مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

دفترِ خبر

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/22 21:21 ·

«دفترِ خبر» نوع دیگری از کلکسیونِ ایده‌ها می‌باشد. من در کتابِ «قلبت را روی کاغذ بیاور» توضیح داده‌ام که سارا راشد چطور در طولِ سفر تصاویر و عباراتی را که هر روز با آن‌ها مواجه می‌شد، در دفترچه‌ی خبر ثبت می‌کرد، بعد وقتی‌که شب می‌شد آن‌ها را به دفاترِ بزرگ‌تری انتقال می‌داد؛ و مفصل‌تر و مشروح‌تر داستانش را می‌نوشت. سارا می‌گفت: همراه داشتنِ این دفتر به‌خاطرِ یادآوری جزئیات نیست؛ بلکه با وجود این دفتر، توجهِ بیشتری به اطرافش خواهد داشت و باعث می‌شود «لحظه‌لحظه‌ی زندگی هماهنگ‌تر شود».

وقتی قرار بود به مدّتِ دو هفته برای مخاطبینِ مختلف از کشورهای مختلف در «اسکایروسِ» یونان یک کارگاهِ آموزشی برگزار کنم، از آمریکا دفترچه‌هایی شبیهِ دفترچه‌های یادداشتِ خیلی قدیمی، با خودم بردم و روی جلدِ هرکدام، اسمِ شاگردانِ شرکت‌کننده در کلاس و کلمه‌ی «اخبار» را نوشتم.

در آنجا به آن‌ها گفتم که هر کجا می‌روند، دفترچه‌ها را با خودِشان ببرند؛ و هر چیزی که به ذهنِ‌شان خطور می‌کند را بلافاصله در آن ثبت کنند؛ یا تصاویری را که بیشتر دوست دارند، بعدها درباره‌اش توضیحِ بیشتری بنویسند؛ یا اگر نقشه‌ای دارند که بعد از بازگشت به کشورهای خود قصد دارند برگزار کنند، همه‌وهمه را در دفترچه ثبت کنند.

روزِ دوّم همگی با اشتیاق اعلام کردند، که داشتنِ جایی برای نوشتنِ نظراتِ‌شان حواسِ‌شان را متمرکزتر می‌کند. این کار کمک می‌کند تا توجهِ‌شان به اطراف بیشتر شود و بیشتر فکر کنند.

وقتی یادم می‌آید که شاگردانم چطور دائماً درحالِ ثبت خبرها بودند، خنده‌ام می‌گیرد. آن‌ها در ساحل و حتّی در موزه‌های مردم‌شناسی و همه‌جا درحالِ ثبت وقایع بودند که در همان لحظه اتّفاق می‌افتاد. یک شب برای خوش‌گذرانی همه با هم به یک کلوپِ شبانه رفتیم. اسمِ کلوپ «اسکولای رو پولا» بود، که در ساحلِ دریاری اژه قرار داشت. یکی از شاگردان که اسمش بریانو بود، وسط شادی و آواز در یک گوشه نشسته بود و ساکت بود و داشت نوشیدنی می‌خورد؛ و مثل روزنامه‌نگارها و گزارشگرها احساسش را روی کاغذ می‌آورد.

وقتی بعد از دو هفته کلاسِ آموزشی ما به پایان رسید، آن‌ها یاد گرفتند که این کار را نه‌تنها برای طولِ یک ترم و یا یک فصل، بلکه باید برای تمامِ زندگیِ‌شان انجام بدهند. از این‌که همراه داشتنِ یک دفترچه چقدر زندگیِ‌شان را در یونان تحتِ‌تأثیر قرار داده بود، شگفت‌زده شده بودند.

یکی دیگر از شاگردانم به اسمِ نونی با لذّتِ تمام می‌گفت: «من چنان خودم را پیدا کردم که انگار دوباره از نو متولّد شده‌ام، چون توجهم به همه چیز بیشتر شده است».

به‌همراه داشتن دفترچه باعث می‌شود سیستم فعّال‌سازِ ذهنِ‌تان به‌کار بیفتد، اگر یادتان باشد در فصلِ اوّل راجع به آن صحبت کردیم! داشتن یک دفترچه‌ی سکّان و یا دفترِ خبر، غشای ذهنِ شما را فعّال و آماده‌ی کار می‌کند. بلند شوید و چشم‌هایتان را باز کنید. نگاه کنید و ببینید، همواره در برابر هر چیزی که پیرامونِ‌تان می‌گذرد هوشیار باشید، زندگی در اطرافِ شما جریان دارد.

یادداشت کردنِ این نشانه‌ها و توجهِ به آن‌ها، موجب گسترشِ‌شان می‌شود.

