حال چه رویکردی را برای این کتاب در نظر بگیریم؟

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/20 12:43 · خواندن 8 دقیقه

بعضی از مردم، دفترچه‌ی خاطرات دارند. بعضی‌ها هم رؤیاهایشان را روی دستمال و یا پُشتِ پاکتِ‌نامه می‌نویسند؛ و یا گاهی روی یک تکّه کاغذِ بُریده شده از دفتر یا چیزِ دیگری که دَمِ دستِ‌شان باشد ثبت می‌کنند. به‌هرحال نگرانِ نوعِ کاغذی که استفاده می‌کنید و یا این‌که حتماً داخلِ یک دفتر باید ثبت شود نباشید، حساسیت نشان ندهید. فقط شروع به نوشتن کنید. حتّی در کاغذی خط‌دار یا بدونِ خط، گران یا ارزان، حتّی در یک دفترچه‌ی یادداشت؛ و یا یک برگه‌ی کَنده شده از آن و با هر نوع خودکاری که می‌خواهید، اصلاً با مداد، مداد رنگی، باور کنید اصلاً مهم نیست، فقط بنویسید. تنها قانونِ من این است که هرچیزی که می‌نویسید حتماً زیرش تاریخ بزنید، فراموش نکنید:

هرچیزی که می‌نویسید، حتماً زیرِ برگه را تاریخ بزنید.

حالا هر پیامی را که دوست دارید بنویسید، فرقی نمی‌کند. شاید تابه‌حال ایده‌ی اصلی کتاب را گرفته باشید. این یک مسابقه نیست که بخواهید در آن پیروز شوید یا نَه؛ و یا برای قبول شدن مجبور باشید خوش‌خط و خوانا بنویسید، نَه، فقط خواهش می‌کنم از قوانین پیروی کنید. روی کارت‌های ۳در۵ بنویسید، اصلاً هرطور که دلتان می‌خواهد بنویسید، مطمئن باشید که مؤثر واقع می‌شود. جیم کری یک بار آن را نوشت و در جیبش گذاشت، اسکات آدامز و سوز اورمان هر روز رؤیاهایشان را روی کاغذِ جداگانه می‌نوشتند، حتّی پسرِ خود من پیتر هم آن را نوشت و اصلاً گُم کرد. حرفِ من این است که هرکسی می‌تواند این کار را انجام بدهد؛ و اصلاً روشِ درست یا غلطی برای این کار وجود ندارد، چون هرکسی روشِ خاصی برای خودش دارد، مهم این است که همه‌ی این روش‌ها مؤثر واقع می‌شوند.

مسئله‌ی اصلی ایمان است.

یک بار در پارکینگِ کلیسا، نوشته‌ی جالبی را روی یک ماشین دیدم؛ و آن‌قدر خوشم آمد که آن را پُشتِ خبرنامه‌ی روزِ یکشنبه نوشتم تا فراموش نکنم. روی بَرچسبِ سپرِ ماشین نوشته شده بود:

زندگی روایتی است که شما هم در نوشتنِ آن دست دارید.

ما بیش از حد دوروبَرِ امورِ ظاهری زندگی می‌چرخیم، امّا ایمان است که بیشتر از هرچیزی اهمیت دارد؛ ایمان به این عبارت: «در هرچیزی که اتّفاق می‌افتد خیری هست.»

آیا شما درباره‌ی سنّتِ دفن کردنِ مجسمه‌ی «جوزفِ قدّیس» در حیاطِ خانه چیزی شنیده‌اید؟ مردم وقتی می‌خواهند خانهِ‌شان را بفروشند، این کار را می‌کنند، چون معتقدند این کار مؤثر است و خانهِ‌شان راحت‌تر به فروش می‌رسد. حتّی بسیاری از مردم روی «جوزفِ قدّیس» قسم می‌خورند. مجلات معتبری مثلِ نیویورک تایمز و مجله‌ی تایم، مقالاتِ زیادی را درباره‌ی رسم و آیینِ دینی مردم نوشته‌اند و شواهدِ بسیاری را هم ذکر کرده‌اند.

من خودم وقتی می‌خواستم خانه‌ام را بفروشم، از این‌که آن را برای مدّتِ زیادی در معرضِ بازدیدکنندگان قرار بدهم خوشم نمی‌آمد؛ یا این‌که مثلاً سعی کنم آن را تمیز نگه دارم؛ و یا مرتب آینه‌های دستشویی را دستمال بکشم و تمیزِشان کنم. از این‌که اشخاصِ غریبه هر روز بیایند و در اتاق‌های خانه‌ام قدم بزنند بدم می‌آمد؛ به‌خاطرِ همین به کادو فروشیِ کاتولیکیِ محله‌ی خودِمان که اسم مغازه‌اش را «به خاطرِ خدا» گذاشته بود رفتم؛ و یک مجسمه‌ی جوزفِ مقدّس خریدم.

