فصلِ پنجم: من از تردید استقبال میکنم - بخشِ سوّم

در تعقیبِ چیزی که وجود خارجی ندارد
نکتهی خندهدار ماجرا اینجاست، که بدونِ توجه به اینکه چهاندازه طالبِ اطمینانِ خاطر باشی، هرگز نمیتوانی کاملاً آن را حفظ کنی یا نگهش داری؛ چون اصلاً وجودِ خارجی ندارد! دنیا همیشه تذکّراتی از بینظمی و قدرتش برای ما ارسال میکند؛ و هیچکس را از این یادآوری معاف نمیکند.
هیچ چیز مطمئن نیست. میتوانی به تختخوابت بروی و هیچوقت دیگر از خواب بیدار نشوی. میتوانی سوارِ ماشینت بشوی، بیآنکه تضمینی برای روشنشدنش وجود داشته باشد. اطمینانِ خاطر یک توهم است، سِحْر و افسون!
برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع، وحشتناک باشد، امّا واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش میکنیم، چون بههیچوجه نمیتوانیم چیزی را که زندگی برایِمان تدارک دیده پیشبینی کنیم. بالاخره جایی نقشهها و برنامههای ما متزلزل میشوند.
وقتی برای بهدست آوردنِ اطمینانِ خاطر از تردید فرار میکنیم، درواقع چیزی را که در زندگی تضمینشده، بهخاطرِ چیزی که جز خیال نیست از دست میدهیم.
سقراط گفت:
تمام چیزی که میدانم، این است که هیچ نمیدانم!
افرادِ حکیم، این جمله را بهخوبی درک میکنند. در حقیقت، رسیدنِ آنها به این درک که واقعاً چیزی نمیدانند مرهونِ عقلِشان است.
وقتی تصوّرمان این است که همهچیز میدانیم، ندانسته خودِمان را از ناشناختهها؛ و ناچاراً از تمامِ مرزهای جدید و موفقیت دور کردهایم. شخصی که پذیرفته زندگیاش چهاندازه غیرقابلِپیشبینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرش ندارد.
آنها از تردید نمیترسند؛ همهاش جزئی از زندگی است. آنها در جستوجویِ اطمینانِ خاطر نیستند چون میدانند واقعاً وجودِ خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو و معجزهی واقعیِ زندگی آگاه و آمادهی روبهروشدن با آن هستند؛ و از نتیجهی آن نیز مطلعاند.
یکی از ارکانِ فلسفه، بررسی این مسئله است که ما چطور چیزهایی را که میدانیم، میدانیم. ما چطور ثابت میکنیم چیزی را که باورش داریم، درست است؟ در اغلبِ موارد، نمیتوانیم.
در حقیقت، بیشتر چیزهایی که ما تصوّر میکنیم حقایقِ بیچونوچرایی هستند، درواقع اینگونه نیستند! بلکه نیمی حقیقت و نیمی دروغ هستند. آنها فرضیه هستند. سوءِبرداشت هستند. حدس و گمان هستند. مبنای آنها تعصباتِ شناختی، اطلاعاتِ ناقص یا وابسته به شرایط است. برای نمونه، عِلم را درنظر بگیر. ما پنج، ده یا بیست سالِ پیش، به چیزهایی باور داشتیم که حالا دیگر نداریم. ما جهشهای اساسی و ریشهای در درک و فهم ایجاد کردهایم و این جهشها هر روز ادامه دارند. چیزی که ما امروز میدانیم، روزی خواهد رسید که منسوخ و از مُدافتاده بهنظر خواهد رسید. به این محدودیتهای ادراکی در جایجایِ زندگیات حواست باشد.
اگر نتوانیم دربارهی چیزهایی که اکنون «میدانیم» مطمئن باشیم، چطور میتوانیم بدانیم که فردا چه رُخ خواهد داد؟
همانطور که احتمالاً متوجه شدهای، وقتی در تلاشی که از منطقهی امنِ خودت خارج نشوی، هرگز حقیقتاً احساسِ آرامش نخواهی کرد. همیشه آن احساسِ غرغرو همراهت هست که میتوانستی فلان کار را انجام دهی و نکردی. ما همیشه آروزی زندگیِ بهتر از چیزی را که داریم در سَر میپرورانیم.
هرچه تلاش کنیم که امروز آسوده و راحت باشیم، فردا ناراحتتر و پُردغدغهتر خواهیم بود. در حقیقت، هیچ مقصدی وجود ندارد، فقط جستوجو، جستوجو و جستوجو.