وقتی شروع به نوشتنِ اهدافِ‌تان کنید، مغزِتان به‌صورتِ اتوماتیک ابزارِ مورد نیاز را برایِ‌تان مهیّا می‌کند. چیزهایی مثلِ ایده‌های ابتکاری و نیروبخش برای برنامه‌ریزی و شرح و بسطِ آرزوهای شما را به‌صورتِ رایگان فراهم می‌کند؛ و پیشِ پایتان می‌گذارد. خب، تا این‌جا شرایط بد نیست، امّا گاهی هم ممکن است شرایط ناخوشایند شوند؟ اگر بهترین نقشه‌ها و ایده‌ها در ذهنِ‌تان باشد؛ و شما آن‌ها را ننویسید، به‌خاطر فرّاربودن، در ذهنِ‌تان نمی‌ماند و فراموش می‌شود.

امواجِ دریافت‌ها و روشن‌بینی‌ها به‌سرعت می‌آیند و می‌روند.

همه‌ی شما داستانِ «آلیس در سرزمینِ عجایب» را خوانده‌اید، پادشاه می‌گوید: «وحشتِ آن لحظه را هرگز فراموش نخواهم کرد.»؛ و ملکه بلافاصله جواب می‌دهد: «چرا راحت فراموش می‌کنی، مگر این‌که در جایی آن را ثبت کنی».

من به شما پیشنهاد می‌کنم که حتماً یک دفترچه‌ی کوچک بخرید و همیشه به‌همراه داشته باشید؛ تا به‌محضِ این‌که ایده‌ای به ذهنِ‌تان خطور کرد آن را ثبت کنید. در شرکت‌های بزرگ، صندوق‌های دریافتِ پیشنهادات و نظرات وجود دارد، که کارمندان را ترغیب می‌کند، تا پیشنهاداتِ‌شان را در آن بیندازند. دفترچه‌ی همراه شما هم شبیه همین صندوق‌هاست؛ البته با این تفاوت که کارمند شما مغزِ‌تان است و به‌محضِ این‌که ایده‌ای را پیدا می‌کند باید در آن ثبت کند.

همین دفترچه‌های کوچک (سکّان)، بهترین وسیله‌هایی هستند که باید به‌همراه داشته باشید.

یاد جمله‌ای از دوست نزدیکم «نانسی» افتادم که وقتی می‌خواست در تگزاس خانه بسازد همیشه می‌گفت: «بدون داشتنِ دفترچه‌ی یادداشت نمی‌توان خانه ساخت».

«دفترِ سکّان» دفترچه‌ای است که در دریانوردی کاربرد دارد. اریک شوهرِ نانسی یک ملوانِ بازنشسته است. در دوره‌ای از زندگی، در یک کشتیِ بادبانیِ چهل‌ویک فوتی زندگی می‌کرد، نیروی دریایی برای ثبتِ اتّفاقات از یک دفترِ بزرگِ سبز رنگ در اتاقِ سکّان‌دارِ کشتی استفاده می‌کند؛ و دفترچه‌های کوچک‌تری هم هست که همه‌ی افسران، ملوانان و خدمه یکی دارند تا جزئیاتِ وقایع را در آن ثبت کنند؛ وجود این دفترچه‌ها یعنی ثبتِ جزئیاتِ اطرافِ کشتی.

اوّلین پیمانکاری که ناسی در تگزاس با او کار می‌کرد، کسی بود که اصلاً به قول‌هایش وفا نمی‌کرد؛ و ناسی را خیلی ناراحت و عصبانی می‌کرد، تا این‌که راهِ‌حل پیدا شد. او نیاز به یک دفترچه‌ی یادداشت داشت تا جزئیات را بنویسد.

نانسی دفترچه‌ای را به او داد و در کمالِ‌تعجب دید که عملکردش بهتر شده است. او می‌گوید: «از آن به بعد شعارِ «بدونِ دفترچه نمی‌توان خانه ساخت» سَرلوحه‌ی کارِ من شد. ضروریات و پیشنهادات را در آن ثبت می‌کنم. هر موقع هدفی را دنبال می‌کنم، یا رؤیایی در ذهنم شکل می‌گیرد یک دفترچه‌ی سکّان مخصوص به آن پروژه اختصاص می‌دهم؛ و همیشه آن را همراه دارم. هر وقت هم که دفترچه‌ای را به پروژه‌ای اختصاص می‌دهم، جمله‌ی معروفِ نانسی را در آن می‌نویسم».

بدونِ داشتنِ دفترچه‌ی سکّان نمی‌توان خانه ساخت.

