مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

دو قدم تا رهایی

اگر واقعاً آماده‌ی تغییر زندگی‌ات هستی، آماده‌ای که همان آزادی‌ای را داشته باشی که گُم کرده بودی، دو چیزِ دیگر مانده که باید بدانی.

۱- کاری را که اکنون درحالِ انجامش هستی رها کن.

ساده است، درسته؟ به چیزهایی دقّت کن که ریشه و اساس مشکلاتت هستند، عادت‌هایی که تو را در این شرایطِ فعلی قرار داده‌اند.

اگر کاری انجام نمی‌دهی، به این دلیل است که همیشه روی کاناپه لَم داده‌ای، برای ساعت‌ها گرمِ تماشای نت‌فلیکس هستی یا جذبِ غذاهای شعبه‌ی محلیِ دانکین دوناتز شده‌ای؛ از همه‌ی اینها دست بَردار! نَه واقعاً تمامش کن، همین‌حالا. الآن!

به دلایل نتوانستن که برای خود می‌آوری گوش نده. «برنامه‌ها خیلی خوبن، ولی من بعد از کار خیلی خسته‌ام» یا «من برای ادامه‌دادن به کمی استراحت نیاز دارم.»

اگر نمی‌توانی تماشای طولانی مدّتِ تلویزیون را کنار بگذاری، کاملاً مشخص است که هیچ قصدی برای تغییرِ زندگی‌ات نداری. این یک کارِ اساساً مزَخرف است. این حداقل کاری‌ست که می‌توانی انجام بدهی، با خودت صادق باش.

خب، بالاخره کدام‌یک را انتخاب می‌کنی؟ نت‌فلیکس یا شغلی با حقوقِ بهتر؟ شیرینی دونات یا یک هیکلِ خوب که به آن افتخار کنی؟ بازی‌های ویدئویی یا یک رابطه‌ی عاشقانه؟

اگر هر روز بیرون غذا می‌خوری و احساس می‌کنی شبیهِ آدم‌های لاابالی هستی، پس چرا به این کار ادامه می‌دهی؟!

هر زمانی که با خودت فکر می‌کنی «نمی‌توانی» عادت‌هایت را کنار بگذاری، فقط یک بهانه‌ی دیگر پیدا کرده‌ای. تو می‌توانی، می‌توانی و خواهی توانست. دیگر به خودت رشوه نده! اجازه نده شرایطِ درونی‌ات بر کیفیتِ زندگی‌ات تأثیر بگذارد. سکّانِ زندگی‌ات را به‌دست بگیر.

اگر می‌خواهی طوری ادامه بدهی که سکانِ زندگی‌ات را به‌دستِ احساساتت بسپاری، تنها چیزی که برایت می‌ماند افسوس و پشیمانی خواهد بود. تو بالاخره با این دیدگاه زندگی خواهی کرد، وقتی در بسترِ مرگ هستی، به این فکر می‌کنی که «چه می‌شد اگر؟» من اصلاً منظورم این نیست که احساسات و عواطفِ تو مهم نیست؛ نمی‌خواهم تو را تبدیل به یک رباتِ خشک و بی‌روح کنم. منظورم این است که باید به این تجربه‌ها اهمیتِ کمتری بدهی و بَراساسِ چیزی عمل کنی که بیشترین تفاوت را در زندگی‌ات ایجاد می‌کند.

یکی از بهانه‌های رایجی که خودِمان را با آن گول می‌زنیم این است: «من خیلی دلم می‌خواهد زندگی‌ام را تغییر بدهم امّا...» درحالی‌که ساعت‌ها تلویزیون تماشا می‌کنیم، غذاهای مزخرف می‌خوریم، در فیسبوک و جاهای مشابه دنبالِ دیگران راه می‌افتیم. با خودت روراست باش.

تو نمی‌خواهی تغییر کنی! اگر می‌خواستی، تا الآن تغییر کرده بودی! باید به خودت جواب پس بدهی.

نگاهی طولانی و دقیق به زندگی‌ات بینداز. با خودت روراست باش، رفتارهایی را ببین که مانع پیشرفتت شدند. تو باید هر ساعت از زندگی‌ات را برای تحقق‌بخشیدن به دلایلِ خودت صرف کنی، نَه بهانه‌هایت. تو متفاوت‌تر از هیچ‌کسِ دیگر نیستی. تو یک آدمِ مزخرفِ متفاوت نیستی که به قوانینی متفاوت از دیگران نیاز داشته باشی.

تو باید انتخاب کنی، همین‌حالا! تو هرگز نمی‌توانی زندگی‌ات را تغییر دهی مگر اینکه این داستان‌ها را تمام کنی. هیچ بهانه‌ای نداشته باش.

۲- قدم بَردار تا به‌جلو حرکت کنی

بازهم تکرار می‌کنم، کاملاً مستقیم، درست است؟ تغییرِ زندگی فقط با انجام‌ندادنِ یک سری از کارها ایجاد نمی‌شود. تو باید واردِ عمل شوی و عادت‌های درست و کارسازی برای خود ایجاد کنی تا در مسیرِ درست قرار بگیری.

اگر دنبال شغلِ جدیدی هستی، برو بیرون و برای آن درخواست بده. از شغلِ قبل بیرون بیا و ارتباط‌های شغلی برقرار کن. دسته‌بندی‌ها را جست‌وجو کن، با دوستانت مشورت کن و دنبالِ منابع باش.

نَه، منظورم این است که واقعاً اینها را انجام بده. نگو انجامش خواهم داد و بعد پشتِ‌گوش بیندازی. بیخودی به خودت انگیزه نده و به فردا موکولش نکن.

تو همانی که انجام می‌دهی، نَه چیزی که می‌گویی انجام خواهی داد.

«کارل گوستاویونگ»

درباره‌ی چیزهایی که می‌خواهی به‌دست آوری خوب ارزیابی کن که به چه نتیجه‌ای می‌خواهی برسی؟ برای به‌دست آوردنش چه باید بکنی؟ قدم بعدی‌ات را مشخص کن و خودت را لحظه‌لحظه درقبالِ این قدم‌ها مسئول بدان.

این دو قدم، توقف و شروع، به‌طورِ طبیعی به‌هم مرتبط هستند؛ چون از لحاظِ روان‌شناختی، تَرکِ هرچیزی به‌یک‌باره بسیار سخت و جانکاه است. مخصوصاً وقتی عادتی معتادگونه باشد که از لحاظِ شیمیایی ذهنِ‌مان را تحتِ‌تأثیر قرار دهد، مثلِ غذا، رابطه‌ی عاشقانه یا مواد مخدّر یا حتّی بازی‌های ویدئویی.

