مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

فصلِ هشتم - بخشِ اوّل

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/15 16:44 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

تمامِ کارهایی را کنار بگذار که می‌دانی نباید انجام بدهی؛ و تمامِ کارهایی را شروع کن که می‌دانی باید انجام دهی.

اوّل اینکه گولِ عنوانِ این فصل را نخور. در ادامه یک چیز هیجان‌انگیز برای تو آماده شده تا آن را کشف کنی.

این را تصوّر کن...

همیشه در رؤیای کسب‌وکارِ خودت بوده‌ای، اینکه رئیسِ خودت باشی، برنامه‌ها را خودت زیرِ نظر داشته باشی و چیزی خلق کنی که به آن افتخار کنی، چیزی که به‌عنوانِ یک دستاورد مهم زندگی از آن یاد کنی.

از میان ترکیبی از سخت‌کوشی، عزم و برنامه‌ریزیِ سفت‌وسخت، زندگی‌ات را طوری مدیریت کرده‌ای که رؤیایت به واقعیت تبدیل شود.

حالا با یک ایده‌ی ناب، کسب‌وکارت را راه می‌اندازی، سفارشِ طراحی یک لوگوی جذّاب را می‌دهی و بِرَندی را تأسیس می‌کنی؛ و اکنون زمانِ کار و تلاش است. خب، از اینجا شور و نشاط شروع می‌شود...

تو البته به یک فروشگاه هم نیاز داری و اوّلین کاری که باید بَر عُهده بگیری، این است که اطرافِ شهر را جست‌وجو کنی، مکان‌هایی را پیدا کنی و با نمایندگی‌های محلی واردِ مذاکره شوی.

این اصلاً آسان نیست، امّا بالاخره مکان‌های خوب و مناسبی را پیدا می‌کنی که قیمت مناسبی هم برایت داشته باشد. مکان دیگری هم بود که چشمت دنبالش بود، ولی با بودجه‌ی تو تناسب نداشت.

امورِ ریز و درشتی هم هستند که باید حواست به آنها باشد، مثلِ بیمه‌ی امول، گواهی کسب‌وکار؛ و تعیینِ مالیات. هنوز یک دلار هم درآمد نداشته‌ای، امّا باید یک حسابدار استخدام کنی تا به تو کمک کند و مالیات‌های پیچیده‌ی کسب‌وکار را محسابه کند.

خب، حالا برویم سراغِ موضوعِ بعدی. فروشگاهت به میز و صندلی و تجهیزاتِ ضروری نیاز دارد، پس باید در فروشگاه‌های اطراف پرسه بزنی تا بهترین قیمت را پیدا کنی. مورد دیگر، تهیه‌ی یک فهرست است.

کاملاً مشخص است که فردی را هم برای گرداندنِ آنجا می‌خواهی. زمانی را برای استخدام چند نیرو در نظر بگیر. بررسی کن.

همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه... بوووم! آن معامله‌ای که داشتی برایش می‌جنگیدی و درحالِ مهیّاکردنِ شرایطِ مناسب و امن برای تولید محصولی منحصربه‌فرد بودی، به‌یک‌باره و بنابه‌دلایلی با شکست مواجه می‌شود؛ و تو باید به فکرِ یک محصولِ جایگزین باشی.

اَه گندش بزند! ناامید می‌شوی و نفَسَت به‌شماره می‌افتد، چون باید سراسیمه به‌دنبالِ عمده‌فروش‌ها، واردکننده‌ها یا تولیدکننده‌ها بگردی یا هرکسی که بتواند به تو کمک کند. باید قیمت پیشنهاد بدهی.

تنها مشکل این است: قیمت‌های جدیدی که به تو پیشنهاد می‌شود، خیلی از الگو و برنامه‌های تو دور است. چطور با این قیمت می‌توانی کار کنی؟ تو به‌طورِ خستگی‌ناپذیر به جست‌وجو ادامه می‌دهی، ولی هیچی‌به‌هیچی. به‌سرعت برایت تبدیل به فاجعه می‌شود!

تو زمان و منابعِ زیادی را در این کسب‌وکار سرمایه‌گذاری کرده‌ای و حالا متوجه شده‌ای که باید از قبل، این اتّفاق‌ها را پیش‌بینی می‌کردی. دنیای تجارت همین است؛ انگار شرایط به‌اجبار به‌سمت‌وسوی اشتباه پیش می‌رود. جریانِ شک و حدس و گمان، واقعیت‌های مهمِ ذهنت را هم با خود به قهقرا می‌برد.

«چقدر آسون این اتّفاقِ لعنتی افتاد. می‌دونستم قراره یه اتّفاقی بیفته!»