اگرچه در دفترچه‌ی سکّان کارهایی که باید انجام بدهم یا تماس‌هایی که باید بگیرم را ثبت می‌کنم، امّا کاربردش خیلی بیشتر از این‌هاست.

همیشه همراه داشتنِ یک وسیله برای ثبتِ افکار و ایده‌ها، خودبه‌خود پیامی را برای مغز می‌فرستد که «من آماده‌ام تا حرف‌هایت را بشنوم».

همراه داشتن یک دفترچه به‌معنایِ احترام‌گذاشتن به ایده‌هایی است که به ذهنِ شما خطور می‌کند، وقتی شما این کار را می‌کنید، بخشی از ذهنِ‌تان که این ایده‌ها را ارائه می‌کند، از این احترام و توجه به‌وجد می‌آید؛ و در کمالِ‌رضایت و خوشحالی ایده‌هایش را برایِ‌تان می‌فرستد؛ و شما به بستری گرم و نرم که پذیرای ایده‌های نو و تازه است، تبدیل می‌شوید و با دیدنِ چنین شرایطی، تخیّلِ‌تان هم به پرواز درمی‌آید.

اکنون نوبتِ شماست

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/22 18:21 ·

ضمیرِ ناخودآگاهِ ما با روش‌های متفاوتی با ما حرف می‌زند. درموردِ مارک با نوشتنِ یک نمایشنامه همه‌چیز شروع شد. ضمیرِ ناخودآگاهِ او شخصیتی را خلق کرد که آینه‌ی تمام نمایِ آرزوهای خودش بود.

چطور باید بفهمید که چه می‌خواهید؟ چطور باید بفهمید که چه اهدافی دارید؟ چطور می‌توانید روی انبوهی از ایده‌ها تمرکز کنید و ایده‌های مهم‌تر را اولویت بندی کنید؟

حتّی اگر مطمئن نیستید که چه می‌خواهید، بگذارید «نوشتن» به شما بگوید چه مسیری را طی کنید، تا به خواسته‌هایتان برسید.

  1. نوشتن در ساعت‌های اوّلیه‌ی صبح روشِ فوق‌العاده‌ای برای آشکار کردنِ آرزوهای شماست. سعی کنید ساعت را هر روز پانزده دقیقه زودتر از وقت معمولِ بیدار شدنِ‌تان کوک کنید؛ و به محضِ این‌که بلند شدید شروع به نوشتن کنید. کاغذ و قلم را از قبل آماده کنید و در عالمِ خواب‌وبیداری شروع به نوشتن کنید؛ و هرچه به ذهنِ‌تان رسید روی کاغذ بیاورید. اگر چشمانتان خسته است و درد دارد، درموردش بنویسید. اگر دلتان می‌خواهد دوباره بخوابید، بازهم درموردش بنویسید. این‌ها مثلِ نرمش‌هایی هستند که قبل از تمرینِ ورزش‌های سنگین‌تر ضروری می‌باشند. مطمئن باشید وقتی شکایت و غُرزدن‌های شما تمام شد، قلم راهش را پیدا می‌کند و روی صفحه‌ی کاغذ به حرکت درمی‌آید؛ و جولان می‌دهد و دستوراتی را صادر می‌کند که برایِ‌تان مؤثر و مفید است. دو هفته این تمرین را تکرار کنید و نوشته‌هایتان را نخوانید و بعد از دو هفته نوشته‌ها را بخوانید و پیشرفت‌تان را ببینید.
  2. سه سؤال درموردِ زندگیِ‌تان طرح کنید، آن‌ها را بنویسید، برگه را تا بزنید و به‌صورتِ تصادفی در پاکت‌هایی که شماره دارند بچینید. بعد، مدّتی سراغش نروید و فکر کنید؛ و بعد درباره‌ی چیزهایی که ذهنِ‌تان را مشغول کرده داستانی بنویسید. وقتی داستان تمام شد، یکی از پاکت‌ها را باز کنید و ببینید به کدام سؤال جواب داده‌اید. اگر در این زمینه به‌دنبالِ جزئیاتِ بیشتر می‌گردید، همان کتاب «شهودِ عملی» اثرِ لورا دی را بخوانید.

فقط و فقط با نوشتن است که ضمیرِ ناخودآگاهِ‌تان به شما می‌گوید به‌دنبالِ چه چیزی هستید. نوشتن، نوعی صحبت‌کردن با خود است. ما را راهنمایی می‌کند و حتّی گاهی به روش‌های مختلف راه‌هایی را به ما نشان می‌دهد، پس با دقّت گوش کنید و از نوشتن برای تحلیلِ نشانه‌ها استفاده کنید.