ترک‌کردنِ عادت‌های بد کمکی نمی‌کند، مگر اینکه آن را با چیزِ دیگری جایگزین کنی، چیزی که واقعاً به نفعِ تو باشد و نمونه‌ای از همان زندگیِ جدیدی باشد که می‌خواهی داشته باشی. این حرف‌ها درباره‌ی جایگزین‌کردن منظم و حساب‌شده‌ی عادت‌های قدیمی با عادت‌های جدید است، ساختنِ یک زندگیِ جدید برای خودت؛ همان زندگی‌ای که همیشه آرزویش را داشتی.

تو باید عادت‌ها و رفتارهای بد را پاک کنی تا فضا برای عادت‌های خوب فراهم شود. در غیرِ این‌صورت هرگز شواهدِ کافی برای زندگی جدید نخواهی داشت. تو باید مدارکِ جدیدی برای زندگیِ جدیدت جمع کنی؛ مورد به مورد. این فرایند باید جامع و مصمم باشد، وگرنه همیشه عقب خواهی ماند و در سفرت برای تغییر خیلی کُند پیش خواهی رفت؛ و این وزنِ جانکاه را تحمل خواهی کرد.

تماشای تلویزیون، دریایی از کتاب‌های خودیاری که خوانده‌ای و هیچ کاری را با آنها پیش نبرده‌ای، پُرخوری، روی مبل لَم‌دادن و تعلل را کنار بگذار. آنها را با رفتن به کلاسِ رقص، باشگاه‌های کتاب‌خوانی، به‌اندازه غذاخوردن، دوچرخه‌سواری و حرف‌زدن درباره‌ی خودت... هرچیزی دیگری جایگزین کن!

به حمایت نیاز داری؟ برای خودت یک مربی و راهنمای خوب پیدا کن؛ بهترین کسی که می‌تواند به تو کمک کند. اگر مشکلِ پولی داری، به برنامه‌ی آی سیصدوشصت‌وپنجِ من ملحق شو؛ که یک دوره‌ی دوازده‌ماهه‌ی توامندسازی شخصی‌ست. این برنامه روی وب‌سایت من هست و می‌توانی با روزی یک دلار در آن شرکت کنی، فقط یک دلار! مثل اینکه گفته بودم هیچ بهانه‌ای نیار!!

از سرزنش‌کردنِ گذشته‌ات دست بَردار

برای شماهایی که خودِتان را به‌خاطرِ گذشته ملامت می‌کنید؛ و فکرکردن شما را به گذشته برمی‌گرداند، باید بگویم کمی بیشتر فکر کنید. من شما را به روبه‌رو شدن با این عقیده دعوت می‌کنم که چه کاری بزرگ‌تر از این چیزی هست که می‌توانستید انجام دهید. همه‌ی ما گذشته یا سابقه‌ای داریم که حتّی برخی از آنها وحشتناک و دردناک است. خب که چه؟! قبل از اینکه با عصبانیت از کوره‌دربروی، می‌خواهم بپرسم چرا اشتیاق داری بیشتر از آینده به گذشته فکر کنی؟ من و تو می‌دانیم هیچ‌کس جز خودت نمی‌تواند تو را از این فکرها خلاص کند. من فقط آدمی نیستم که نظراتی در سرش دارد و مرتب حرف می‌زند. من آدم‌هایی را هدایت کرده‌ام با گذشته‌هایی که اگر بدانی حالت بد می‌شود.

مردم در گذشته‌ی خود گیر می‌افتند، در دورانِ کودکی خود گیر می‌کنند. این یکی از آن‌همه دلایلی‌ست که به خودِمان می‌گوییم: «نمی‌توانم.» این یک راه آسان برای فرار از مسئولیت‌هایی‌ست که در شرایط جاری روی دوشت است.

امّا هیچ‌چیز نمی‌تواند تو را از پیشرفت و ترقّی و عالی‌شدن باز دارد، البته اگر با تمامِ وجودت آن را بخواهی. اصلاً اهمیتی ندارد که دیروز یا پنج سال قبل یا حتّی وقتی کلاسِ دوم بودی چه اتّفاقی افتاده است.

درست شبیه به اینکه ما درونِ‌مان را با حرکت به بیرون و محیطِ اطراف بهبود می‌بخشیم، می‌توانیم با خلق آینده، گذشته‌ی خودِمان را فراموش کنیم. آینده‌ای عالی و محشر بساز، چیزی بزرگ‌تر از هرچیزی که تا حالا انجام داده‌ای.

وقتی آینده پیشِ رویت باشد اصلاً وقتی برای برگشتن و نگاه‌کردن به عقب نداری. چشم‌ها و ذهنت متمرکز بَر راه پیشِ رویت خواهد شد.

این می‌تواند استعدادها و نیروی درونی‌ات را فعال کند. آینده‌ای به‌غایتِ محشر، درخشان و جذّاب، آینده‌ای اشباع از استعدادها و قابلیت‌ها که سنگینی و وزنش تو را از گذشته‌ی مهم و پُرزحمت آزاد و جدا می‌کند.

شاید شبیهِ هیچ‌چیزی از گذشته‌ات نباشی، امّا گذشته می‌تواند به تو کمک کند تا امروزت را شکل دهی، چه خوب و چه بَد. کاملاً درست است، خوبی‌های زیادی وجود دارد و همین خوبی‌ها چیزی را که می‌خواهی در اختیارت قرار می‌دهد. آدمی می‌شوی که می‌توانی زندگی‌ای را که می‌خواهی زندگی کنی. هیچ‌چیز تو را عقب نگه نخواهد داشت، همین که خودت بخواهی و بَرطبقِ آن عمل کنی، کافی‌ست.

به خودت رشوه نده

ما دائماً به خودمان رشوه می‌دهیم. ما انواع و اقسام بهانه‌ها را در دسترس داریم که به خودِمان بگوییم: «نمی‌توانیم.»

نمی‌توانم، نمی‌توانم، نمی‌توانم؛ امّا بدان که می‌توانی. اینها همه بهانه است. تو همه‌ی اقداماتِ مهم را به خودت وعده و وعید می‌دهی؛ و با فهرست بلندبالایی از دلایل، از انجامِ آنها طفره می‌روی؛ و تنها چیزی که پس از آن نصیبت می‌شود این است که تبدیل به یک آدمِ چَرندگو می‌شوی.

با این کار، تو بدتر از هرکس دیگری به خودت خیانت می‌کنی!

تنها تفاوت تو و دیگرانی که همان زندگیِ رؤیایی تو را دارند، این است که آنها عزم خود را جزم کردند و واردِ عمل شده‌اند. آنها آن زندگی را ساخته‌اند و آن را زندگی کرده‌اند.