اسمِ صاحبِ مغازه «اگنس» بود. وقتی به او گفتم چه می‌خواهم، حرفی زد که هیچ‌وقت نشنیده بودم. گفت: «باید جایی که مجسمه را می‌خواهی دفن کنی، علامت‌گذاری کنی تا پس از فروشِ خانه آن را در بیاوری؛ و در خانه‌ی جدیدی که می‌خری بگذاری.»

من هم از اگنس سؤالاتِ مختلفی پرسیدم. نگران شدم، نکند مراسم را ناقص انجام بدهم. مثلاً پرسیدم: آیا مجسمه باید ارزان باشد یا گران؟ چوبی باشد یا سنگی؟ رنگ شده یا بدون رنگ؟ بزرگ باشد یا کوچک؟ اگر پلاستیکی باشد بازهم مؤثر است یا نَه؟ موقعِ دفن صورتش را کدام طرف بگذارم، به طرف خانه یا خیابان؟ اصلاً کجا دفنش کنم؟ آیا محوطه‌ی ماسه بازیِ بچه‌ها خوب است؟

راستش را بخواهید، جرأتِ دفنِ آن را نداشتم. نمی‌شد دورش پارچه بپیچم و یا آن را در کیسه‌ی پلاستیکی بگذارم؟ خاک ریختن روی آن چندان برایم خوشایند نبود، ولی شاید هم باید حتماً با خاک تماس داشته باشد؟ آیا قبل از دفن کردن باید مجسمه را بغل کنم یا نَه؟

اگنس گفت: ببینید، نیازی نیست حتماً مجسمه را دفن کنید. جوزفِ قدّیس حامیِ خانواده‌هاست و از خانه هم مراقبت می‌کند. اگر همین‌طوری هم از او تقاضای کمک کنید و دعا بخوانید و از او یاری بخواهید، به شما کمک می‌کند. این دفن کردن نیست که به شما کمک می‌کند، بلکه دعا خواندن و کمک خواستن است که شما را یاری می‌کند.

چیزی را که اگنس می‌خواست به من بگوید دوست داشتم.

من یک مجسمه‌ی پلیمری جوزفِ قدّیس را خریدم و روی یک قفسه‌ی شیشه‌ای در قسمتِ ورودی خانه در کنارِ تابلویی از مدونا و مجسمه‌ی الهه کوآن یین که برای دو سه نسل در خانواده‌ی ما چرخیده بود گذاشتم؛ و در طبقه‌ی پایین هم مجسمه‌ی سلکیت که نگهبانِ معبدِ شاه توت بود گذاشتم. بعد هم روزهای یکشنبه را برای بازدید از خانه مشخص کردم و روی یک تابلو عبارتِ «این خانه به فروش می‌رسد» را نوشتم؛ و بَر سَردرِ حیاط نصب کردم. طلسم شکسته شد و اوّلین بازدیدها از روزِ پنجشنبه شروع شد.

دقیقاً می‌دانستم که چه می‌خواهم. تقریباً غیرِممکن به نظر می‌رسید، من می‌خواستم هرچه سریع‌تر خانه‌ام را بفروشم، بدونِ این‌که آن را برای فروش گذاشته باشم و یا از قبل هماهنگی کرده باشم.

دقیقاً روزِ چهارشنبه صبح بود که مجسمه‌ی جوزفِ قدّیس را روی قفسه گذاشته بودم، خانه را ترک کردم تا دخترم کاترین را برای ارتودنسی پیشِ دندان‌پزشک ببرم؛ و وقتی‌که در اتاقِ انتظارِ پزشک بودیم شرحِ کاملی از سناریوی خودم را روی کاغذ آوردم؛ و طوری آن را نوشتم که انگار دارد اتّفاق می‌افتد: «زن همسایه که کاملاً برایم غریبه است، فهمیده است که من قصد دارم خانه را بفروشم. چهارشنبه بعدازظهر همراهِ شوهرش می‌آید و خانه‌ام را بیشتر از قیمتی که گذاشته‌ام می‌خرد؛ و من دیگر خانه را به کسی نشان نمی‌دهم».

چهارشنبه صبح دوباره همان کلمات را در دفتر یادداشتِ قهوه‌ای رنگم نوشتم، طبقِ پیش‌بینی چهارشنبه شب هم خانه‌ام را فروختم، البته با یک فرقِ اساسی. وقتی که زنِ همسایه خانه را بازدید می‌کرد، دو زوجِ دیگر هم برای بازدید آمده بودند؛ و در عرضِ یک ساعت هر سه زوج کاغذهایشان را درآوردند و خواستند که خانه را قولنامه کنند و از من بخرند؛ جالب این بود که همگی قیمتی بالاتر از حدِ انتظارم پیشنهاد دادند.