بزرگ فکر کنید؛ و از این‌که عظمتِ خدای خودِتان را احساس کنید نترسید.

نلسون ماندلا در یک سخنرانی گفت:

«نقش‌های تحقیرآمیز بازی کردن» دنیا را نجات نمی‌دهد؛ چرا نباید آدمِ بزرگی باشید؟

حس کردنِ خدا

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/22 18:02 ·

چرا گاهی به زبان آوردنِ آرزوهایمان اینقدر برایِ‌مان سخت می‌شود؟

آیا به این‌خاطر است که به خواسته‌هایمان ایمان نداریم و یا این‌که فکر می‌کنیم از خودِ ما فراتر است؟ شاید هم می‌ترسیم که حریص و طمع‌کار جلوه کنیم؟ ممکن است هرکدام از این‌ها باشد، اما مارک نظرِ جالب‌تر و جذّاب‌تری برای چنین مشکلاتی دارد.

او می‌گوید: «در واقع ما از هرچیزِ ناشناخته‌ی آسمانی می‌ترسیم. درخواستِ چیزهای باورنکردنی نیازمندِ قدرتِ فراوان می‌باشد. اجازه بدهید دوباره آن قضیه‌ی «هنرمندِ سایه» را به‌کار ببریم. همه‌ی ما در سکّوهای ردیفِ عقبی زندگی می‌کنیم. البته با این تقاوت که دائماً امکانِ حرکتِ به‌سوی نور و صحنه‌ی نمایش برایِ‌مان وجود دارد. حالا اگر اراده‌اش را داشته باشید، نورِ الهی روی صحنه است، حرکت کنید.»

حتّی وقتی به سمتِ نور هدایت می‌شویم، بازهم ترس در درونمان شکل می‌گیرد و سعی می‌کنیم از آن فرار کنیم.

من بارها این را دیده‌ام، که مردم رؤیاهایشان را به حداقل می‌رسانند.

حالا به‌جایِ این‌که شما هم «هنرمندِ سایه» باشید، دست‌هایتان را دراز کنید و خدای خودِتان را در آسمان حس کنید.

بَرعکس نوشتن

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/22 17:51 ·

وقتی مارک نمایشنامه‌اش را می‌نوشت، از رؤیایی که در قلبش بود خبر نداشت. از بعضی جهات او از آخر به اوّل حرکت کرد. قبل از این‌که سؤالی را مطرح کند، پاسخش را می‌دانست. این روشِ «کور» بیشتر منطبق با تمریناتِ کتابِ غیرِعادی لورا دی با عنوانِ «شهودِ عملی» می‌باشد.

مارک موقعیتی را برام تشریح کرد، که عادت به نوشتن تمریناتِ لورا دی چه موقعیت‌هایی را برایش به ارمغان آورده بود. او می‌گفت:

لورا دی به شما پیشنهاد می‌کند که سؤالات را یادداشت کنید؛ و بعد به‌دنبالِ حلشان بروید؛ و بعد به‌صورتِ تصادفی آن‌ها را در پاکت‌های شماره‌دار قرار بدهید. بعد هم طیِ چند هفته با نوشتنِ داستان‌هایی به سؤالات پاسخ بدهید، در اصل شما نمی‌دانید به کدام سؤال پاسخ می‌دهید و فقط زمانی داستان نوشته شده را تحلیل می‌کنند که قبلاً آن را نوشته باشید.

نوع داستانی که لورا دی پیشنهاد می‌کند یک داستانِ تمام و کامل نیست، بلکه ایده‌هایی است که به ذهنِ شما خطور می‌کند، مخصوصاً وقتی‌که در آرامشِ کامل به سَر می‌برید. در حقیقت او می‌گوید: «اجازه بدهید آن تصویرِ خَلق شده در موردِ خودش یک داستان بسازد».

حسِ کنجکاوی مارک با این چالش کاملاً برانگیخته شده بود، تصویری که به ذهن او خطور کرده بود، تصویرِ پسربچه‌ای بود که داشت غرق می‌شد. حکایت از این قرار است:

«یک پسربچه در یک دریاچه غرق می‌شود و روحش به بهشت می‌رود. جایی که پُر از رنگین‌کمان و ابرهای صورتیِ زیباست؛ روحِ بچه‌هایی که مرده‌اند همگی در آنجا حضور دارند. ولی ماندنِ او در آنجا زیاد طول نمی‌کشد؛ و دوباره به دریاچه برمی‌گردد، می‌بیند که توسطِ یک پیرزن که شناگرِ ماهری هم هست، نجات داده شده است. تصویر هر دو در روزنامه‌ها چاپ می‌شود و بعد از آن هر دو نفر با هم ارتباطِ دوستانه‌ی قوی برقرار می‌کنند. پیرزنِ مهربان هر سال از رُم برای پسرک دوست‌داشتنی کارت پستال هدیه می‌فرستد.»