آنها باهوش‌تر، آگاه‌تر، قوی‌تر یا هرچیز دیگری نبوده‌اند. آنها چیزی بیشتر از تو در اختیار نداشته‌اند. تنها تفاوت این است که مردم موفق منتظر نمی‌مانند. آنها منتظرِ آن لحظه و حس خوب نمی‌مانند. منتطرِ الهامِ غیبی یا امدادِ آسمانی نمی‌مانند تا به‌جلو هلشان دهد. آنها بلند می شوند و به‌جلو قدم برمی‌دارند. حتّی قبل از اینکه احساس کنند که آماده‌ی شکست‌اند. آنها با هواپیمایی پرواز می‌کنند که درحالِ ساختنش هستند. حتّی اگر در آسمان از هم متلاشی شود، قطعاتش را دوباره به یکدیگر وصل می‌کنند و دوباره تلاش می‌کنند.

به شرایطِ درونی‌ات اشاره نکن. این هم بهانه‌ای بیش نیست که برای خودت می‌آوری تا از رسیک‌های زندگی خود را دور نگه داری. مشکل اینجاست که زندگی دقیقاً همان مکان‌ها و زمان‌های ریسک‌پذیر است! بقیه، فقط زنده‌بودن است.

تو روزی خواهی مُرد

اگر من مرگ را واردِ زندگی‌ام می‌کردم، باورش می‌کردم و با آن روبه‌رو می‌شدم؛ خودم را از ترس و نگرانیِ آن و کم‌اهمیتیِ زندگی آزاد می‌کردم؛ و فقط آن‌موقع بود که برای خودبودن، آزاد می‌شدم.

«مارتین هایدگر»

یک روز می‌میری. نفس کیشدنت قطع می‌شود، ساکت و خاموش می‌شوی و دست از زندگی می‌کشی. تو از این جسمِ فیزیکی خارج خواهی شد. چه فردا، چه بیست سالِ دیگر، مرگ به سراغت خواهد آمد.

همه‌ی ما فناپذیریم. هیچ راه فراری از آن نیست. ممکن است با این حرف‌ها ناراحت شوی یا مقابلِ خبرِ مرگِ حتمی مقاومت کنی، امّا اگر به‌دنبالِ حقیقت باشی، این تنها حقیقتی‌ست که هیچ‌جای بحثی ندارد. تو خواهی مُرد.

تصوّر کن در بسترِ مرگ افتاده‌ای. ضربانِ قلبت در مانیتورِ کنار دستت شنیده می‌شود، بیب...بیب...بیب. وضعیتِ جسمی‌ات بحرانی‌ست و فقط چند ساعتِ دیگر زنده‌ای. تو کم‌شدنِ ضربانِ قلب و انرژی‌ات را احساس می‌کنی.

همان‌طور که آنجا روی تخت دراز کشیده‌ای، زندگی‌ات را مرور می‌کنی. هرگز آن تغییراتی را که دوست داشتی اِعمال نکردی. در همان شغلِ مزخرف ماندی، همان ارتباطِ پُرتنش و همان اضافه‌وزن را تحمل کردی تا همین‌حالا، تا روزی که بمیری.

تو کتاب‌های زیادی خوانده‌ای، ولی هیچ‌وقت به‌کارشان نبسته‌ای. رژیم‌های غذایی زیادی را بررسی کرده‌ای و هیچ‌کدام را عملی نکرده‌ای. بارها به خودت نهیب زده‌ای که می‌خواهی چه‌کار کنی، بارها کوشیده‌ای انگیزه و اعتمادبه‌نفست را بالا ببری، امّا هرگز به‌جایی نرسید. فقط به‌اندازه‌ی انگشتانِ دو دست، نَه صدها بار، خواستی ماجراجوییِ تغییرِ زندگی را شروع کنی، امّا وارفتی و به‌زانو درآمدی.

چه احساسی داری وقتی روی تختِ بیمارستان خوابیده‌ای و عزیزانت می‌آیند و می‌روند؟

پشیمانی؟ افسوس می‌خوری؟ متأسف هستی؟ حاضری درقبالِ برگشتن به گذشته، به‌آن‌زمانی که این کتاب را خواندی، چقدر پرداخت کنی و کارِ متفاوتی انجام دهی و روشِ دیگری را در پیش بگیری؟ اگر و فقط اگر...

لعنتی! به‌خودت بیا! پشیمانی و افسوس مثل خوره به‌جانِ‌بدن، ذهن و قلبت خواهد افتاد که بسیار مهلک و کوبنده است. غیرقابلِ‌تحمل است. آن موقع نمی‌دانی از مرگ می‌ترسی یا به استقبالش می‌روی، فقط مرگ می‌تواند تو را از این حالتِ بدبختی نجات دهد.

امّا چیزِ دیگری هم وجود دارد: در آینده‌ات، افسوسِ نرسیدن به چیزی یا نداشتنِ چیزی را نخواهی خورد، تنها چیزی که برایت افسوس و پشیمانی به‌دنبال دارد، تلاش‌نکردن است، کوشش‌نکردن است؛ و زمانی‌که شرایط سخت بود هم به‌جلو پیش نرفتی.

این‌طور نیست که همه‌ی کوهنوردان، به قلّه سعود کنند، گاهی برمی‌گردند تا خود را مجهز کنند و دوباره به راهشان ادامه دهند. آنها هیچ‌وقت دوست ندارند در اوّلِ راه بمانند؛ و با افرادی عادی و غیرکوهنورد پرسه بزنند؛ و دلیلِ صعود نکردنشان به قلّه را توضیح بدهند. نَه، آنها چادر خود را جمع می‌کنند و روبه‌جلو حرکت می‌کنند؛ و وقتی‌که می‌میرند می‌دانند که تمامِ تلاشِ خود را کرده‌اند.

تو هیچ‌وقت حسرتِ به‌دست نیاوردنِ یک میلیون‌دلار را نخواهی خورد، هیچ‌وقت حسرتِ شروع‌نکردنِ فلان کسب‌وکار یا تَرک‌نکردن آن شغلِ نکبت را نخواهی خورد. هیچ‌وقت حسرتِ ازدواج‌نکردن یا یک سوپرمدل را نخواهی خورد؛ تو از این پشیمان خواهی بود که در آن رابطه‌ی مرده باقی ماندی، درحالی‌که می‌دانستی می‌توانی رابطه‌ی بهتری داشته باشی. تو هیچ‌وقت حسرتِ این را نخواهی خورد که چرا شبیهِ یک بدن‌ساز حرفه‌ای نبوده‌ای، بلکه افسوسِ این را می‌خوری که هر شب به‌سمتِ خانه‌ات رانندگی کردی و با یک دروغ زندگی کردی.

