روز بعد تلفنِ دفترم زنگ خورد، زنی که خودش را «ماریان» معرفی می‌کرد، اهلِ «ولز» ایالتِ نوادا بود که حدوداً هزار نفر جمعیت داشت. او کتاب‌های دیگر مرا خوانده بود و می‌خواست بداند که آیا من به نوادا رفته‌ام، یا قصد دارم برای کار به آن‌جا بروم و کلاس‌های گروهی برگزار کنم؟ وقتی باهم صحبت کردیم، در رابطه با به حقیقت پیوستنِ یک رؤیای غیرِممکن، داستانِ جالبی را برایم تعریف کرد؛ و اگر بگویم که قبل از آن هم آن را روی کاغذ نوشته بود باورتان نمی‌شود؛ ولی او واقعاً آن را نوشته بود. من هم آن داستان را با عنوانِ «پیش‌قدم باشید» در فصلِ چهاردهم همین کتاب آورده‌ام.

داستانِ افرادِ مشهور

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/19 19:20 ·

من مرتب داستان‌های عجیب‌وغریبی را در موردِ افرادِ مشهور می‌شنوم، که همگی قبل از آن‌که به شهرت برسند، رؤیاهایشان را روی کاغذ می‌آوردند و یا در جایی آن را ثبت می‌کردند.

مثلاً «جیم کری» همین هنرپیشه‌ی مشهورِ دورانِ ما، روزی به هالیوود هیلز رفت و یک فقره چکِ ده‌میلیون‌دلاری برای خودش نوشت و بعد روی خطوطش نوشت: «به خاطرِ خدماتِ ارائه شده» و بعد این کمدینِ مشهور، سالیانِ سال آن چک را همراهِ خود به این‌طرف و آن‌طرف می‌برد؛ بدونِ آن‌که هنوز چنین مبلغی را دریافت کرده باشد؛ ولی بعدها یکی از پُر درآمدترین بازیگرانِ هالیوود شد و بیش‌ترین دستمزدها را دریافت کرد؛ مثلاً در یک فیلم مبلغی بالغ‌بر بیست‌میلیون‌دلار به‌عنوانِ دستمزد و یا همان «خدماتِ ارائه شده» دریافت کرد. وقتی پدرِ کری از دنیا رفت، در یک حرکتِ نمادین آن چک را در جیبِ کتِ پدرش گذاشت، بعد پدرش را دفن کردند.

داستانِ دیگر مربوط به «اسکات آدامز»، خالقِ کتابِ طنزِ «دیلبرت» است. تمامِ رؤیاهایی که آدامز در کاغذ ثبت کرده یکی‌یکی به واقعیت می‌پیوندند و تحقق می‌یابند. او معتقد است: «وقتی‌که یکی از رؤیاهایتان را می‌نویسید، شاهدِ وقوعِ اتّفاقاتی هستید که دست‌به‌دستِ‌هم می‌دهند تا رؤیاهای شما به واقعیت بپیوندند.»

وقتی اسکات به‌عنوانِ یک کارگرِ ساده‌ی غیرِماهر در اتاقی کوچک برای یک شرکت در آمریکا کار می‌کرد، مرتب روی میزِ اداره‌اش مطالبی را می‌نوشت و نقّاشی می‌کرد؛ و بعد روزی پانزده بار این جمله را می‌نوشت:

من روزی بزرگ‌ترین نقاشِ کارتونی در سرتاسرِ اتحادیه‌ی کارتون‌سازان خواهم شد.

او شکست‌های زیادی را متحمل شد، امّا بالاخره همان اتّفاقی که منتظرش بود رُخ داد: او قراردادی امضا کرد که کارهایش از طرفِ اتحادیه موردِ استفاده قرار بگیرد؛ همان‌جا بود که دوباره جمله‌ی دیگری را روی کاغذ آورد:

من بهترین کارتون‌سازِ دنیا خواهم شد.

حالا چطور می‌توان قضاوت کرد که واقعاً چه‌کسی بهترین کارتون‌سازِ دنیاست؟ خب، به‌هرحال «دیلبرت» هم‌زمان ۲۰۰۰ روزنامه در سرتاسرِ دنیا به‌چاپ می‌رساند. سایتِ اینترنتی دیلبرت روزانه بیش از صدهزار بیننده دارد که هر روز به این سایت مراجعه می‌کنند؛ و اوّلین کتابِ او «اصولِ دیلبرت» بیشتر از یک‌میلیون‌وسیصدهزار نسخه به چاپ رسید و فروش رفت. محصولاتِ متنوعِ آن‌ها که از شخصیت‌های دیلبرت نشأت گرفته‌اند، مثلِ ماوس پدها و فنجان‌های قهوه تا تقویم‌های رومیزی، همه‌جا به چشم می‌خورند؛ حتّی یک برنامه‌ی هفتگی هم، نمایشی را با همین عنوان در تلویزیون پخش می‌کند. اکنون که آرزوهای آقای آدامز تحقق یافته، او بازهم هر روز پانزده بار می‌نویسد:

من حتماً جایزه‌ی پولیتزر را می‌برم.