بعد از این‌که این داستان را روی کاغذ آورد، یکی از پاکت‌ها را باز کرد و سؤالش را برداشت. سؤال این بود: آیا من کاتولیک می‌شوم، یا پیروی کلیسای اسقف‌ها و یا هیچ‌کدام؟ حیرت‌آور بود؟ مگر نَه؟

تأییدِ فوق‌العاده‌ای بود، واقعیت این بود که پسرک از غرق‌شدن نجات پیدا کرده بود؛ و بعد هم تصویرِ آب، بهشت و ابرها و کارت‌پستال ایتالیایی در ایام کریسمس بود؛ و همه‌ی این‌ها برای مارک نشانه بودند.

او می‌گوید: من دَه صفحه‌ی دیگر نوشتم و تمامِ تصاویر و سمبل‌ها را تحلیل کردم و در پایان از خودم پرسیدم: این علائم چه مفهومی دارند؟ مطمئناً برای دیگران نمی‌تواند معنایی داشته باشد.

روزِ بعد با کشیشِ کلیسای «جان فیشرِ مقدّس» تماس گرفتم و به او گفتم که من می‌خواهم کاتولیک شوم.

مارک برای تعلیم دیدن ثبت‌نام کرد، روزِ عیدِ پاکِ بعدی غسل تعمیدش را انجام داد؛ و از پیروانِ کلیسای کاتولیک شد و به فرقه‌ی آنان پیوست.

حالا هم او رهبرِ آواز در مراسم عشای ربانی همان کلیساست و هر یکشنبه مراسمِ آواز جماعت را رهبری می‌کند.

برقراریِ یک تماسِ شغلی

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/22 17:03 ·

مارک قبل از این‌که عازمِ ایتالیا شود، لیستی از کارهایی که دلش می‌خواست آنجا انجام بدهد تهیه کرد. اوّل از همه می‌خواست مثلِ یک گردشگرِ معمولی از جاهای دیدنی بازدید کند، مثلاً دلش می‌خواست به محله‌ی «ورونای شکسپیر» و «زادگاهِ پوچینی» برود، در ضمن چیزهایی را هم نوشته بود که اگر فرصت پیش می‌آمد، باید اتّفاق می‌افتاد، مثلِ دوست‌شدن با یک خانواده‌ی ایتالیایی که دوباره او را به ایتالیا دعوت کنند؛ و درحالی‌که این‌ها را می‌نوشت هدف دیگری ظاهر شد:

برقراری یک تماسِ شغلی درحین اقامت در ایتالیا

مارک می‌گوید: «وقتی این را می‌نوشتم ترسیدم، چون خواسته‌ی خیلی زیادی بود. اما حس کردم شاید «خواستِ الهی» باشد، چون این کلمات همین‌طوری از نوک قلمم تراوش می‌کردند و من قادر به کنترلِ قلمم نبودم، به میلِ خودش پیش می‌رفت.»

تمام چیزهایی که او در کاغذ ثبت کرده بود، اتّفاق افتاد. تمام شهرهایی را که آرزوی دیدنش را داشت بازدید کرد؛ و با یک خانواده‌ی ایتالیایی دوست شد، که به او گفته بودند هر موقع که دلش می‌خواهد می‌تواند به ایتالیا بیاید و با آن‌ها بماند. حتّی در آخرین شبِ اقامتش در ایتالیا، شانس آورده بود و رئیسِ جشنواره‌ی پوچینی درحینِ اجرای برنامه صدایش را دیده و شنیده بود؛ و اتّفاقاً او مسئولِ انتخاب خواننده‌ها برای اُپراهایی بود که در تابستانِ هر سال در فضایی روباز در آمفی‌تئاترِ املاکِ پوچینی برگزار می‌شد. اجرای برنامه در مقابلِ آن مرد افتخاری بود که نصیبِ هرکسی نمی‌شد ولی از شانسِ خوبِ مارک، او دوستِ مدیر مدرسه بود و به دعوتِ او آنجا آمده بود.

وقتی این چیزها را در نظر می‌گیریم، می‌بینیم اتّفاق منحصر به فردی رخ داده است. من به آنجا رفته بودم تا از بورسیه‌ی خاص دانشجویان استفاده کنم و زبانِ ایتالیایی یاد بگیرم، نَه این‌که در اُپرا برنامه اجرا کنم. درواقع من تنها، موسیقی‌دانِ آن گروه بودم؛ و شانس به من رو کرده است.