و این برای تو اتّفاق خواهد افتاد. تو می‌میری. از همه‌ی چیزهایی که داری دست می‌کشی، در تنهایی خاموشِ هشیارانه‌ای که هر لحظه درحالِ فروکش‌کردن است.

مگر اینکه همان کارهایی را انجام دهی که برای تغییر نیاز داری، زندگی‌ای را بسازی که دلت می‌خواهد، زندگی‌ای که به آن افتخار کنی.

این خیلی ساده است؛ برای بهبودِ دنیای درونت، باید در دنیای اطرافت واردِ عمل شوی. دست از فکروخیال بَردار و دل به زندگی بده.

من به تو هفت جمله‌ی تأکیدی گفتم:

  • من بی‌نهایت مشتاقم.
  • من برای پیروزی بی‌تابم.
  • من از پَسَش بَرمی‌آیم.
  • من از تردید استقبال می‌کنم.
  • من حاصلِ افکار نیستم، بلکه نتیجه‌ی اعمالم هستم.
  • من مصمم هستم.

هرکدام از این جمله‌ها، موضوعی را موردِتوجه قرار می‌دهد. شاید سریع متوجه آنها نشوی، ولی وجود دارند.

اگر میخواهی زندگی‌ات متفاوت باشد، باید شادی به آن اضافه کنی. تمامِ تفکرات، مدیتیشن‌ها، داروهای ضدافسردگی؛ و برنامه‌ها در دنیا نمی‌توانند زندگی‌ات را به سطحِ بالاتری ارتقا دهند اگر خودت رغبتی نداشته باشی و قدم به‌جلو بَرنداری و تغییر نکنی. نمی‌توانی یک جا نشینی و منتظر باشی تا حالت خوب شود؛ و زندگی‌ات همان‌طور که می‌خواهی پیش برود. حتّی این‌طور هم نیست که فقط بَر افکار مثبت تکیه کنی و همه‌چیز تغییر کند و اوضاع بهتر شود. تو باید قدم بَرداری و واردِ عمل شوی.

یکی از کنایه‌ها درباره‌ی توسعه‌ی ذهن و طرزِ تفکّر این است که می‌تواند مانعِ ما از انجامِ کارهایی شود که باید انجامِ‌شان دهیم. تو در زندگی به‌جایی رسیدی، ولی فایده‌ای برای دیگران نداری. تو خیلی چیزها می‌دانی، ولی در زندگی‌ات هیچ تغییری ایجاد نکرده‌ای.

ما پیش خود فکر می‌کنیم «به‌محضِ اینکه نگرانی‌ها یا اضطراب‌هایم پایان یابد، دوباره قرارِ ملاقات‌هایم را از سر می‌گیرم.» یا «وقتی ریشه‌ی تعلل‌هایم را بیابم یا وقتی چیزی برای انگیزه‌دادنِ به خودم پیدا کنم، کلاً خوشحال و آزاد خواهم شد.»؛ همین فکر کردن درباره‌ی تعلل‌هایی که در زندگی داری، باعث می‌شود که از زندگیِ واقعی‌ات دور بمانی.

ما منتظرِ آن لحظه یا آن تجربه هستیم تا همه‌چیز در ذهنِ‌مان کامل و بی‌عیب شود. فکرهای ما شفاف هستند، احساساتِ ما مثبت هستند؛ و نگرانی و اضطرابِ ما کاملاً برطرف شده است.

وقتی ما احساس خوبی نداریم، زندگی هم به همان اندازه بَد خواهد بود. درست است، زندگی بَراساسِ احساسِ‌مان پیش می‌رود.

زندگی مثلِ این عمل نمی‌کند. زندگی هیچ‌وقت یک حالت کامل و بدون نقص ندارد و چه حدسی می‌زنی؟ وقتی منتظرِ آن هستی تا زندگی‌ات بهبود بیابد و به‌شکلِ معجزه‌آسایی بهتر شود اصلاً بهتر نمی شود. هیچ‌کدام از این جمله‌های قشنگ زندگی‌ات را آسان و راحت نمی‌کنند. شاید برای مدّتی زندگی‌ات را سخت‌تر هم بکنند! به‌همین سادگی هم نمی‌توانی آنها را در خود نهادینه کنی. تو باید بَر طبقِ آنها عمل کنی.

این خیلی ساده است که برای بهبودِ دنیای درونت، باید در دنیای بیرون وارد عمل شوی. پس کمتر فکر و خیال کن و بیشتر دل به زندگی بده.

فصلِ هشتم - بخشِ ششم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/18 15:12 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

انتظاری نداشته باش و همه‌چیز را بپذیر

هیچ‌کدام از این موارد، به این معنی نیست که نمی‌توانی برنامه‌ریزی کنی، یا اینکه فکر کنی من از تو می‌خواهم بدونِ هدف یا مقصد سراسرِ زندگی را وقت بگذرانی.

امّا وقتی برنامه‌ریزی می‌کنی، چه چیزی را باید از انتظارهایی که به‌طورِ ذاتی همراهِ آن به‌وجود می‌آید، به‌دست آوری؟ هیچ! وقتی از دستِ انتظارهای برنامه‌ریزی‌ات خلاص شوی، انگار دست در دستِ زندگی رقص‌کنان در حرکتی؛ می‌توانی برنامه‌ات را اجرایی کنی و با هرچه پیشِ رویت قرار می‌گیرد، تعامل داشته باشی.

اگر موفق شدی، باید جشن بگیری و اگر شکست خوردی، می‌توانی دوباره برایش برنامه‌ریزی کنی.

انتظارِ پیروزی یا شکست نداشته باش. برای پیروزی برنامه‌ریزی کن؛ و از شکست درس بگیر. آزادانه دوستش داشته باش و محبت و توجهِ آنها به خود را نیز. خودت را از شَرِ فشارها و احساساتی‌گریِ انتظارها خلاص کن. هرچه بادا باد.

همین زندگی را که داری دوست داشته باش؛ نه چیزی که انتظارش را داشتی.

«من هیچ انتظاری ندارم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم.» این عبارت تأکیدی ساده، تو را از مشغله‌های ذهنی خلاص؛ و قدرتمندانه وارد میدانِ زندگی‌ات می‌کند، تو را از وسواسِ فکر کردن‌های مدام خلاص می‌کند و کاری می‌کند دل به زندگی بدهی. مشکلات، موانع، مخالفت‌ها و ناامیدی‌ها همگی جزئی از زندگی هر انسان هستند.

شغل تو این نیست که در یک شرایطِ افتضاح، دست‌وپا بزنی؛ باید بتوانی از معمولی‌بودن بیرون بیایی؛ و بهترینِ خودت شوی؛ مهم‌ترین استعدادهایت را کشف کنی و برای اینکه هر روزِ خدا را به‌معنای واقعی زندگی کنی، خودت را به چالش بکشی.