این احساسات نطفه می‌بندد و کم‌کم رشد می‌کند، تا جایی که تو را از پا درمی‌آورد. راه‌انداختنِ یک کسب‌وکار به‌معنیِ رسیک‌کردن برای تمامِ چیزهایی‌ست که به‌دست آورده‌ای. حالا ارزشش را دارد؟ هرچیزی هزینه دارد.

حالا به این موضوع فکر کن. تو بیشتر از شغلِ آخری که داشتی، روی این پروژه زمان صرف کرده‌ای. شاید خیلی‌خیلی بیشتر. منظورم این است که روزها و شب‌های زیادی را به‌سختی گذرانده‌ای. تو درقبالِ گذشته، کنترلِ کمتری روی وقتت داری. هر فکر، هر لحظه و هر دلارِ تو برای این کار هماهنگ و تنظیم شده است.

حالا چرا اصلاً تصمیم گرفته‌ای که آقای خودت باشی و برای خودت کار کنی؟

این چیزی نبود که برایش اقدام کرده بودی، بود؟! شاید این ماجرا یک اشتباه از سمتِ تو بود. رفته‌رفته احساسِ گنگ‌تر و ناامیدی بیشتری در خود می‌بینی، درحالی‌که با احتمالاتِ بیزارکننده‌ای مواجه می‌شوی که شاید تمامِ سرمایه‌گذاری‌ات را از دست بدهی و به این نتیجه برسی که سراغِ رئیس سابقت بروی و از او درخواست کنی تا کار سابقت را به تو بدهد.

وای!

آرام باش! قبل از اینکه تصمیمِ عجولانه‌ای بگیری، بیا یک قدم به‌عقب برگردیم.

تو مصمم هستی

وقتی از درستی مسیری که انتخاب کرده‌ای مطمئن نیستی، وقتی چند باری با شکست مواجه شده باشی، این کاملاً طبیعی است که ناامید و مأیوس شوی؛ و حتّی شکست بخوری. اَه، مزخرف! اصلاً خوب نیست که متوقف بشوی و دست از تلاش بَرداری. چون تو همیشه می‌توانی به عزم و اراده‌ات تکیه کنی. وقتی چیزی برای ازدست‌دادن نداشته باشی، عزم و اراده تنها داراییِ تو خواهد بود.

به‌جای اینکه فکرت را درگیر این کنی که آیا باید ادامه بدهی یا دست بکشی، بهتر است به عزم و اراده‌ات تکیه کنی. ارادهْ هیچ مسیرِ فرعی ندارد، فقط روبه‌جلو حرکت می‌کند؛ فقط یک گزینه دارد و آن، حفظِ نیروی ادامه‌ی حرکت است.

هیچ راهی برای تسلیم‌شدن وجود ندارد. هیچ راهی برای ترکِ تلاش وجود ندارد. هیچ تغییری در نقشه صورت نخواهد گرفت.

فردِ مصمم، همان ورزش‌کار پرورشِ اندامی است که هر روز برای تمرین به باشگاه می‌رود؛ همان کارآفرینِ آینده است که برای ایده‌های نابی که در سر دارد، موردِ تمسخر قرار گرفته یا دستِ رَد بَر سینه‌اش زده شده است، امّا به هر ترتیبی که شده به راهش ادامه می‌دهد؛ همان فردِ چاقی‌ست که بااینکه احساس می‌کند به هیکلی که می‌خواهد نمی‌رسد، باز دست از تلاش بَرنمی‌دارد؛ همان فارغ‌التحصیلِ تازه‌کاری‌ست که در پایین‌ترین سطحِ سازمان مشغول‌به‌کار است؛ و حداقل حقوقی که دریافت می‌کند کفافِ اجاره‌خانه‌اش را هم نمی‌دهد، ولی همچنان بیشتر از هرکسی در اداره می‌ماند که تاجایی که بتواند کار یاد بگیرد. مصممْ تویی.

هرکسی که باشگاه رفته باشد می‌داند که رسیدن به نتیجه‌ی مطلوب، فوراً ظاهر نمی‌شود. تو نمی‌توانی فقط با نیم‌ساعت دمبل‌زدن، به اندامِ خوبی برسی.

البته به این معنی هم نیست که کاری که درحالِ انجامش هستی نتیجه نداشته باشد. تو درحالِ پیشرفت هستی؛ با هر تمرین، هر قدمی که بَرمی‌داری، هر حرکت، هر عمل، تو کمی بهتر می‌شوی و کمی به هدفت نزدیک‌تر.

تا روزی که خودت را در آینه نگاه می‌کنی و با خودت می‌گویی: «وای!»

