فصلِ هشتم - بخشِ سوّم

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را میپذیرم
جداکردنِ دلایل از انتظاراتش
حالا که ما دخلِ مشکلاتِمان را با انتظارهایمان آوردیم، موضوع دیگری را متوجه شدیم؛ و آن این است که بیشترِ مشکلات و پیچیدگیهای زندگی، مستقیماً نتیجهی انتظارهاییست که داری یا قبلاً داشتهای.
من اینجا از کسبوکاری مثال زدم که با شکست مواجه شده بود، ولی در زندگیِ واقعی، رابطهات به انتها میرسد، از شغلت ناراضی هستی؛ و ممنوعیتهای غذایی میتوانند باعث شوند مستقیم سراغِ انتظارهای مخفیات بروی. چند بار تا حالا با خودت گفتهای: «این اون چیزی نبود که فکر میکردم؟» یا «این اون چیزی نبود که من برنامهریزی کرده بودم؟»
آخرین باری که از دست کسی عصبانی شدی، کی بود؟ میتوانی بهیاد آوری؟
یک لحظه این موقعیت را در نظر بگیر، سریع متوجه میشوی که عصبانیتِ تو، محصولِ انتظارهای تو بود. شکافِ بینِ چیزی که هست و چیزی که خواهد بود. تو انتظارِ بازگو نشدهای را در خود پنهان کردهای که افرادی که در زندگیات هستند، موافق خواهند بود، تو از آنها انتظار داری که حقیقت را به تو بگویند؛ و به هر توافقی که با آنها داری متعهد باشند. انتظار، انتظار، انتظار؛ و چه زمانی آنها نمیتوانند انتظارهایت را برآورده کنند؟ آه پسر!
«همهچیز خوب و عالیه، آقای اسکاتلندی! امّا آخه چطور انتظارهای مخفیم رو فاش کنم؟»
خیلی راحت! برههای از زندگیات را در نظر بگیر که در آن کارها آنطور که میخواستی پیش نمیرفت؛ شاید حتّی همینالآن در زندگیات اوضاع خیلی بههمریخته باشد. خودکار و کاغذ را بَردار و بنویس چطور چیزهایی که انتظار داشتی تغییر کرد. چطور برایش برنامهریزی کرده بودی؟
آن برنامههایی که داشتی چطور باید پیش میرفت؟ تو ممکن است از قدرتِ تخیل خود و این حس تعجب که آنزمان، آینده چطور بهنظر میرسید، استفاده کنی. آن امید و حسِ مثبتی را که داشتی دوباره به ذهنت بیاور و تا جایی که حافظهات یاری میکند، جزئیات را توصیف کن.
سپس رویِ یک تکّهکاغذِ دیگر بنویس آن دوره چطور بهنظر میرسید. دوباره، الآن در این کاغذِ جدید که توصیف کردی ننویس که شرایطِ فعلی چقدر افتضاح است. الآن جزئیات را بنویس که چرا شرایط اینطور است و با چه مشکلاتی درگیر هستی. فکر میکنی چرا در آن برهه از زندگی به انتظارهای خود نرسیدی؟
حالا به هر دو کاغذ، کنار هم، نگاهی بینداز. در آن برههای که شکافِ بینِ چیزی که انتظار داری و چیزی که در واقعیت داری، بیشتر است، دردها، نگرانیها، یأسها یا هرچیزی شبیه به اینها بزرگتر و تلختر خواهد بود. در آن شکاف، انتظارهای پنهانِ تو قرار دارند. توصیهام را عملی کن تا بهطور کامل انتظارهایی را کشف کنی که سهواً برای خودت بهوجود آورده بودی.
خب، دوباره نگاه کن. دربارهی تفاوتی که این مسیر برایت ایجاد میکند، چطور فکر میکنی؟ آیا زندگیات را بهتر میکند؟ نَه لعنتی، هیچ تأثیرِ مثبتی ندارد! حتّی اوضاع را بدتر هم میکند!
این مشکلاتت نیستند که تو را از مسیرِ اهدافت دور میکنند، بلکه انتظارهای پنهانت است!
نکتهی مهم اینجاست که «انتظارِ» اینکه زندگی چگونه باید باشد، هیچ خیری برای تو ندارد. تو بیشتر از خودِ موقعیت و شرایطِ سختی که در آن هستی، از انتظارهایت ضربه میخوری و این یعنی سروکلّهزدن با انتظارها، که باعث میشوند تناسب همهچیز از بین برود و قدرت و ارادهات برای بَرخوردی قدرتمند و مؤثّر با مسائل و مشکلات تضعیف شود.
خوب گوش کن: این شبیه این حرفهای اساسی جدیدی نیست که من در این کتاب گفتهام، این عقیده که «انتظارت را بیخیال شو» سالهای زیادیست که در فرهنگِ ما وجود داشته است، که البته تمرینیست که تعدادِ کمی از ما درگیرِ آن هستیم.
درس تو این است: رهایش کن! این انتظارهایت را همینحالا دور بریز!
این خیلیخیلی از زارزدن برای اتّفاقهای پیشبینی نشدهی زندگی و مشغولبودنِ با شرایطی که وجود دارند قویتر است؛ تا فرورفتن در باتلاقِ بیخیالشدن درقبالِ انتظارهای غیرِضروری و بیحاصل.
جهان بهدورِ تغییر درحالِ سیر و گردش است؛ تولّد و مرگ، رشد و زوال، صعود و سقوط، تابستان و زمستان. هیچ دو روزی شبیهِ یکدیگر نیستند؛ و مهم نیست چقدر شبیه هم بهنظر برسند.
هیچ بشری در یک رود، دو بار پا نگذاشته است...
«هراکلیتوس»
ذهن و مغزِ ما خیلی علاقه دارد که برای هرچیزی که قرار است اتّفاق بیفتد، پیشبینیهایی انجام دهد و نقشههایی بچیند که البته کاملاً مشخص است که شدنی نیست. این انتظارها نَهتنها اثری منفی بر وضعیتِ احساسی ما دارند، بلکه حقیقتاً ما را از چیزی که میتوانیم باشیم ضعیفتر میکنند.
خیلی مؤثر است که اتّفاقهای اطراف را همانطور که هستند بپذیری. در لحظه زندگی کنی (مثلِ اینکه میتوانستی همین لحظه جای دیگری باشی) و مشکلات و مسائل را همان زمانیکه بهوجود میآیند، حل کنی تا اینکه بخواهی بهطورِ دائم انتظارهایت را زیرورو کنی.
البته به این معنی نیست که من مخالفِ برنامهریزی باشم (بهطورِ قطع نیستم)؛ امّا وابستگیِ سفوسخت به برنامهریزی (و تمامِ انتظارهایی که درقبالِ آن وجود دارد)، کمی شبیه به این است که از قایق به درونِ رودخانه پَرت شوی و بیهیچ پارو یا قایقِ نجاتی به مسیرت ادامه دهی. تصوّرِ تو از اینکه برنامهات چطور باید پیش میرفت، دیگر مطرح نیست؛ البته هنوز در تلاشی تا فضای خالی بینِ انتظارهای خود و واقعیت را رفعورجوع کنی.
زندگی میتواند گاهی همینگونه باشد. در برخی مواقع تو باید بدانی که بازی عوض شده است (که گاهی هم ناراحتکننده است). باید با تغییرات همراه شوی. با واقعیتِ زندگیات کنار بیا.
بیدار شو، تو در آب غوطهوری. از دستوپازدنِ بیفایده دست بکش و بهسمتِ ساحل شنا کن لعنتی!