«سوز اورمان»، جادوگر دنیای تجارت، نویسنده‌ی پُرفروش‌ترین کتاب به روایتِ نیویورک تایمز، با عنوانِ «نُه گام تا آزادیِ مالی» می‌باشد و همچنین یکی از مهمانانِ ثابتِ برنامه‌ی «اُپرا» هم هست. او می‌گوید که چطور اوّلین قدمش را برداشته است. اوایل در «میل لینچ» کاری پیدا کرده بود و از این‌که نتواند به درصدِ فروشی که برایش تعیین کرده‌اند، برسد، سخت ترسیده بود. تا آن زمان هیچ‌وقت حقوقی بالاتر از چهارصد دلار در ماه، آن هم به‌عنوانِ پیشخدمتِ یک رستوران، دریافت نکرده بود. او می‌گوید:

چیزی را که می‌خواستم در ابتدا روی کاغذ نوشتم، هر روز صبح قبل از این‌که از خانه بیرون بروم، باید این جمله را بارها و بارها می‌نوشتم:

من جوانم، قوی هستم و موفق؛ و هر ماه می‌توانم دَه‌هزار دلار درآمد داشته باشم.

حتّی زمانی رسید که به این خواسته‌اش رسید، ولی بازهم این نوشته‌اش را همه‌جا با خودش می‌بُرد. «درست مثلِ سنگِ شانس یا یک کلمه‌ی جادویی.» او می‌گوید که من پیامِ «ترس و اعتقادم به نالایق بودن» را با پیامِ «امکاناتِ نامحدود و بی‌پایان» جایگزین کردم و تغییر دادم؛ و همه‌ی این‌ها را مدیون همان نوشته‌ام هستم. به روی کاغذ آوردنِ این حقیقتِ تازه، به من کمک کرد تا رؤیایم تحقق پیدا کند.

فکرِ نوشتنِ این کتاب در خانه به ذهنم خطور کرد. یک روز پیتر، پسر دوازده ساله‌ام نزدِ من آمد، دیدم که یک تکّه کاغذ در دست دارد و بسیار حیرت‌زده است.

«داشتم اتاقم را تمیز می‌کردم و لیستی را که دو سالِ پیش نوشته بودم پیدا کردم، نمی‌دانم چطوری ولی واقعاً تمام چیزهایی که در لیستم نوشته بودم به حقیقت تبدیل شده بود. جالب این‌جاست که من اصلاً یادم نمی‌آمد که چنین چیزهایی را نوشته باشم.»

در بین خیلی چیزهای دیگر، او نوشته بود که می‌خواهد به کلاسِ کاراته برود یا در نمایشنامه‌ی مدرسه‌اش نقشی را به عُهده بگیرد، یا یک شب را در پارک بخوابد؛ و یا این‌که یک پرنده در خانه‌اش داشته باشد، او طیِ دو سالِ گذشته، بدونِ آنکه بداند به‌صورتِ کاملاً ناآگاهانه مطابق با همان لیست پیش می‌رفت.

تجربه‌ای که پیتر کرده بود، مرا به فکر واداشت. متوجه شدم که همان پدیده‌ها در زندگیِ شخصیِ منم اتّفاق می‌افتند. در یک هفته‌ی هیجان‌انگیز و پُرخاطره، توانستم کتاب‌هایم را جایی در «برودوی نیویورک» امضا کنم و به پشتِ‌صحنه‌ی اُپرای متروپولیتن بروم؛ از طرفِ رادیو با من وقتِ مصاحبه گرفتند آن هم در برنامه‌ای که میلیون‌ها شنونده داشت، برنامه‌ی زنده‌ی پلاسیدو دومینگو را در یک اُپرای کامل که روی صحنه رفته بود تماشا کنم؛ و تا وقتی‌که به خلیجِ غربی برنگشته و به خانه‌ام نرسیده بودم، لیستِ اهدافِ قدیمی‌ام را پیدا نکرده بودم، امّا وقتی پیتر جلویم سبز شد، تازه آن موقع بود که با دیدنِ کاغذِ رؤیاهایم در دستانش، برگه‌ی آرزوهای قدیمی‌ام را دوباره پیدا کردم.