این موضوع برای کسب‌وکار، سلامتی، یا شغل و ارتباطات هم به یک شکل است. حتّی زمانی‌که می‌بینی اتّفاقِ جدیدی هم نمی‌افتد، همین فرایند درحالِ پیشرفت است. حتّی زمانی‌که کاملاً به موفقیت نرسیده‌ای هم درحالِ پیشرفت هستی.

تا روزی که به سپرده‌ی بانکی یا شغلِ جدید یا بچه‌هایت یا خانه‌ی جدیدی که خریده‌ای می‌اندیشی و با خودت می‌گویی: «وای خدا.»

به همین دلیل باید ادامه بدهی، مصمم و با عزم و اراده.

زیرا وقتی در جنگل گُم شده‌ای، نمی‌دانی نیم‌ساعت با شهر فاصله داری یا سه روز. تنها کاری که باید انجام دهی حرکت است و تنها راهت روبه‌جلوست.

بلند شو، صاف بایست و بعد از من تکرار کن: «من مصمم هستم.»

اراده‌ات را شُعله‌ور کن

برای درکِ ایده‌ی عزم و اراده در عمل، بیا نگاهی به یک ماجرای معروفِ موفقیت بیندازیم که من و تو به‌خوبی با آن آشنا هستیم: آرنولد شوارتزنگر.

آرنولد در خانواده‌ای نسبتاً فقیر در شهرِ کوچکی در اتریش متولد شد، تنها چند سال پس از پایانِ جنگِ جهانیِ دوّم.

امّا آرنولدِ جوان، رؤیای رفتن به آمریکا و بازی در فیلم‌های هالیوودی را در سَر می‌پروراند. والدینش درباره‌ی این آرزوی او چه فکر می‌کردند؟ فکر می‌کنی اهالیِ شهر درباره‌ی جاه‌طلبی‌اش به او چه می‌گفتند و یا پشتِ‌سرش چه حرف‌هایی می‌زدند؟

حواست باشد، ما درباره‌ی امروز صحبت نمی‌کنیم که تلویزیون، اینترنت، گوشی‌های هوشمند و هرچیزی داریم که می‌توانیم بدونِ سیم ارتباط برقرار کنیم تا به یک ستاره تبدیل شویم. آن‌زمان خیلی از خانواده‌ها حتّی تلویزیون هم نداشتند.

«آمریکا» مفهومی غبارآلود و خیال‌انگیز برای آرنولد و مردمانی بود که با او بزرگ شده بودند. آمریکا جایی بود که آن‌ها فقط در تصاویر و فیلم‌ها دیده بودند.

می‌توانستی تضمین‌کنی هرکسی که او را می‌شناخت، فکر می‌کرد هیچ شانسی برای رسیدنِ به رؤیایش ندارد. او هر زمانی‌که حرف آنها را باور می‌کرد، درواقع این تصوّرِشان را به واقعیت تبدیل می‌کرد.

اگر این را قبول می‌کرد که یکی از مشهورترین بدن‌سازانِ جهان نخواهد شد، هرگز نمی‌توانست به این مهم برسد. اگر او می‌پذیرفت که نمی‌تواند به آمریکا مهاجرت کند، هرگز نمی‌توانست. اگر می‌پذیرفت که نمی‌تواند واردِ عرصه‌ی سینما شود، هرگز نمی‌توانست یک سوپرِاستارِ سینما یا یک سیاست‌مدار شود. او همه‌چیز را رها می‌کرد.

امّا او هرگز چیزهای ممکن و غیرممکنی را که مردمِ دنیا به او می‌گفتند قبول نکرد.

او مصمم بود. او هر روز ساعت‌ها در باشگاه وقت صرف کرد تا بدنش را آماده کند. او فیگورهای بدن‌سازی‌اش را تمرین کرد. مطالعه کرد. کسب‌وکار و تجارت را یاد گرفت. در آزمونِ هنرپیشگیِ فیلم‌ها شرکت کرد.

با عزم و اراده، گزینه‌ای به اسمِ تسلیم‌شدن یا تغییرِ مسیرها برایش وجود نداشت.

اگر به مسیری که طی کرد نگاهی بیندازی، می‌توانی نکته‌ای ارزشمند درباره‌ی عزم و اراده را یاد بگیری: گاهی اوقات «اراده»، تمامِ چیزی‌ست که داری.

