بنویس تا اتّفاق بیفتد

بدونِ اینکه کاری بکنید، حتّی قبل از اینکه این فصل را شروع کنید، از شما خواهش میکنم فهرستی از اهدافِتان تهیه کنید. همین الآن بلند شوید، به یک کافیشاپ بروید و یک فنجان قهوهی اسپرسو سفارش بدهید؛ یا نَه در خانهی خودِتان چای نعناع دَم کنید، بعد آهنگی را که دوست دارید پخش کنید و شروع به نوشتن کنید. تندتند بنویسید، معطل نکنید. اگر هدفی را بهخاطرِ اینکه فکر میکنید دور از دسترس است کنار گذاشتهاید، حتماً آن را هم بنویسید، ولی یک ستاره کنارش بگذارید، آن یک هدفِ زنده است.
از اینکه زیاده خواه هستید، هیچ ترسی نداشته باشید. حتّی رؤیاهای مبهمی را که هیچ ابزاری برای رسیدنش ندارید هم یادداشت کنید.
به نوشتن ادامه بدهید. از صمیم قلب بنویسید و هرچه دلتان میخواهد فهرستِتان را طولانی کنید.
لوهولتس مربیِ مشهورِ فوتبال در سال ۱۹۹۶ این کار را انجام داد. وقتی پشتِ میزِ سالنِ غذا خوری نشست و شروع به نوشتنِ آرزوهایش کرد، بیستوهشت سال سن داشت. او صدوبیستوهفت آرزوی محالِ خود را روی کاغذ آورد. در آن زمان شغلش را از دست داده بود؛ و حسابِ بانکیاش هم صفرِ مطلق بود، حتّی همسرش بت فرزندِ سوّمِشان را هشتماهه حامله بود؛ در چنین شرایطی بود که همسرش کتابِ «جادوی فکرِ بزرگ» اثرِ دیوید جی. شوآرتز را به او داد تا روحیهاش کمی بهتر شود، هولتز میگوید که آن موقع واقعاً ناامید شده بود؛ و همهی انگیزهاش را از دست داده بود:
«مردمِ زیادی مثلِ خودِ من بودند که هیچ برنامهای برای زندگی نداشتند و فقط دورِ خودشان میچرخیدند. کتاب میگفت که شما قبل از اینکه بمیرید، باید تمامِ اهدافی را که در زندگی داشتهاید روی کاغذ بیاورید.»
اهدافی که او در پاسخ به درخواستِ آن کتاب نوشته بود، یک سری اهدافِ شخصی و کلّی؛ و همچنین اهدافِ شغلی و حرفهای بود. بیشترِ آنها برای یک مردِ بیستوهشت ساله دست نیافتنی به نظر میرسیدند. لیستِ اهدافِ او شاملِ این چیزها بود: صرفِ شام در کاخِ سفید، شرکت در برنامهی تلویزیونیِ «نمایشِ ویژهی امشب»، ملاقات با پاپِ اعظم، رسیدن به مقام سَرمربیگری در نوتردام، بُردنِ کاپِ قهرمانی ملّی، کسبِ مقامِ بهترین مربیِ سال، فرود آمدن روی یک ناوِ هواپیمابَر، پریدن از سوراخِ یک هواپیما و سقوطِ آزاد.
حالا اگر شما به سایتِ لوهولتس مراجعه کنید، در کنارِ این فهرست بلند بالا، تصاویرِ دیگری را هم مشاهده خواهید کرد، عکسهایی را که او با پاپِ اعظم گرفته است، عکسی که در کنارِ دونالد ریگان رئیسجمهورِ آمریکا در کاخِ سفید گرفته است؛ و لبخندِ زیبایش در کنار جانی کارسون و جدای همهی اینها، توضیحِ او دربارهی احساسش در زمانِ سقوطِ آزاد از هواپیما.
لوهولتز به هشتادویک مورد از صدوبیستوهفت رؤیای نوشته شدهی خود دست یافت.