زندگی‌ات، موفقیتت، خوشحالی‌ات، فقط در دست‌های توست. قدرتِ حرکت، ماجراجوبودن و کشفِ استعدادهایت همگی در دسترس خودت است. به‌یاد داشته باش: هیچ‌کس نمی‌تواند تو را نجات دهد، هیچ‌کس نمی‌تواند تو را تغییر دهد، همه‌ی اینها «وظیفه‌ی خودت» است. چه زمانی بهتر از همین‌حالا برای شروعِ تغییر سراغ داری؟

فصلِ هشتم - بخشِ پنجم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/18 12:40 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

طبیعی‌بودن مشکلاتِ زندگی

«من انتظاری ندارم و همه‌چیز را می‌پذیرم». این آخرین جمله‌ی تأکیدی توست.

باید کمی بیشتر توضیح بدهم. این یک نظرِ معمولی و پیش‌پاافتاده درباره‌ی زندگی نیست. نَه! بلکه یک منجی ماهر برای موفقیت کسی‌ست که هیچ‌چیزِ او را تحت سلطه درنمی‌آورد.

وقتی هیچ انتظاری نداشته باشی، قطعاً در لحظه زندگی می‌کنی. تو نگرانِ آینده یا پس‌زدنِ گذشته نیستی. تو هر موقعیتی را که برایت پیش بیاید با آغوشِ باز می‌پذیری. وقتی هرچیزی را پذیرا باشی، البته به این معنی نیست که با آن موافق یا راحت هستی، بلکه به این معنی‌ست که مالک آن و مسئولِ آن هستی. به‌یاد بیاور که وقتی مالک یا مسئولِ چیزی باشی، می‌توانی همیشه آن را تغییر دهی. گاهی اوقات این مؤثرترین راه برای حل‌کردنِ «دشواری‌هایت» است.

مشتاقِ این نباش که اتّفاق‌ها آن‌گونه که تو دوست داری پیش بروند؛ بلکه آرزومندِ این باش که مسائل، آن‌گونه که باید در مسیرِ خودِشان پیش بروند. آنجاست که تو در سایه‌ی امن خواهی بود.

«اِپیکتتوس»

دفعه‌ی بعد که زیرِ بارِ انتظارهای خود له‌ولورده شدی، بکوش مسیرِ متفاوتی را انتخاب کنی. به‌جای اینکه ناراحت باشی از اینکه چرا اتّفاق‌ها مطابقِ میل تو و یا طوری‌که انتظار داری پیش نمی‌روند، آنها را همان‌طور که هستند پذیر. در آن صورت، تو آزادانه با آن برخورد می‌کنی.

«این کاملاً طبیعی‌ست» که وقتی واردِ کارِ جدیدی می‌شوی، هر روز بر درد و رنجت در محلِ کار اضافه می‌شود. کمی به عقب برگرد و تصویرِ کلّی‌تری را نگاه کن و ببین چه اندازه این شرایط عادی و طبیعی‌ست. البته کمی طول می‌کشد تا به شغلِ جدیدت عادت کنی، هم وظایفی که در آن شغل داری و هم افرادی که با آنها کار می‌کنی. بنابراین کلاً مشکلی نیست اگر اشتباهاتی را مرتکب شوی یا بااحتیاط رفتار کنی تا کم‌کم همکارانت را بشناسی. اینجاست که انتظارها فوراً از بین می‌روند.

اگر در رابطه‌ای دچار کشمکش هستی، طرزِ نگاهت را تغییر بده و تصویرِ کلّی را ببین. چه انتظارهایی از این رابطه داری؟

بیشترِ ما از والدینِ‌مان انتظار داریم که همیشه طبقِ یک روشِ مشخص رفتار کنند، یا نیازهای ما را پیش‌بینی کنند و دقیقاً بدانند چه در دلِ ما می‌گذرد، حتّی شده از طریقِ جادوجنبل! امّا پدر و مادر تو مانند خودت، موجودات کاملی نیستند و مجموعه‌ای از احساسات و افکارِ پیچیده هستند. پس کاملاً طبیعی‌ست که آنها هم حواسشان پَرت باشد یا بعد از یک روزِ بد، با تو برخوردِ خوبی نداشته باشند.

ما اغلب انتظار داریم دیگران، با ما همان‌طور رفتار کنند که ما با آنها رفتار می‌کنیم. اگر لطفی به آنها می‌کنیم، انتظار داریم آنها هم همان لطف را در حق ما داشته باشند. اینها تبدیل به‌نوعی «بدهی» می‌شوند. وقتی ما دوستِ‌مان را ماساژ می‌دهیم، انتظار داریم که او هم مستقیم یا غیرمستقیم آن را جبران کند. این انتظارها، هم به‌لحاظِ پیچیدگی و هم ارزش و اهمیت در روابطِ صمیمانه و رمانتیک، به‌سرعت رشد می‌کنند.

باورت نخواهد شد که چه‌اندازه تعامل‌های تو با دیگران، بَر کنارگذاشتنِ انتظارهایت تأثیر خواهد گذاشت؛ و فوراً یاد می‌گیری تمامِ چیزها را همان‌طور که هستند بپذیری.

بازهم تکرار می‌کنم که این بدین معنا نیست که باید بدونِ شک، یک رابطه‌ی مزخرف و پُرکشمکش را تحمل کنی؛ امّا چیزی که غیرقابلِ‌پیش‌بینی‌تر از یک نفر است، دو فردِ غیرقابلِ‌پیش‌بینی‌ست! اگر در یکی از این نوع رابطه‌ها هستی، زمانش فرا رسیده است که به مثالِ قایق استناد کنی. پاروزدن را متوقف کن، بازیْ تغییر کرده است، نقشه‌ات را عوض کن. پدر و مادرت، دوستانت؛ و اعضای خانواده‌ات همگی آرزوها، انتظارها و احساس‌های مختص‌به‌خود دارند. درحالی‌که تو داری به یک موضوع فکر می‌کنی، آنها احتمالاً به موضوعاتی کاملاً متفاوت می‌اندیشند. آن چیزی که تو را کفری کرده و به احساساتت گند زده، ممکن است حتّی در مخیّله‌ی آنها هم نگنجد. آنها شاید درقبالِ اتّفاق‌هایی که بَر تو می‌گذرد، کاملاً بی‌خبر باشند.

