«محکمترین شاهدی که من شخصاً از نوشتنِ چیزی و اتّفاق افتادنِ آن دارم، این بود که تصمیم گرفتم خوانندهی اُپرا شوم. آن تصمیم واقعاً نتیجهی یک نوشته بود.»
مارک برایم گفت که به مدرسهی تئاتر رفته است و تجربههای بسیار تلخی هم از آنجا داشت. خودش آن دورانِ وحشتناک و تلخ را معرفی کرد، چون مجبور شده بود برای مدّتی مدرسه را رها کند؛ و برای زندگی به نیویورک برود. در آنجا در بِرودوِی بهعنوانِ یک کنترلگر، شغلی دستوپا کرده بود. داستانی که همکارانِ او برایش تعریف کرده بودند به مراتب از نمایشهایی که روی صحنه میرفت، جذّابتر و زیباتر بود. نقطهی حساس زندگی او زمانی بود که سَر کارگرش از او خواسته بود تا جای یکی از همکارانش را که همان روز مُرده بود بگیرد.
«در بالکن کنارِ همکارِ همان زنی که بهتازگی فوت شده بود نشستم و او برایم تعریف میکرد، که چطور یک بار وقتیکه در سالنِ «سوت پَسفیک» کار میکرده خوانندهی مشهورِ اُپرا «ازپینزا» را دیده است. داستانش به نظرم خیلی غمانگیز آمد، چون بزرگترین افتخارش دیدن و حسرت خوردن بهخاطرِ شکوه و موفقیتِ دیگران بود. او آدمِ تلخمزاجی بود، تلخی که به نظرِ من بهخاطرِ در حاشیه قرارگرفتن در او بهوجود آمده بود.»
مارک روی نمایشنامهای که مبنای آن داستانِ همان کنترلگر بود کار کرد؛ و اسمِ نمایشنامهاش را «سکّوهای ردیف پشت» گذاشت. داستانش دربارهی یک زنِ جوان و یک زنِ پیر بود، که شبهای متوالی چراغقوّه به دست، برنامهها را به مردم نشان میدهند و آنها را راهنمایی میکنند که در جایِ خود در سالنِ تئاتر مستقر شوند؛ و مرتب مردم را در سکوهای ردیفِ عقبتر مینشانند. زنِ جوان آرزو دارد که خوانندهی اُپرا شود، امّا ترسوتر از آن است که این کار را بکند، حتّی زن پیر هم همینآرزو را در سَر میپروراند، امّا اینها فقط خیالبافی میکنند و تمامِ زندگیِ خود را در همان سکوهای عقبِ سالنِ اُپرا سپری میکنند.
امّا با چرخشِ روزگار، آنها متوجه میشوند که دو نیمهی یک شخصیت هستند، یعنی یک روح در دو بدن! مارک با خندههای بیصدایش ادامه داد: شاید بهخاطرِ همین نکته بود که نمایشنامه کمی بد از آب درآمد. امّا توجه داشته باشید که آن، اوّلین نمایشنامهی یک جوانِ بیستودو ساله بوده است. وقتی مارک این نمایشنامه را نوشت دربارهی اُپرا چیز زیادی نمیدانست؛ و حتّی علاقهای هم نداشت بهصورتِ حرفهای آن را دنبال کند و ادامه بدهد. او از اُپرای «توسکا» به این دلیل استفاده کرد، که یکی از دوستانش به او گفته بود که در آن اُپرا، توسکا خودش را از بلندی پرت میکند. خب مارک هم خوشش آمده بود و حالا وقتش بود که زنِ پیر در پردهی آخر نمایش، خودکُشی کند و خودش را از سکّوی عقبِ سالن تئاتر پَرت کند. دوباره خندهی بیصدای مارک روی لبانش نقش بست. او واقعاً هیچ نظری درباره ی توسکا نداشت. دوستش مشهورترین قطعهی «اریاس» را برایش گذاشته بود و ترجمهی اشعارش را هم به او نشان داده بود. خودِ مارک هم هیچوقت این اُپرا را نشنیده بود.