بنابراین وقتش رسیده که به خودِتان اجازه بدهید، رؤیاهایتان را دوباره ببینید. حتّی اگر رؤیاهای شما غیرِواقعی است. ریچارد بول میگوید: «غمانگیزترین جملهی دنیا این است که بگویی: خُب حالا بیا واقعبین باشیم.»
از کوهِ بزرگِ کلیمانجارو بالا بروید، یک بیمارستان یا یک دانشگاه را وقف کنید، یک اپرا اجرا کنید و برایش نُت بنویسید، یتیمخانه تأسیس کنید، والدینِ بهتری برای فرزندانِتان باشید. در دانشکدهی موسیقیِ کارینگ هال فلوت بزنید. برای یک بیماری ناعلاج دارو اختراع کنید و اختراعِتان را ثبت کنید، در برنامهی تلویزیونی ظاهر شوید و یا هر کار دیگری که دلتان میخواهد انجام بدهید. البته اگر پول و زمان اهمیتِ چندانی برایِتان نداشته باشد، چون پول هدف نیست و زمان عاملِ تعیین کنندهای نمیباشد.
بگذار اتّفاق بیفتد، مراقبِ نشانهها و علائم باش.
وقتی با ایمانِ کامل هدفی را بنویسید، از کجا میدانید در مسیرِ درست حرکت میکنید؟
خُب، حقیقت این است که اطرافِ شما پُر از نشانه است - گاهی بهمعنی واقعیِ کلمه - میتوانید آنها را احساس کنید. دخترِ من ایملی وقتی که دورِ دریاچهی گرین میدوید، به جوانِ حدوداً چهارده سالهای که درحالِ اسکیتبازی بود برخورد کرد، او دو تابلو به جلو و عقبِ خود آویخته بود که رویش نوشته بود:
«تختخوابِ سلطنتیِ یک نفره رایگان، دنبالِ من بیایید.»
بعد مشخص شد که مادربزرگِ این نوجوان میخواسته خانهاش را عوض کند و قصد دارد تختخوابِ یک نفرهی خود را به همراهِ تشکش به کسی که نیاز دارد هدیه بدهد؛ و حتّی یک دراور هم هست که وسیلهی بسیار مناسبی برای دوستِ امیلی میباشد که میخواهد فضاهای خالیِ آپارتمانِ دانشجوییِ خود را پُر کند.
امیلی مرتب در زندگیِ خود منتظرِ وقوعِ اتّفاقاتِ خوب است، واقعاً هم مدام در زندگیِ او از این اتّفاقات میافتد. امیلی میداند که بهمحضِ درخواستِ کمک، کسی نزدِ او حاضر است؛ حتّی یک بار در کتابخانههای پایینِ شهر وقتی دنبالِ موضوعی برای واحدِ درسی میگشت، صدایی از غیب بلند شده و سکوتِ کتابخانه را شکسته بود:
هر دانشجویی که برای تکالیفِ درسی خود به کمک نیاز دارد، به طبقهی دوّم بیاید.
او تنها دانشجویی بود که به این صدا جواب داده بود؛ و مسئولِ کتابخانه بهصورتِ کاملاً خصوصی و انحصاری، موضوعِ موردِ نیازش را برایش تشریح کرده و به او مشاوره داده بود.
من همیشه آرزو میکردم وقتی با یک تصمیمِ مهم دستوپنجه نرم میکنم؛ و بَر سَرِ دوراهی گیر میافتم، ابرها شکاف بَردارند و صدایی شبیهِ صدای چارلتون هستون مرا به طبقهی دوّم دعوت کند؛ و در آنجا کتابدارِ زندگی، ساعتها و ساعتها در کنارم بنشیند، با شکیباییِ زیاد به تمامِ سؤالاتم پاسخ بدهد و مرا راهنمایی کند.
«هرکس که در زندگیِ خود نیازمند کمک است، لطفاً به طبقهی دوّم بیاید.»
واقعیت این است که این نوع هدایتِ مستقیم در دسترسِ همهی ماست، ولی ما آن را نمیشنویم و چشمهایمان را به رویش بستهایم.