به‌جایِ آنکه انتظار چیزی را بکشی یا وقتی آن اتّفاق رُخ نمی‌دهد، دچارِ احساساتِ مزخرفی شوی، آن انتظارها را دور بریز. اگر چیزی هست که خواهانش هستی، چطور باید بدونِ داشتنِ انتظار، آن را درخواست کنی؟ و زمانی‌که دوست داری کار مثبت یا سخاوتمندانه‌ای انجام دهی، آن را انجام بده چون حقیقتاً می‌خواستی انجامش دهی، نَه اینکه با انجامش فقط انتظارِ برگشتِ آن محبت را به خودت اضافه کرده باشی.

این بده‌بستانِ این‌به‌آن‌در، هر دوی شما را در درازمدّت اذیت خواهد کرد.

اگر موضوعِ جدی‌ای وجود دارد که رابطه را دائماً دچارِ چالش می‌کند، باید با طرفِ مقابلت آن را حل‌وفصل کنی.

از آنها انتظار نداشته باش که بدانند چه احساسی داری یا بتوانند احساساتِ تو را درقبالِ موضوعی تغییر دهند. آنها قادر به این کار نیستند. فقط خودت از پسِ این کار برمی‌آیی.

مردم همیشه تمایل دارند دروغ بگویند، دزدی کنند، فریب بدهند و هر کار دیگری که تصوّر کنی، از آنها برمی‌آید. تو نباید از آنها انتظار داشته باشی مرتکبِ این کارها نشوند؛ و وقتی مرتکب شدند عصبانی هم بشوی! یادت باشد همیشه خودت در شرایطِ بدتر از آنها گیر می‌افتی.

تو خودت هستی که موجبِ دلخوری، حسرت، خشم یا ناامیدیِ خودت می‌شوی. این را بدان که مردم کاری با تو ندارند، این تویی که بَلا بَر سَرِ خودت می‌آوری! می‌توانی همه‌چیز را آن‌طور که هست بپذیری و به این معنی نیست که از آنها چشم‌پوشی کنی یا اینکه قاطعانه تغییرِشان دهی، بلکه یعنی به این توانایی می‌رسی که قلب و ذهنت را کنترل کنی و قطعاً به این توانایی می‌رسی. این یعنی بیرون‌آمدن از مشغله‌های ذهنی و ورود به موقعیت‌های واقعیِ زندگی، به‌جایِ آنکه مقابلِ ناراحتی‌های درونی و بیرونیِ خودت زانو بزنی.

فصلِ هشتم - بخشِ چهارم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/15 21:37 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

زندگی، رژه نیست؛ بلکه یک ❤️رقص❤️است

ذهنِ ما فرایندهای فکریِ غیرارادی دارد که ما حتّی از جریانِ آنها بی‌اطلاعیم، انتظارها یکی از آنهاست، البته که یکی از مهم‌ترین‌ها محسوب می‌شود.

حقیقتی بی‌رحم درباره‌ی نحوه‌ی کارکرد مغز وجود دارد.

همه‌ی ما دوست داریم باور کنیم که «اختیار» داریم. این یکی از همان مفاهیمی‌ست که به انسان‌بودنِ ما اشاره دارد. منظورم این است بیا صادق باشیم. اگر ما اختیار نداشته باشیم، دیگر چه کوفتی داریم؟!

ما برای این عقیده، ارزش قائلیم که آزادانه کاری را که دوست داریم انجام دهیم و زمانِ انجامش را انتخاب کنیم. می‌خواهیم احساس کنیم که سرنوشتِ‌مان در دست‌های خودِمان است و آن را به‌اختیارِ خودمان شکل می‌دهیم.

امّا وقتی مغز ما با این فرایندهای فکری غیرارادی و خودکار، تحتِ سلطه قرار می‌گیرد، دیگر چه اختیاری داریم؟ بیشترِ مردم می‌گویند ما اختیاری نداریم. به من گوش کن، ببین چقدر اختیار داری، تمام کارهای لعنتی را که نباید انجام دهی! کنار بگذار و تمامِ کارهایی را که می‌دانی باید انجام دهی شروع کن، تمامش را.

حالا دیگر این کاجرای اختیار خیلی آسان نیست، هست؟!

هیچ انسانی آزاد نیست؛ مگر آنکه اختیارِ خودش را داشته باشد.

«اِپیکتتوس»

همان‌طور که در بخش‌های مختلف این کتاب گفته‌ام، حتّی اگر تصوّر کنی تصمیمی را آگاهانه اتخاذ کرده‌ای، بازهم مجموعه‌ای از فرایندهای فکری ناخودآگاه و غیرارادی وجود دارد که به گرفتنِ آن تصمیم منتهی می‌شود؛ چیزهایی که تو حتّی نمی‌بینی و درقبالِ‌شان آگاهی نداری.

مردم، بیشتر از چیزی که ما فکر می‌کنیم، غیرمنطقی و غیرعقلانی هستند. در بیشترِ موارد، ضمیرِ ناخودآگاهِ ما عروسک‌گردانی‌ست که نخ‌ها را بالا و پایین می‌برد.

خوشبختانه، تو می‌توانی آزادی‌ات را برای تصمیم‌گیری بازپس گیری؛ و این اتّفاق با فهمیدنِ روشِ کارکردِ مغزت؛ و نحوه‌ی کارکردِ ذهنت؛ و تواناییِ استفاده از آن اطلاعات، برای انتخابِ آگاهانه‌ی چیزی دیگر امکان‌پذیر خواهد بود. برای آگاهانه کردنِ چیزی که اکنون ناآگاهانه است.

انتظارها فقط قسمتی از این ماجراست.

فصلِ هشتم - بخشِ سوّم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/15 20:14 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

جداکردنِ دلایل از انتظاراتش

حالا که ما دخلِ مشکلاتِ‌مان را با انتظارهایمان آوردیم، موضوع دیگری را متوجه شدیم؛ و آن این است که بیشترِ مشکلات و پیچیدگی‌های زندگی، مستقیماً نتیجه‌ی انتظارهایی‌ست که داری یا قبلاً داشته‌ای.

من اینجا از کسب‌وکاری مثال زدم که با شکست مواجه شده بود، ولی در زندگیِ واقعی، رابطه‌ات به انتها می‌رسد، از شغلت ناراضی هستی؛ و ممنوعیت‌های غذایی می‌توانند باعث شوند مستقیم سراغِ انتظارهای مخفی‌ات بروی. چند بار تا حالا با خودت گفته‌ای: «این اون چیزی نبود که فکر می‌کردم؟» یا «این اون چیزی نبود که من برنامه‌ریزی کرده بودم؟»

آخرین باری که از دست کسی عصبانی شدی، کی بود؟ می‌توانی به‌یاد آوری؟

یک لحظه این موقعیت را در نظر بگیر، سریع متوجه می‌شوی که عصبانیتِ تو، محصولِ انتظارهای تو بود. شکافِ بینِ چیزی که هست و چیزی که خواهد بود. تو انتظارِ بازگو نشده‌ای را در خود پنهان کرده‌ای که افرادی که در زندگی‌ات هستند، موافق خواهند بود، تو از آنها انتظار داری که حقیقت را به تو بگویند؛ و به هر توافقی که با آنها داری متعهد باشند. انتظار، انتظار، انتظار؛ و چه زمانی آنها نمی‌توانند انتظارهایت را برآورده کنند؟ آه پسر!