مجسمه‌ی کوچکِ جوزفِ مقدّس همان‌طور روی طاقچه نشسته بود و نگاه می‌کرد، که من چطور با خریداران مذاکره می‌کنم، تا با توجه به شرایطِ پیشنهادی بهترین خریدار را انتخاب کنم.

من تا نیمه‌شبِ چهارشنبه خانه را فروختم و دیگر لازم نشد آن را به کس دیگری نشان بدهم.

برای انجامِ چنین کارهایی راه درست یا غلطی وجود ندارد؛ فقط مطمئن باشید که:

زندگی، روایتی است که شما هم در نوشتنِ آن دست دارید.

حالا اجازه بدهید کارِمان را شروع کنیم.

فهرستِ سؤالات:

  1. من از نوشتن بیزارم. اصلاً این نوشته‌ها چه فرقی دارند. (فصلِ یک را ببینید.)
  2. من دقیقاً نمی‌دانم چه می‌خواهم. (به داستانِ مارک در فصلِ دوّم مراجعه کنید.)
  3. اگر... چه؟ اگر... چه؟ اگر به چیزی که می‌خواستیم نرسیم چه؟ اگر این کار را کردم چه؟ من می‌ترسم. (بهتر است فصلِ پنجم، جانین را با دقّت بخوانید.)
  4. چطور تفاوتِ بینِ خواستنِ چیزی و یا آماده شدن برای رسیدنِ به آن را تشخیص دهیم؟ (فصلِ چهارم داستانِ گلوریا راهنمای شما خواهد بود.)
  5. آیا برای یک هدفِ خاص بیشتر از یک راه هم وجود دارد؟ (نتیجه‌ی فصلِ هشتم و قسمتِ شکستِ فصلِ بیستم را مطالعه کنید تا متوجه شوید.)
  6. چطور می‌شود فهمید مسیری که انتخاب کرده‌ایم درست است یا غلط؟ (فصلِ یک، دیدنِ علائم و نشانه‌ها را مطالعه کنید.)
  7. آیا می‌توانیم در یک زمان اهدافی متفاوتی داشته باشیم؟ (فصلِ دوّم، به نوبت گذاشتن را مطالعه کنید.)
  8. وقتی جایی گیر کردیم چیکار کنیم؟ (صندوقِ پیشنهادات را در فصلِ سوّم، نزدیک شدن به آب را در فصلِ نهم، راهِ خروج از موانع را در فصلِ ششم، صیغل دادنِ نارگیل‌ها را در فصلِ اوّل و نوشتنِ نامه‌ای برای خدا را در فصلِ پانزدهم مطالعه کنید.)
  9. این که ما چقدر خاص هستیم چه تأثیری دارد؟ (فصلِ هفتم داستان سیدنی را بخوانید.)
  10. چطور رؤیاهایمان را زنده نگه داریم؟ (فصلِ هشتم، تمرکز روی نتیجه را با دقّت مطالعه کنید.)
  11. آیا حمایت دیگران به ما کمک می‌کند یا این‌که باید فقط به خودِمان تکّیه کنیم؟ (فصلِ سیزدهم، گروهِ سیمور را مطالعه کنید.)
  12. چه فرقی بینِ خیال و تصوّر در تعیینِ اهداف وجود دارد؟ (داستانِ بین در فصلِ یازدهم راهنمای شما خواهد بود.)
  13. چرا از این‌که رؤیاهای بزرگی داشته باشیم می‌ترسیم و یا چرا می‌ترسیم چیزی را که می‌خواهیم درخواست کنیم؟ (داستانِ مارک را در فصلِ دوّم مطالعه کنید.)
  14. حالا اگر نوشتیم و اتّفاق نیفتاد چه؟ (فصلِ بیستم، غلبه بَر شکست را مطالعه کنید.)
  15. برای تکمیلِ این مراحل باید چه کارهایی را انجام بدهیم؛ و این چرخه چطور کامل می‌شود؟ (فصلِ نوزدهم، فصلِ شکرگزاری را بخوانید.)

فصل‌هایی که در ادامه می‌آیند، به همه‌ی سؤالات پاسخ می‌دهد؛ و داستان‌های مردمی را بیان می‌کند که اصولِ این کتاب را به روشِ درست به‌کار گرفته‌اند، البته هر کدام به روشِ خاصِ خود. باور کنید آن‌ها هم مثلِ شما آدم‌های معمولیِ غیرعادی و فوق‌العاده‌ای هستند. آن‌ها داستانِ خودِشان را برایِ‌تان نقل می‌کنند، نَه برای این‌که بفهمید آن‌ها آدم‌های جالبی هستند، بلکه می‌خواهند شما بفهمید که چقدر آدم‌های جالبی هستید.

وقتی این کتاب را تمام کردید و تمرین‌های آن را انجام دادید، یاد می‌گیرید که چطور خواسته‌هایتان را بنویسید؛ و اجازه بدهید آن‌ها در زمانِ حیاتِ‌تان محقق شوند و به وقوع بپیوندند.