وای خدای من! «تمام کارهایی که در طولِ همان هفته انجام داده بودم، در آن کاغذِ فراموش شده نوشته شده بود.»

من داستانِ لیستِ پیتر و لیستِ خودم را در یک فصل جداگانه در کتابم با عنوانِ «قلبت را روی کاغذ بیاور» شرح داده‌ام. در فصلِ دیگری از کتاب هم با عنوانِ «جو پرینسیسپل پا برهنه» درباره‌ی موضوعاتِ هم‌زمان یا اتّفاقاتی که به‌صورتِ تصادفی پیش می‌آیند، توضیحاتِ مفصلی داده‌ام و حتّی یک سطرِ زیبا هم از کتابِ «باغِ رؤیاها» بیان کرده‌ام.

اگر در ذهنت خَلقش کنی، حتماً به وقوع خواهد پیوست.

درواقع وقتی آن را در ذهن می‌سازی، قسمتی از سرنوشتت می‌شود و با ایمان در آن راه قدم می‌گذاری؛ درست همان‌طور که با نوشتنِ آن نشان می‌دهی که به قابلِ دسترس بودنش هم اعتقاد داری.

آن دو فصل در اصل، نقطه‌ی شروعِ تحقیقاتِ من در رابطه با «قدرتِ نوشتنِ چیزها برای به‌وقوع پیوستنِ آن‌ها» می‌باشد؛ و سرآغازِ این کتاب نیز از همان‌جا شروع می‌شود.

من چه کسی هستم که بخواهم این مطالب را به شما بگویم؟

پس اوّل اجازه دهید کمی درباره‌ی خودم برایِ‌تان بگویم.

من دارایِ مدرکِ دکتریٰ ارتباطاتِ انگلیسی هستم و در دانشگاه‌هایی در نیویورک، لس‌آنجلس، لث بریج، کانادا و آلبرتا تدریس کرده‌ام. اوّلین کتابِ من «نوشتن در هر دو طرف مغز» به مسائلی همچون مشکلاتِ تنبلی و اضطراب در نویسندگی می‌پردازد. کتاب به ما یاد می‌دهد که چطور بینِ نوشتن و ویرایش تمایز قائل شویم؛ و آن‌ها را از هم جدا کنیم؛ و همچنین به شما یاد می‌دهد که قبل از هرچیزی، خواسته‌هایتان را روی کاغذ بیاورید. بعد کلماتِ‌تان را کمی صیغل بدهید و آن را پس‌وپیش کنید، نَه این‌که هر دو کار را هم‌زمان انجام بدهید. «نوشتن در هر دو طرفِ مغز» به شما یاد می‌دهد که چطور با انتقادها روبه‌رو شوید و با صدای درونیِ خودِتان کنار بیایید؛ همان صدایی که شما را به‌عقب بَرمی‌گرداند و مانعِ نوشتن می‌شود؛ و بعد روشِ تندنویسی را به شما یاد می‌دهد که تند نوشتن، بی‌اعتنایی به آن منتقدِ درونی و گذر از آن می‌باشد.

در طیِ پانزده سالِ گذشته، کارگاه‌های آموزشی زیادی را برای شرکت‌های مختلف در سرتاسرِ کشور برگزار کرده‌ام؛ سخنرانی‌هایی را هم در مؤسساتِ ملّی مختلف برگزار کرده‌ام و در موردِ موضوعاتِ مختلف صحبت کرده‌ام. کتابِ دوّم منِ «قلبت را روی کاغذ بیاور» در همین دوره نوشته شده است. وقتی‌که مردم روش‌های روان‌نویسی را از من یاد می‌گرفتند و به‌کار می‌بردند، اغلب می‌گفتند: «این روش‌های نویسندگی نیست، بلکه شیوه‌های زندگی است.» کتابِ «قلبت را روی کاغذ بیاور» آزادی در نویسندگی را درباره‌ی روابط به‌کار می‌گیرد؛ و به شما نشان می‌دهد که چطور در این دنیای گسستگیِ روابط، نسبت به روابطِ‌تان پایدار بمانید. دو مقوله‌ی دیگر که می‌خواهم توضیح بدهم این است: به فصلِ ششم مراجعه کنید تا به «نوشتن تا رسیدن به یک راهِ‌حل» پی بِبَرید؛ و این‌که ببینید نوشتن چطور به شما کمک می‌کند تا بهتر فکر کنید. این موضوع در فصلِ دوّم هم شرح داده شده است.