«همه‌چیز خوب و عالیه، آقای اسکاتلندی! امّا آخه چطور انتظارهای مخفی‌م رو فاش کنم؟»

خیلی راحت! برهه‌ای از زندگی‌ات را در نظر بگیر که در آن کارها آن‌طور که می‌خواستی پیش نمی‌رفت؛ شاید حتّی همین‌الآن در زندگی‌ات اوضاع خیلی به‌هم‌ریخته باشد. خودکار و کاغذ را بَردار و بنویس چطور چیزهایی که انتظار داشتی تغییر کرد. چطور برایش برنامه‌ریزی کرده بودی؟

آن برنامه‌هایی که داشتی چطور باید پیش می‌رفت؟ تو ممکن است از قدرتِ تخیل خود و این حس تعجب که آن‌زمان، آینده چطور به‌نظر می‌رسید، استفاده کنی. آن امید و حسِ مثبتی را که داشتی دوباره به ذهنت بیاور و تا جایی که حافظه‌ات یاری می‌کند، جزئیات را توصیف کن.

سپس رویِ یک تکّه‌کاغذِ دیگر بنویس آن دوره چطور به‌نظر می‌رسید. دوباره، الآن در این کاغذِ جدید که توصیف کردی ننویس که شرایطِ فعلی چقدر افتضاح است. الآن جزئیات را بنویس که چرا شرایط این‌طور است و با چه مشکلاتی درگیر هستی. فکر می‌کنی چرا در آن برهه از زندگی به انتظارهای خود نرسیدی؟

حالا به هر دو کاغذ، کنار هم، نگاهی بینداز. در آن برهه‌ای که شکافِ بینِ چیزی که انتظار داری و چیزی که در واقعیت داری، بیشتر است، دردها، نگرانی‌ها، یأس‌ها یا هرچیزی شبیه به اینها بزرگ‌تر و تلخ‌تر خواهد بود. در آن شکاف، انتظارهای پنهانِ تو قرار دارند. توصیه‌ام را عملی کن تا به‌طور کامل انتظارهایی را کشف کنی که سهواً برای خودت به‌وجود آورده بودی.

خب، دوباره نگاه کن. درباره‌ی تفاوتی که این مسیر برایت ایجاد می‌کند، چطور فکر می‌کنی؟ آیا زندگی‌ات را بهتر می‌کند؟ نَه لعنتی، هیچ تأثیرِ مثبتی ندارد! حتّی اوضاع را بدتر هم می‌کند!

این مشکلاتت نیستند که تو را از مسیرِ اهدافت دور می‌کنند، بلکه انتظارهای پنهانت است!

نکته‌ی مهم اینجاست که «انتظارِ» اینکه زندگی چگونه باید باشد، هیچ خیری برای تو ندارد. تو بیشتر از خودِ موقعیت و شرایطِ سختی که در آن هستی، از انتظارهایت ضربه می‌خوری و این یعنی سروکلّه‌زدن با انتظارها، که باعث می‌شوند تناسب همه‌چیز از بین برود و قدرت و اراده‌ات برای بَرخوردی قدرتمند و مؤثّر با مسائل و مشکلات تضعیف شود.

خوب گوش کن: این شبیه این حرف‌های اساسی جدیدی نیست که من در این کتاب گفته‌ام، این عقیده که «انتظارت را بی‌خیال شو» سال‌های زیادی‌ست که در فرهنگِ ما وجود داشته است، که البته تمرینی‌ست که تعدادِ کمی از ما درگیرِ آن هستیم.

درس تو این است: رهایش کن! این انتظارهایت را همین‌حالا دور بریز!

این خیلی‌خیلی از زارزدن برای اتّفاق‌های پیش‌بینی نشده‌ی زندگی و مشغول‌بودنِ با شرایطی که وجود دارند قوی‌تر است؛ تا فرورفتن در باتلاقِ بی‌خیال‌شدن درقبالِ انتظارهای غیرِضروری و بی‌حاصل.

جهان به‌دورِ تغییر درحالِ سیر و گردش است؛ تولّد و مرگ، رشد و زوال، صعود و سقوط، تابستان و زمستان. هیچ دو روزی شبیهِ یکدیگر نیستند؛ و مهم نیست چقدر شبیه هم به‌نظر برسند.

هیچ بشری در یک رود، دو بار پا نگذاشته است...

«هراکلیتوس»

ذهن و مغزِ ما خیلی علاقه دارد که برای هرچیزی که قرار است اتّفاق بیفتد، پیش‌بینی‌هایی انجام دهد و نقشه‌هایی بچیند که البته کاملاً مشخص است که شدنی نیست. این انتظارها نَه‌تنها اثری منفی بر وضعیتِ احساسی ما دارند، بلکه حقیقتاً ما را از چیزی که می‌توانیم باشیم ضعیف‌تر می‌کنند.

خیلی مؤثر است که اتّفاق‌های اطراف را همان‌طور که هستند بپذیری. در لحظه زندگی کنی (مثلِ اینکه می‌توانستی همین لحظه جای دیگری باشی) و مشکلات و مسائل را همان زمانی‌که به‌وجود می‌آیند، حل کنی تا اینکه بخواهی به‌طورِ دائم انتظارهایت را زیرورو کنی.

البته به این معنی نیست که من مخالفِ برنامه‌ریزی باشم (به‌طورِ قطع نیستم)؛ امّا وابستگیِ سف‌وسخت به برنامه‌ریزی (و تمامِ انتظارهایی که درقبالِ آن وجود دارد)، کمی شبیه به این است که از قایق به درونِ رودخانه پَرت شوی و بی‌هیچ پارو یا قایقِ نجاتی به مسیرت ادامه دهی. تصوّرِ تو از اینکه برنامه‌ات چطور باید پیش می‌رفت، دیگر مطرح نیست؛ البته هنوز در تلاشی تا فضای خالی بینِ انتظارهای خود و واقعیت را رفع‌ورجوع کنی.

زندگی می‌تواند گاهی همین‌گونه باشد. در برخی مواقع تو باید بدانی که بازی عوض شده است (که گاهی هم ناراحت‌کننده است). باید با تغییرات همراه شوی. با واقعیتِ زندگی‌ات کنار بیا.

