فصلِ هشتم: بخشِ دوّم

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را میپذیرم
انتظارِ غیرِمنتظرهها را داشته باش
واقعاً اینجا چه خبر است؟
خیلی ساده است. تو مثلِ هرکسِ دیگری، سنگینی و فشارِ انتظارها را روی شانههایت حس میکنی.
من دربارهی آن دسته از انتظارهای روزمرهای حرف نمیزنم که از وجودِشان آگاه هستی. البته منظورم آن انتظارهایی نیست که بهطورِ زبانی و کاملاً آگاهانه به خودمان میگوییم، مثلِ «من فلان انتظار را دارم.» صحبتِ من دربارهی انتظارهاییست که خیلی زیرپوستی در جریان هستند و برای اینکه متوجهِشان بشوی، باید «خیلی دقیق» نگاه کنی.
نَه، من دارم دربارهی انتظارهای زننده، مخرّب، پنهان و گولزننده صحبت میکنم که وقتی زمانِ پیشرفتِ تو فرا میرسد تازه خود را نشان میدهند و مانع پیشرفت میشوند؛ نوعی از انتظارهایی که خودت هم از داشتنِ آنها بیخبری، تا زمانیکه معلوم نیست از کجا و از کدام نقطهی کورِ وجودت سَر درمیآورند و نفس کشیدن را برایت طاقتفرسا میکنند.
وقتی من و تو پروژهی زندگی را شروع کردیم، با دانستههایمان آماده بودیم. چیزهایی شاملِ تجربههای شخصی و چیزهایی که مطالعه کرده بودیم، یا شنیده و تصوّر کرده بودیم. کمکم آنها را در ذهنِمان تصویرسازی میکنیم. به جستوجو میپردازیم، دربارهی عقاید دیگران سؤال میکنیم و اطلاعاتِ زیادی را موردِ استفاده قرار میدهیم. سپس دربارهی اینکه این پروژه چگونه خواهد بود و اینکه چگونه به آن دست پیدا خواهیم کرد، ایدهای را سرهم میکنیم. این تصویر در ذهنِمان تبدیل به الگویی برای کار و برنامهریزی میشود.
چیزی که ما خودِمان متوجه آن نیستیم، این است که دنیایی از انتظارهای مخفی میسازیم. این انتظارهای ما، مثل شکافهاییست که در پایه و اساسِ برنامههای خیلی خوبِ زندگیمان وجود دارد، که میتواند تمام این برنامهها را در همان نطفه خفه کند. مثلاً در همان مثال تجاری بالا، آن سرمایهگذارِ خوشآتیهی ما انتظار نداشت که آن قراردادِ محصولش را از دست بدهد، درحالیکه ازدستدادنِ این قرارداد خیلی بد بود و باعث شد انتظارهای این فرد از بین برود و همین نداشتنِ انتظارها، موجب پیشرفت او در زندگی شد.
چطور متوجه میشوی که در زندگیات، انتظارهای پنهان داری؟ اگر جاهایی در زندگیات هست که ناامیدی، آزردگی، پشیمانی، سرکوب، خشم، خمودگی مخصوصاً اگر جایی هست که خدشهای به تو وارد یا غرورت را نابود کرده، یا هر نوع احساسِ سرخوردگی دیگری را تجربه کردهای، تو این انتظارهای مخفی را داری. هرجایی که خودت نبودی، اگر بهمدّتِ طولانی به آن لحظه از زمان و مکان خوب دقّت کنی، متوجه واقعیت زندگیات خواهی شد، که خلاصهای از فیلمنامهایست که قبلاً در مخیّلهات پیشبینی کرده بودی. اگر دربارهی ازدواجت ناراحتی، حتماً بین انتظارهای تو یعنی چیزی که تصوّر میکردی و چیزی که در واقعیت وجود دارد، شکافی خواهی دید. برای چیزهای دیگر هم به همین صورت است. مسائلِ مالی، کمکردنوزن و موارد جدیدتر.
عجز و ناتوانیِ تو مستقیماً با شکافِ بینِ انتظارهای پنهان و زندگیِ واقعیات مرتبط است. هرچه شکاف و فاصله بیشتر باشد، احساسِ بدتری خواهی داشت.
من در جایی خوانده بودم که ریشهی ناراحتی در ازدواج، در انتظارهای «ارضانشده» است.
فکر میکنم خیلی فراتر از این حرفها باشد. من مشکل را در خودِ انتظارها میبینم. معتقدم ناراحتیای که در سراسرِ زندگیِ شما شیوع پیدا کرده، محصولِ هزاران انتظارِ بازگونشده یا ناشناخته است که سایهی تاریک و بزرگی بر تجربههای زندگیِ شما انداخته است؛ و وقتی تلاش میکنید تا زندگیِتان را مطابق با انتظارهایتان بسازید، دچارِ فشار و استرسِ شدید؛ و همچنین وقتی نمیتوانید این دو را باهم هماهنگ کنید، دچارِ ناامیدی شدید میشوید.
این انتظارها کار دیگری هم انجام میدهد: واردِ زندگیِ واقعیِ ما، مسائل و درگیریهای ما میشوند که نیازمند توجه هستند. آنها شبیهِ سراب هستند و ما را از قدرتِ واقعیِ خودِمان دور میکنند؛ و بَر تواناییِمان در اقداماتِ قاطع و مصمم سایه میاندازند. بهطورِ خلاصه، نهایتاً تو به این نتیجه میرسی که روی انتظارهایت کار کنی؛ و زندگیات را جوری برنامهریزی کنی که آنها را برآورده کنی، بهجایِ اینکه واردِ عمل شوی؛ چون به طورِ مؤثر و مثبتتری بر موقعیتت تأثیرگذار خواهد بود. این «منحرفشدن» تمام قدرتی را که باید صرف پیشرفت و بهبودِ زندگی و رسیدن به اهدافت میکردی، از بین میبرد؛ تا جایی که دیگر قدرتی برایت باقی نمیماند تا به نتیجه برسی و کلِ زمانت هدر میرود.