مقدمه

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/19 16:40 ·

مجسمه‌ی یک نویسنده‌ی مصری روی پیشخوانِ اتاقم جا خوش کرده، یادم می‌آید سال‌ها پیش که به مصر سفر کرده بودم، این مجسمه‌ی سنگی را با خودم آوردم. حالا هم چهارزانو در مقابلم نشسته و کاغذهای پاپیروس لوله شده را روی زانویش گذاشته، یک قلم نیز در دست دارد و آماده‌ی نوشتن است. چنان به افق‌های دوردست خیره شده که انگار آینده را می‌بیند. او دقیقاً سمبلِ چیزی است که من قصد دارم در کتابِ حاضر بیان کنم.

برای مصریانِ باستان، فقط چیزی که نوشته می‌شد، عینیت می‌یافت.

بزرگ فکر کنید، حتماً مؤثر واقع می‌شود.

در دهه‌های ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ عناوینِ بی‌شماری کتاب به چاپ رسید که موضوعاتش ازاین‌قبیل بود: «پیروزی!! رازِ موفقیت!! شما هم می‌توانید این کار را بکنید!!» و همه درموردِ «علمِ اندیشه» سخن می‌گفتند. یا این کتاب‌ها: «فکر کن و ثروتمند شو» از ناپلئون هیل، یا «جادوی باور» از کلود ام. بریستول؛ بعد در دهه‌ی پنجاه میلادی کتابی تحتِ عنوانِ «وقتی انسان فکر می‌کند» از جمیزآلن و. به بازار آمد یا کتابِ دیوید جی. شوآرتز با عنوانِ «جادوی فکرِ بزرگ» که همه و همه درباره‌ی «علمِ تفکر» یا همان «اندیشه» نوشته شده بودند؛ هنوز هم چنین عناوینی چاپ می‌شوند و بعد از شصت یا هفتاد سال در مغازه‌های کتاب‌فروشی وجود دارند؛ و به نوعی خودنمایی می‌کنند و موردِ استقبال قرار می‌گیرند؛ اگرچه زبانِ‌شان نامأنوس و کهنه و مهجور می‌باشد؛ و مثال‌هایشان هم بسیار پیش‌پاافتاده است، امّا هنوز هم برای مخاطبان امروزی جذّابیت دارند.

یک جزوه‌ی کوچکِ جیبی که در سالِ ۱۹۲۶ نوشته شده و تاکنون بیش‌تر از یک‌ونیم‌میلیون نسخه از آن به فروش رسیده است، عنوانِ بسیار ساده‌ای دارد: «مؤثر واقع می‌شود»، همین! باورتان می‌شود؟! نوشته‌ی آراچ جی. این جزوه‌ی کوچک، امّا پُرمحتوی، درباره‌ی «مثبت اندیشی» است. این کتاب علی‌رغمِ زرق‌وبرقِ ظاهری، حاویِ پیامِ بسیار مهمی است. این کتابِ گران‌قدر با بیاتی کوتاه آغاز می‌شود:

اگر بدانی دنبال چه هستی، حتماً آن را به‌دست می‌آوری.

در طولِ سال‌ها تحقیق درباره‌ی مغز، بازهم علمِ ما درباره‌ی این غشای پنبه‌ای، این دستگاهِ فعّالِ سیستماتیک، ناچیز است و درباره‌ی کارکردِ ذهنِ بشر و این‌که هنوز به ما گفته می‌شود «مؤثر است و کار می‌کند» ما را سخت حیرت‌زده می‌کند.

کتابِ «بنویس تا اتّفاق بیفتد» همان حسِ تعجب را در ما بیدار می‌کند و ریشه در این حقیقتِ علمی دارد که «تعیینِ هدف»، «تمرکز روی خروجیِ کار» و «شفاف بودنِ چیزی که واقعاً به‌دنبالش هستید» می‌تواند رؤیاهای شما را به واقعیت تبدیل کند.

در این کتاب، عنصر کلیدیِ دیگری هم وجود دارد که نمی‌شود آن را به حساب نیاورد، عنصری که نه تنها در این کتاب بلکه در همه‌ی کتاب‌های ماندگار دیگر هم وجود دارد و آن این است که:

اوّلین قدم در تمامِ این کتاب‌ها این است: باید اهدافِ‌تان را بنویسید.