بیدار شو، تو در آب غوطه‌وری. از دست‌وپازدنِ بی‌فایده دست بکش و به‌سمتِ ساحل شنا کن لعنتی!

فصلِ هشتم: بخشِ دوّم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/15 18:31 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

انتظارِ غیرِمنتظره‌ها را داشته باش

واقعاً اینجا چه خبر است؟

خیلی ساده است. تو مثلِ هرکسِ دیگری، سنگینی و فشارِ انتظارها را روی شانه‌هایت حس می‌کنی.

من درباره‌ی آن دسته از انتظارهای روزمره‌ای حرف نمی‌زنم که از وجودِشان آگاه هستی. البته منظورم آن انتظارهایی نیست که به‌طورِ زبانی و کاملاً آگاهانه به خودمان می‌گوییم، مثلِ «من فلان انتظار را دارم.» صحبتِ من درباره‌ی انتظارهایی‌ست که خیلی زیرپوستی در جریان هستند و برای اینکه متوجهِ‌شان بشوی، باید «خیلی دقیق» نگاه کنی.

نَه، من دارم درباره‌ی انتظارهای زننده، مخرّب، پنهان و گول‌زننده صحبت می‌کنم که وقتی زمانِ پیشرفتِ تو فرا می‌رسد تازه خود را نشان می‌دهند و مانع پیشرفت می‌شوند؛ نوعی از انتظارهایی که خودت هم از داشتنِ آنها بی‌خبری، تا زمانی‌که معلوم نیست از کجا و از کدام نقطه‌ی کورِ وجودت سَر درمی‌آورند و نفس کشیدن را برایت طاقت‌فرسا می‌کنند.

وقتی من و تو پروژه‌ی زندگی را شروع کردیم، با دانسته‌هایمان آماده بودیم. چیزهایی شاملِ تجربه‌های شخصی و چیزهایی که مطالعه کرده بودیم، یا شنیده و تصوّر کرده بودیم. کم‌کم آنها را در ذهنِ‌مان تصویرسازی می‌کنیم. به جست‌وجو می‌پردازیم، درباره‌ی عقاید دیگران سؤال می‌کنیم و اطلاعاتِ زیادی را موردِ استفاده قرار می‌دهیم. سپس درباره‌ی اینکه این پروژه چگونه خواهد بود و اینکه چگونه به آن دست پیدا خواهیم کرد، ایده‌ای را سرهم می‌کنیم. این تصویر در ذهنِ‌مان تبدیل به الگویی برای کار و برنامه‌ریزی می‌شود.

چیزی که ما خودِمان متوجه آن نیستیم، این است که دنیایی از انتظارهای مخفی می‌سازیم. این انتظارهای ما، مثل شکاف‌هایی‌ست که در پایه و اساسِ برنامه‌های خیلی خوبِ زندگی‌مان وجود دارد، که می‌تواند تمام این برنامه‌ها را در همان نطفه خفه کند. مثلاً در همان مثال تجاری بالا، آن سرمایه‌گذارِ خوش‌آتیه‌ی ما انتظار نداشت که آن قراردادِ محصولش را از دست بدهد، درحالی‌که ازدست‌دادنِ این قرارداد خیلی بد بود و باعث شد انتظارهای این فرد از بین برود و همین نداشتنِ انتظارها، موجب پیشرفت او در زندگی شد.

چطور متوجه می‌شوی که در زندگی‌ات، انتظارهای پنهان داری؟ اگر جاهایی در زندگی‌ات هست که ناامیدی، آزردگی، پشیمانی، سرکوب، خشم، خمودگی مخصوصاً اگر جایی هست که خدشه‌ای به تو وارد یا غرورت را نابود کرده، یا هر نوع احساسِ سرخوردگی دیگری را تجربه کرده‌ای، تو این انتظارهای مخفی را داری. هرجایی که خودت نبودی، اگر به‌مدّتِ طولانی به آن لحظه از زمان و مکان خوب دقّت کنی، متوجه واقعیت زندگی‌ات خواهی شد، که خلاصه‌ای از فیلم‌نامه‌ای‌ست که قبلاً در مخیّله‌ات پیش‌بینی کرده بودی. اگر درباره‌ی ازدواجت ناراحتی، حتماً بین انتظارهای تو یعنی چیزی که تصوّر می‌کردی و چیزی که در واقعیت وجود دارد، شکافی خواهی دید. برای چیزهای دیگر هم به همین صورت است. مسائلِ مالی، کم‌کردن‌وزن و موارد جدیدتر.

عجز و ناتوانیِ تو مستقیماً با شکافِ بینِ انتظارهای پنهان و زندگیِ واقعی‌ات مرتبط است. هرچه شکاف و فاصله بیشتر باشد، احساسِ بدتری خواهی داشت.

من در جایی خوانده بودم که ریشه‌ی ناراحتی در ازدواج، در انتظارهای «ارضانشده» است.

فکر می‌کنم خیلی فراتر از این حرف‌ها باشد. من مشکل را در خودِ انتظارها می‌بینم. معتقدم ناراحتی‌ای که در سراسرِ زندگیِ شما شیوع پیدا کرده، محصولِ هزاران انتظارِ بازگونشده یا ناشناخته است که سایه‌ی تاریک و بزرگی بر تجربه‌های زندگیِ شما انداخته است؛ و وقتی تلاش می‌کنید تا زندگیِ‌تان را مطابق با انتظارهایتان بسازید، دچارِ فشار و استرسِ شدید؛ و همچنین وقتی نمی‌توانید این دو را باهم هماهنگ کنید، دچارِ ناامیدی شدید می‌شوید.

این انتظارها کار دیگری هم انجام می‌دهد: واردِ زندگیِ واقعیِ ما، مسائل و درگیری‌های ما می‌شوند که نیازمند توجه هستند. آنها شبیهِ سراب هستند و ما را از قدرتِ واقعیِ خودِمان دور می‌کنند؛ و بَر تواناییِ‌مان در اقداماتِ قاطع و مصمم سایه می‌اندازند. به‌طورِ خلاصه، نهایتاً تو به این نتیجه می‌رسی که روی انتظارهایت کار کنی؛ و زندگی‌ات را جوری برنامه‌ریزی کنی که آنها را برآورده کنی، به‌جایِ اینکه واردِ عمل شوی؛ چون به طورِ مؤثر و مثبت‌تری بر موقعیتت تأثیرگذار خواهد بود. این «منحرف‌شدن» تمام قدرتی را که باید صرف پیشرفت و بهبودِ زندگی و رسیدن به اهدافت می‌کردی، از بین می‌برد؛ تا جایی که دیگر قدرتی برایت باقی نمی‌ماند تا به نتیجه برسی و کلِ زمانت هدر می‌رود.