مارک بعد از یک سال که در نیویورک بود به کالجِ کلورادو رفت و در آنجا کارش را روی نمایشنانههایش ادامه داد تا اینکه مسابقهای در کالج برگزار شد؛ و جایزهی ویژهی نمایشنامه این بود که کارش روی صحنه برود. مارک وقتی میدید که کلماتِ نمایشنامهاش جان گرفتهاند و در برابرِ چشمانش روی صحنه درحالِ اجرا هستند، به خودش افتخار کرده و خوشحال شده بود. او میگوید: «من خودم نمیدانستم که نمایشنامهام حاوی چه پیامی است، تا اینکه بین تماشاگران نشستم و کلماتِ خودم را از زبانِ دیگران شنیدم، بعد دیدم که نمایشنامه گویای تشویقِ دیگران برای پیگریِ رؤیاهایشان است؛ و تشویقِ کسی که میخواسته خواننده و کارگران اُپرا شود و اکنون من خودم یکی از آنها بودم؛ و بدونِ اینکه بدانم این آرزوی نوشته شده خودم هم بوده است». مارک فهمید که خودش هم همان سؤال را میپرسد که نمایشنامه مطرح میکند.
آیا واقعاً دلم میخواهد روی صحنه بروم، یا قصد دارم در سکّوهای ردیفِ عقب زندگی کنم؟
آیا میخواهم در مقابلِ چشمانِ دیگران زیرِ نورِ رقصانِ سالن باشم، یا به شکلی استعارهگونه در پسزمینهی زندگیِ خودم و تماشاگر بازیِ دیگران باشم؟
بعد مارک به من گفت که چطور تحتِتأثیرِ کتابِ «راهِ هنرمند» اثرِ جولیا کامرون قرار گرفته است. کامرون در آن کتاب از «هنرمندانِ سایه» حرف میزند، مردمانِ مستعدی که نَه میفهمند و نَه میخواهند با استعدادهای خودِشان روبرو شوند؛ و واردِ گود شوند و مدام با شکوه و افتخارات دیگران زندگی میکنند.
بالاخره باید از خودم میپرسیدم: آیا همیشه میخواهم در سایه باشم و مثلِ همان هنرمندان سایه زندگی کنم؟
بهخاطرِ همین بود که آن را نوشتم و حتّی اجرایش را هم روی صحنه در مقابلِ خودم دیدم. چون میدانستم که میخواهم یک خوانندهی اُپرا شوم و تمامِ پیشرفتم بهخاطرِ نتیجهی همان نمایشنامه بود.
مارک از آنجا مستقیماً به بخشِ موسیقیِ کالجِ کلورادو رفته بود، تا یک استادِ آواز پیدا کند.
خودش میگوید: «با همان اشتیاقی که اوّلین بار بهسمتِ تئاتر رفته بودم، بهسمتِ موسیقی رفتم، چون من یک خوانندهی (تنور) بودم و صدایی قوی هم داشتم، بلافاصله از من دعوت شد که موقعِ صرفِ ناهار در بخشِ موسیقیِ کالج و کلاسهای اجرا بخوانم».
در همان ماه جشنوارهی کلورادو، اسپرینگ از دانشجوهایش تستِ صدا گرفت و مارک جزو گروهِ کُر انتخاب شد؛ و سه ماه بعد از اجرای اوّلین آواز، توانست اوّلین تک خوانی خودش را انجام بدهد که شاملِ فقط سه کلمه بود: «یک شروع فروتنانه»، چیزی که او خودش برای اوّلین اُپرایش در نظر گرفته بود.
طولی نکشید که او توانست اوّلین پیشنهادِ عالی خود را دریافت کند. او نقشِ «اسپولتا» را برای اُپرای «توسکا» در دنور خواند.
او در پشتِصحنه بود که صدای خواننده «سوپرانو» را شنید، که همان بخشِ «اریاس» را که او قبلاً در نمایشنامهاش استفاده کرده بود، میخواند. آنجا بود که کنایههای بهکار رفته در آن نمایشنامه را فهمید.
میگوید: «ایستادم و بهاطراف نگاه کردم و به فکر فرو رفتم؛ بعد دیدم، بله! من اینجا هستم. در «توسکا» چه کسی فکرش را میکرد؟ من در اُپرای توسکا!
برای دَه سالِ آینده هرگز پیش نیامد که او کاری را تمام کند، درحالیکه سفارش جدیدی نگرفته باشد.