یک امرِ بدیهی

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/22 15:39 ·

بعد از آن تجربه‌ی سرنوشت‌ساز که منجر به پیدا کردنِ مسیرِ زندگیِ مارک شد، او از نوشتن برای کشفِ امورِ بدیهی استفاده کرد و به‌صورتِ منظم آن را ادامه داد. از زمانی‌که این روش در زندگی او مؤثر واقع شد، او هنوز هم با شگفتی و لذّت از نتایجِ آن صحبت می‌کند.

همین نوشته‌ها بود که به او گفت که وقتش رسیده به ایتالیا برود.

او برای رسیدن به اهدافش، بدونِ وقفه شروع به یادگیریِ زبانِ ایتالیایی کرد، اگرچه در این راه موفقیت زیادی کسب نکرده بود. او کلاس‌های شبانه‌ای را در کالج گرفت، که نتیجه‌ای برایش در پی نداشت. وقتی سه هفته به این کلاس‌ها رفت، در دفترچه‌اش نوشت که لذّتی نمی‌برد ولی درحینِ نوشتن، هدف تازه‌ای برایش شکل گرفت.

«من تقریباً ناامید شده‌ام. سرعتِ رشدِ زبانِ من بسیار پایین است. با این درصد رشد من نمی‌توانم در «نوراندات» آواز بخوانم.»

بعد، قلم این‌طور جوابِ او را داد:

«چیزی که الآن به آن نیاز دارم این است که به کشورِ ایتالیا بروم تا زبانم را تقویت کنم. اگر یک ماه در ایتالیا بمانم، می‌توانم پیشرفتِ خوبی داشته باشم.»

وقتی این عبارت را نوشت تپشِ قلبش بیشتر شد. ملحق‌شدن به یک گروه در یک کشورِ دیگر و غرق شدن در بین مردمی که زبانشان ایتالیایی است، چیزی بود که او واقعاً خواستارش بود. او این جمله‌ی شرطی را به جمله‌ی خبری تبدیل کرده بود.

«می‌خواهم برای یادگیریِ زبان به ایتالیا بروم و حداقل یک ماه در آنجا بمانم.»

حالا مسأله‌ی مهم این بود که چطور به آنجا برود و هزینه‌ی سفرش را چطور تأمین کند؟

یک هفته‌ی بعد، یکی از معلمانِ بخشِ موسیقی اعلام کرد که یک سازمانِ ایتالیایی، برای مطالعه‌ی زبانِ ایتالیایی در آن کشور بورسیه می‌دهد.

وقتی این خبر اعلام شد، متوجه شدم که این خبر برای من است. اسم من روی آن بود. ذرّه‌ای شک نداشتم و بدون یک لحظه درنگ قبول کردم؛ و در آن شرکت کردم و قبول هم شدم.

سکّوهای ردیفِ آخر

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/22 13:55 ·

«محکم‌ترین شاهدی که من شخصاً از نوشتنِ چیزی و اتّفاق افتادنِ آن دارم، این بود که تصمیم گرفتم خواننده‌ی اُپرا شوم. آن تصمیم واقعاً نتیجه‌ی یک نوشته بود.»

مارک برایم گفت که به مدرسه‌ی تئاتر رفته است و تجربه‌های بسیار تلخی هم از آنجا داشت. خودش آن دورانِ وحشتناک و تلخ را معرفی کرد، چون مجبور شده بود برای مدّتی مدرسه را رها کند؛ و برای زندگی به نیویورک برود. در آنجا در بِرودوِی به‌عنوانِ یک کنترل‌گر، شغلی دست‌وپا کرده بود. داستانی که همکارانِ او برایش تعریف کرده بودند به مراتب از نمایش‌هایی که روی صحنه می‌رفت، جذّاب‌تر و زیباتر بود. نقطه‌ی حساس زندگی او زمانی بود که سَر کارگرش از او خواسته بود تا جای یکی از همکارانش را که همان روز مُرده بود بگیرد.

«در بالکن کنارِ همکارِ همان زنی که به‌تازگی فوت شده بود نشستم و او برایم تعریف می‌کرد، که چطور یک بار وقتی‌که در سالنِ «سوت پَسفیک» کار می‌کرده خواننده‌ی مشهورِ اُپرا «ازپینزا» را دیده است. داستانش به نظرم خیلی غم‌انگیز آمد، چون بزرگ‌ترین افتخارش دیدن و حسرت خوردن به‌خاطرِ شکوه و موفقیتِ دیگران بود. او آدمِ تلخ‌مزاجی بود، تلخی که به نظرِ من به‌خاطرِ در حاشیه قرارگرفتن در او به‌وجود آمده بود.»