یا حتّی اگر هم این پیام را دریافت میکنیم، آن را یک امر بدیهی و تصادفی که به اقتضای طبیعت بهوجود آمده، تلقی میکنیم. فکر میکنیم که چنین حوادثی «تصادفی» بیش نیستند، یعنی اتّفاقاتِ جداگانهای که به شانس یا اتّفاقاتِ دیگر نسبت میدهیم. من ترجیح میدهم آنها را اینطور نامگذاری کنم: «برو، این یک فرمان است، برو» و این فرمانِ «برو» بخشی از یک الگوی دیگر است. چنین علائمی نوعی سیگنال است. «برو، برو» یعنی حرکت روبهجلو، یک چراغِ سبز، یعنی آخرین دستور یک داورِ مسابقهی دو میدانی، یعنی: «بهجای خود آماده، سه، دو، حرکت، برو، برو».
کارل گوستاویونگ این پدیده را «پدیدهی همزمانی» مینامد. یعنی حوادثی که شانسیشانسی باهم جور در میآیند. بعضیها هم آن را «انعکاسِ پیامهای جهان» مینامند؛ یا «برخوردهای جهان» و یا چیزهایی شبیهِ اینها؛ امّا هرچه که هست، یک معنی بیشتر نمیدهد:
شما تنها نیستید. زندگیِ شما هرچه که باشد با هر خصوصیاتی، بخشی از یک کهکشانِ بزرگتر است.
بعضیها معتقدند که ما را از خودِمان امواجِ انرژیزا ساطع میکنیم؛ یا نوعی ارتعاشاتِ خاص که بهوسیلهی آن میتوانیم افراد را جذب کنیم؛ و تمامِ راهِحلها به ما ختم میشوند. بعضیها هم آن را «امدادهای غیبی» مینامند. این دیدگاهها زیاد با هم در تضاد نیستند، خودِ من هم تقریباً به هردو کمی اعتقاد دارم.
چیزی که بینِ این دیدگاهها مشترک است، این حسِ دوگانگی است که در ما جود دارد. چون اوّلاً به ما مسئولیت میدهد؛ و ثانیاً به قدرتی ماوراءالطبیعه اشاره دارد، که مراقبِ تکتک ماست و رفتارِمان را میبیند و بررسی میکند.
پس بنویسید تا پیامی را به عالَم ارسال کنید:
هی، من آمادهام.
همان فرمانهای «برو، برو» نشانههایی هستند که به سمتِ شما برمیگردند و میگویند:
پیغامِ شما دریافت شد، من دارم روی آن کار میکنم.
کمکی که مغز به شما میکند:
نوشتنِ رؤیاها و یا آرزوها مثلِ این است که تابلویی را جایی نصب کنید که روی آن نوشته: «آماده برای کار»، یا بهقولِ دوستم اِلین، با نوشتنِ چیزی شما حضورِتان را در بازی اعلام میکنید. حالا با نوشتنِ آرزوها روی کاغذ، بخشی از مغزِ شما که «دستگاهِ فعّالسازِ شبکهای» نامیده میشود، در حالتِ آمادهباش قرار میگیرد تا شما را وارد بازی کند.
در قسمتِ ریشهی مغز، حدوداً بهاندازهی یک انگشتِ کوچک، گروهی از سلولها که کارشان طبقهبندی و ارزشگذاریِ اطلاعات ورودی است قرار دارند. این مرکزِ کنترلِ فرماندهی را همان «دستگاهِ فعّالسازِ شبکهای» یا آر.ای.اس مینامند. آر.ای.اس اطلاعاتِ ضروری را به بخشِ فعّالتر مغز؛ و اطلاعاتِ غیرِضروری را به بخشِ ناخودآگاهِ مغز ارسال میکند. «دستگاهِ فعّالسازِ شبکهای» مغز را بیدار میکند، صداهایی مثلِ چکهکردنِ شیرِ آب، صدای شبانهی جیرجیرک؛ و یا تردد ماشینهای همسایگان؛ و این دستگاه بهصورتِ اتوماتیک صدای غیرِضروری را حذف میکند؛ و در مواقعِ ضروری شما را از خواب بیدار میکند. درست مثلِ صدای گریهی کودکِتان که ممکن است از اتاقی دیگر بیاید و شما را از خوابِ عمیق بیدار کند. صدای گریهی بچه که بلند میشود، شما در کمتر از یک ثانیه صاف در تختخوابش نشستهاید، درحالیکه کاملاً آماده و هشیار هستید تا تقاضای کودکِتان را اجابت کنید.