فهرستِ مطالب

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/19 15:27 ·

مقدمه

داستانِ افرادِ مشهور

این داستان‌ها از کجا می‌آیند؟

حال چه رویکردی را برای این کتاب در نظر بگیریم؟

فصلِ اوّل: بنویس تا اتّفاق بیفتد

برق انداختنِ نارگیل‌ها

پیدا کردنِ یک بازاریابِ موفق و حرفه‌ای

فصلِ دوّم: دانستنِ این‌که به‌دنبالِ چه هستید: تعیینِ اهداف

داستانِ مارک

سکّوهای ردیفِ آخر

یک امرِ بدیهی

برقراریِ یک تماسِ شغلی

بَرعکس نوشتن

حس کردنِ خدا

اکنون نوبتِ شماست

فصلِ سوّم: جمع‌آوری ایده‌ها: صندوقِ پیشنهاداتِ مغز

دفترِ خبر

تغییرِ گفتگو

گردآوریِ تحسین‌ها، گنجینه‌ای که می‌توانید روی آن حساب کنید

اکنون جاهای خالی را پُر کنید

حالا نوبتِ شماست

فصلِ چهارم: آماده شدن برای دریافت

داستانِ گلوریا

نامه‌ها چطور شروع می‌شوند

می‌خواهید بدانید نامه نوشتن از کجا شروع شد؟

چیزهای غیرضروری را حذف کنید

آرزوی روزِ تولّد

تصوّر کردنِ ملاقات‌ها

حالا نوبتِ شماست

فصلِ پنجم: صحبت کردن در مورد ترس و احساس

داستانِ جانین

زندگی یک تصمیم است

مکانی برای پارک کردنِ نگرانی‌ها

نوشتن، فاصله‌ها را حفظ می‌کند

تصویرِ بزرگ

سفر به سلامت

برجِ حوادث

چرا باید از ترس‌ها بنویسیم؟

حالا نوبتِ شماست

فصلِ ششم: رها شدن: نوشتن برای رسیدن به راهِ‌حل

غرغر کردن هم خوب است

داستان نان

راهِ‌حل

حالا نوبتِ شماست

فصلِ هفتم: کار را ساده کنید: لیست بگیرید

داستانِ سیدنی

چرا لیست گرفتن مهم است و مفید واقع می‌شود؟

حالا نوبتِ شماست

فصلِ هشتم: روی نتیجه متمرکز شوید

به‌یاد داشته باشید که شما یک استخر می‌خواهید

پیش به سوی ماورای نتیجه

آن بالای بالا، طبقه‌ی آخر را می‌خواهم

پرده‌برداشتن از «چرا» در زیرِ نقابِ «چی»

حالا نوبتِ شماست

فصلِ نهم: محیطِ اطرافِ‌تان را تغییر بدهید: رفتنِ کنارِ آب برای نوشتن

یک حسِ طنزِ کیهانی

ایجادِ محیطی برای رشدِ خلاقیت

حالا نوبتِ شماست

فصلِ دهم: زندگیِ روزانه‌ی خود را بنویسید

داستانِ ران

تعیینِ اهدافِ روزانه در نوشته‌ها

جمع‌آوریِ واژه‌های حکیمانه و نغز

خودِتان را به جریانِ زندگی بسپارید

حذفِ بعضی از مواردِ فهرستِ اهداف

ثبتِ بعضی از مواردِ فهرستِ اهداف

ثبتِ جملاتِ تأکیدی در مقایسه با بیانِ آن‌ها

تغذیه‌ی ذهنِ درونی

حالا نوبتِ شماست

 

لطفاً جهتِ مشاهده نمودنِ ادامه‌ی فهرست، به ادامه‌ی مطلب مراجعه نمایید.

بنویس تا اتّفاق بیفتد

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/19 13:57 ·

کتابِ «بنویس تا اتّفاق بیفتد» اثرِ دکتر «هنریت کلاوسر»، یک کتابِ فوق‌العاده عالی در موردِ نوشتن و خَلق‌کردن است. این کتاب، قدرتِ طرفدارانِ تفکرِ مثبت و خلّاق را به‌طور خلاصه بیان می‌کند. آن‌ها بیش از اینکه رویکرد تفصیلی و بی‌معنی داشته باشند، دارای پیامِ مهمی هستند که با رویکرد «می‌خواهم، پس اتّفاق می‌افتد» همراه است.

فرقی نمی‌کند که شما چه می‌خواهید و هیچ‌کسی با هیچ‌قدرت و مقامی نمی‌تواند بیان کند که آرزوی شما ناچیز و آرزوی شخصِ دیگری از درجه و اعتبار و ارزش بالاتری برخوردار است. فقط کافی‌ست بدانید چه می‌خواهید تا آن را به‌دست بیاورید.

 

فهرستِ مطالب