مارک روی نمایشنامه‌ای که مبنای آن داستانِ همان کنترل‌گر بود کار کرد؛ و اسمِ نمایشنامه‌اش را «سکّوهای ردیف پشت» گذاشت. داستانش درباره‌ی یک زنِ جوان و یک زنِ پیر بود، که شب‌های متوالی چراغ‌قوّه به دست، برنامه‌ها را به مردم نشان می‌دهند و آن‌ها را راهنمایی می‌کنند که در جایِ خود در سالنِ تئاتر مستقر شوند؛ و مرتب مردم را در سکوهای ردیفِ عقب‌تر می‌نشانند. زنِ جوان آرزو دارد که خواننده‌ی اُپرا شود، امّا ترسوتر از آن است که این کار را بکند، حتّی زن پیر هم همین‌آرزو را در سَر می‌پروراند، امّا این‌ها فقط خیال‌بافی می‌کنند و تمامِ زندگیِ خود را در همان سکوهای عقبِ سالنِ اُپرا سپری می‌کنند.

امّا با چرخشِ روزگار، آن‌ها متوجه می‌شوند که دو نیمه‌ی یک شخصیت هستند، یعنی یک روح در دو بدن! مارک با خنده‌های بی‌صدایش ادامه داد: شاید به‌خاطرِ همین نکته بود که نمایشنامه کمی بد از آب درآمد. امّا توجه داشته باشید که آن، اوّلین نمایشنامه‌ی یک جوانِ بیست‌ودو ساله بوده است. وقتی مارک این نمایشنامه را نوشت درباره‌ی اُپرا چیز زیادی نمی‌دانست؛ و حتّی علاقه‌ای هم نداشت به‌صورتِ حرفه‌ای آن را دنبال کند و ادامه بدهد. او از اُپرای «توسکا» به این دلیل استفاده کرد، که یکی از دوستانش به او گفته بود که در آن اُپرا، توسکا خودش را از بلندی پرت می‌کند. خب مارک هم خوشش آمده بود و حالا وقتش بود که زنِ پیر در پرده‌ی آخر نمایش، خودکُشی کند و خودش را از سکّوی عقبِ سالن تئاتر پَرت کند. دوباره خنده‌ی بی‌صدای مارک روی لبانش نقش بست. او واقعاً هیچ نظری درباره ی توسکا نداشت. دوستش مشهورترین قطعه‌ی «اریاس» را برایش گذاشته بود و ترجمه‌ی اشعارش را هم به او نشان داده بود. خودِ مارک هم هیچ‌وقت این اُپرا را نشنیده بود.

مارک بعد از یک سال که در نیویورک بود به کالجِ کلورادو رفت و در آنجا کارش را روی نمایشنانه‌هایش ادامه داد تا این‌که مسابقه‌ای در کالج برگزار شد؛ و جایزه‌ی ویژه‌ی نمایشنامه این بود که کارش روی صحنه برود. مارک وقتی می‌دید که کلماتِ نمایشنامه‌اش جان گرفته‌اند و در برابرِ چشمانش روی صحنه درحالِ اجرا هستند، به خودش افتخار کرده و خوشحال شده بود. او می‌گوید: «من خودم نمی‌دانستم که نمایشنامه‌ام حاوی چه پیامی است، تا این‌که بین تماشاگران نشستم و کلماتِ خودم را از زبانِ دیگران شنیدم، بعد دیدم که نمایشنامه گویای تشویقِ دیگران برای پیگریِ رؤیاهایشان است؛ و تشویقِ کسی که می‌خواسته خواننده و کارگران اُپرا شود و اکنون من خودم یکی از آن‌ها بودم؛ و بدونِ این‌که بدانم این آرزوی نوشته شده خودم هم بوده است». مارک فهمید که خودش هم همان سؤال را می‌پرسد که نمایشنامه مطرح می‌کند.

آیا واقعاً دلم می‌خواهد روی صحنه بروم، یا قصد دارم در سکّوهای ردیفِ عقب زندگی کنم؟

آیا می‌خواهم در مقابلِ چشمانِ دیگران زیرِ نورِ رقصانِ سالن باشم، یا به شکلی استعاره‌گونه در پس‌زمینه‌ی زندگیِ خودم و تماشاگر بازیِ دیگران باشم؟

بعد مارک به من گفت که چطور تحتِ‌تأثیرِ کتابِ «راهِ هنرمند» اثرِ جولیا کامرون قرار گرفته است. کامرون در آن کتاب از «هنرمندانِ سایه» حرف می‌زند، مردمانِ مستعدی که نَه می‌فهمند و نَه می‌خواهند با استعدادهای خودِشان روبرو شوند؛ و واردِ گود شوند و مدام با شکوه و افتخارات دیگران زندگی می‌کنند.