قویترین و آشناترین مثال از «دستگاهِ فعّالسازِ شبکهای»، تجربهای است که همهی ما حداقل یک بار یا بیشتر در زندگی داشتهایم. تصوّر کنید در یک اتاقِ شلوغ هستید و بهسختی میتوانید صدای کسی را که با شما حرف میزند بشنوید. یک دفعه کسی در آنسوی جمعیت ظاهر میشود و اسمِ شما را به زبان میآورد؛ آن یک کلمه، انبوهی از سروصدا را میشکافد و خودش را به شما میرساند، گوشهایتان تیز میشود، سَرِتان را بهطرفِ صدا میچرخانید و مشتاقید که بقیهی حرفهای او را بشنوید؛ و ببینید که او چه میگوید، خبرش خوب است یا بد؟ حتّی آماده میشوید که اخبارِ بد را رَد کنید؛ و در مقابلش جبهه بگیرید.
این سادهترین مثال از مکانیسمِ نظارتی شما یا همان «دستگاهِ فعّالساز شبکهایِ» شما درحینِ کار میباشد. شما بهسرعت روی موضوعی که برایِتان مفید است متمرکز میشوید.
اگرچه ممکن است فکر کنید که تمامِ حواسِتان به کسی است که با او صحبت میکنید، امّا واقعیت این است که حواسِ شما همزمان به کل محیطِ اطرافِتان است؛ و مرتب اطلاعاتِ ورودی به مغز را دستهبندی میکند، به همین خاطر وقتی اسمِ شما بَر زبانِ کسی جاری میشود، مثل قطعهای طلاست که در بینِ شنها بهچشم میآید.
«دستگاهِ فعّالسازِ شبکهای» مثلِ یک فیلتر در مغز عمل میکند. فقط نوشتن است که میتواند از این فیلترها رَد شود، وقتیکه نوشتید، همهچیز آشکار و فیلتر جدیدتر نصب میشود؛ و با اطلاعاتِ ورودی جدید مطابقت پیدا میکند.
اگر هیچوقت یک موتورِ هوندا نداشتهاید؛ و حالا یک هوندای آبی خریدهاید، هرجا که چشم بیندازید هوندای آبی میبینید. خودِتان هم تعجب میکنید، این همه هوندای آبی از کجا پیدایشان شد؟ امّا واقعیت این است که آنها قبلاً هم بودهاند، ولی شما توجهی نداشتهاید.
وقتی یک هدف را روی کاغذ میآورید، درست مثل این است که یک هوندا خریدهاید. این کار فیلتری را روی ذهنِ شما نصب میکند که نسبت به موضوعِ نوشته شده در پیرامونِتان هوشیار میشوید. نوشتن، «دستگاهِ فعّالسازِ شبکهایِ» ذهنِ شما را بهکار میاندازد؛ و پیامی را به غشای داخلی مغز ارسال میکند و آن هم عکسالعمل نشان میدهد؛ و به شما میگوید: «بیدار شو، دقّت کن، حواست را جمع کن، به جزئیات بیشتر توجه کن».
پس وقتی هدفی را مینویسید، مغزِتان از فعالیت باز نمیایستد تا شما را به خواستههایتان برساند.
و شما را نسبت به علائم و نشانهها دقیقتر میکند، درست مثل همان قضیهی خریدنِ هوندای آبی.