بالاخره باید از خودم می‌پرسیدم: آیا همیشه می‌خواهم در سایه باشم و مثلِ همان هنرمندان سایه زندگی کنم؟

به‌خاطرِ همین بود که آن را نوشتم و حتّی اجرایش را هم روی صحنه در مقابلِ خودم دیدم. چون می‌دانستم که می‌خواهم یک خواننده‌ی اُپرا شوم و تمامِ پیشرفتم به‌خاطرِ نتیجه‌ی همان نمایشنامه بود.

مارک از آنجا مستقیماً به بخشِ موسیقیِ کالجِ کلورادو رفته بود، تا یک استادِ آواز پیدا کند.

خودش می‌گوید: «با همان اشتیاقی که اوّلین بار به‌سمتِ تئاتر رفته بودم، به‌سمتِ موسیقی رفتم، چون من یک خواننده‌ی (تنور) بودم و صدایی قوی هم داشتم، بلافاصله از من دعوت شد که موقعِ صرفِ ناهار در بخشِ موسیقیِ کالج و کلاس‌های اجرا بخوانم».

در همان ماه جشنواره‌ی کلورادو، اسپرینگ از دانشجوهایش تستِ صدا گرفت و مارک جزو گروهِ کُر انتخاب شد؛ و سه ماه بعد از اجرای اوّلین آواز، توانست اوّلین تک خوانی خودش را انجام بدهد که شاملِ فقط سه کلمه بود: «یک شروع فروتنانه»، چیزی که او خودش برای اوّلین اُپرایش در نظر گرفته بود.

طولی نکشید که او توانست اوّلین پیشنهادِ عالی خود را دریافت کند. او نقشِ «اسپولتا» را برای اُپرای «توسکا» در دنور خواند.

او در پشتِ‌صحنه بود که صدای خواننده «سوپرانو» را شنید، که همان بخشِ «اریاس» را که او قبلاً در نمایشنامه‌اش استفاده کرده بود، می‌خواند. آنجا بود که کنایه‌های به‌کار رفته در آن نمایشنامه را فهمید.

می‌گوید: «ایستادم و به‌اطراف نگاه کردم و به فکر فرو رفتم؛ بعد دیدم، بله! من این‌جا هستم. در «توسکا» چه کسی فکرش را می‌کرد؟ من در اُپرای توسکا!

برای دَه سالِ آینده هرگز پیش نیامد که او کاری را تمام کند، درحالی‌که سفارش جدیدی نگرفته باشد.

داستانِ مارک

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/22 13:51 ·

من و «مارک آمستیو» برای اوّلین بار در نمایشِ اُپرای «توراندات» اثرِ پوچینی در سیاتل باهم ملاقات کردیم. مارک در آن اُپرا نقشِ یک وزیرِ چینی، پونگ را بازی می‌کرد. وقتی در رابطه با «بنویس تا اتّفاق بیفتد»، که هنوز روی آن کار می‌کردم، با او صحبت کردم گفت که اتّفاقا داستان خوبی در ذهن دارد، که می‌تواند برایم بگوید تا کتابم را پُربارتر کند. بنابراین با او قرار گذاشتم که در آپارتمانی که شرکت تهیه‌کننده‌ی اُپرا در همان نزدیکی در محله‌ی کویین آن برایش اجاره کرده بود، او را ملاقات کنم. وقتی به آنجا رسیدم برایم چای دَم کرد و یک تکّه نانِ خشک و مقداری روغن زیتون روی میز گذاشت؛ و سپس مقداری پنیرِ پارمیگیاتو هم روی آن ریخت، بعد نشست و با اشتیاق، تمامِ داستانش را برایم تعریف کرد؛ و درحالی‌که حرف می‌زد، تکّه‌های نان را در روغنِ زیتون و پنیر می‌زد و از من هم می‌خواست که چنین کاری کنم.

وقتی می‌گوییم بنویسید، دقیقاً به چه چیزی اشاره می‌کنیم؛ و اصلاً چه چیزی را باید نوشت؟

وقتی هیچ پاسخی برای این سؤال نداشته باشید و حتّی نمی‌دانید اهداف و آرزوهایتان چیست، پس حداقل بنویسید تا شاید مسیرِ درست را پیدا کنید؛ و در جاده‌ی مستقیم قرار بگیرید. اگر واقعاً نمی‌دانید چه می‌خواهید، نوشتن را شروع کنید. نوشتن، مفهومِ خود را پیدا می‌کند.