قبل از آرنولد، هیچ بدن‌ساز اتریشی نتوانسته بود در فهرستِ الفِ شروعِ مسابقاتِ ایالاتِ متحده قرار بگیرد، چه برسد به اینکه در انتخاباتْ به سِمَتِ فرماندارِ کالیفرنیا برسد. تو الان می‌توانی مطمئن باشی که او قسمتِ خوبِ زندگی و حرفه‌اش را بدون اینکه بداند به کجا می‌رود، صرف کرد. وقتی تو به سرزمینی کشف‌نشده سفر می‌کنی، هیچ تابلوی راهنمایی در مسیر وجود ندارد. تمامِ این ماجرا، کشف و جست‌وجوست. تو یک رَدِ پای جدید از خود به‌جا می‌گذاری، نَه اینکه به‌دنبالِ دیگری راه بیفتی.

وقتی خودت را در آن موقعیت می‌بینی، تمام کاری که از دستت بَرمی‌آید تمرکزکردن و مواجه‌شدن با مسائلِ پیشِ رویت است. به‌جلو پیش می‌روی و با مشکلاتی که در مسیر، سَرِ راهت سبز می‌شوند، مبارزه می‌کنی.

حتّی آرنولد که دیدگاهی وسیع و بی‌نظیر داشت، درنهایت هر بار با برداشتنِ یک قدم به هدفش رسید.

او به باشگاه می‌رفت و روی عظلاتِ دو سَرِ بازویش کار می‌کرد. او روی هر حرکت تمرکز می‌کرد، هر حرکتِ دمبل را زیرِ نظر داشت، تکرار، تکرار و تکرار، انقباض و انبساط و رشدِ ماهیچه‌هایش را احساس می‌کرد.

پس از اتمامِ تمرین‌های مربوط به عضلاتِ دو سَرِ بازو، سراغِ ماهیچه‌های سرشانه‌اش می‌رفت. پس از آن عضلاتِ پشتِ کمر، سپس عظلاتِ کپل و در ادامه روی ماهیچه‌های ران کار می‌کرد و در نهایت سراغِ ساق می‌رفت.

وقتی روی گروهی از ماهیچه‌های مرتبط کار می‌کرد، تمامِ حواسِ خود را به کارش می‌سپرد. پس از آن نوبت به گروهِ دیگری از ماهیچه‌ها می‌رسید. لحظه‌به‌لحظه.

وقتی کار روی همه‌ی ماهیچه‌های بدنش تمام می‌شد، خسته و کوفته به خانه می‌رفت؛ امّا فردا دوباره با عزم و اراده به باشگاه برمی‌گشت.

آدم‌های دیگری هم هستند، مثلِ ملاله یوسف‌زی که برای دفاع از حقوق زنان و کودکان در افغانستان ایستادگی کرد؛ یا مایکل فلپس و رکوردهای ورزشیِ دست‌نیافتنی‌اش؛ یا جسیکا کوکس که بدونِ دست متولّد شد و درحالِ حاضر خلبانِ هواپیماهای تجاری است.

گرفتی چی گفتم؟

کلیدِ مصمم‌شدنْ تمرکز بَر مشکلاتی‌ست که بَر سَرِ راهت قرار دارند. باید تمامِ حواست را جمع کنی. تبدیل به کسی شو که حتّی اگر تمامِ داشته‌هایش را از دست بدهد، باز هم دست از پیشرفت بَرندارد. جواب، همیشه جایی بیرون از کُنجی‌ست که برای خودت برگزیده‌ای؛ تمامِ چیزی که باید انجام دهی این است که پاسخ را بیابی.

پس از آن می‌توانی به حرکتْ ادامه دهی و سراغِ مانعِ بعدی بروی و باز باید تمامِ توجه‌ات را معطوف به مشکلِ بعدی کنی و مراقبش باشی. با موانعِ بعدی و بعدی هم به همین منوال بَرخورد کن.

با انجامِ این روش، تو هرگز نباید نگران این باشی که به کجا می‌روی. نباید نگران باشی که چقدر از مسیرت باقی مانده است. به‌این‌ترتیبْ تو موانع و مشکلاتت را دوست خواهی داشت، به‌جایِ اینکه از آنها فرار کنی، چون این موانع هستند که کلیدِ موفقیت و رشد تو خواهند بود. فقط هر بار یک قدم بردار.

و اگر با مانعی در مسیرِ پیشرفتت برخورد کردی، یا بَر آن غلبه کن یا آن را دور بزن. به‌هرصورت به مسیرت ادامه بده.

عزم و اراده به این معنی نیست که سراسیمه به‌سمتِ هدفت یورش بِبَری، به این معنی نیست که هر طرف دلت خواست راهت را بگیری و بروی. عزم و اراده باید با اقداماتی متمرکز و تعیین‌شده همراه باشد و بارها و بارها تکرار شود.

تو با مُشت به دیوارِ آجری ضربه نمی‌زنی چون دستت خونی و کبود می‌شود. تو از چکّش و قلم استفاده می‌کنی و با روشی مشخص، ذره‌ذره دیوار را می‌کَنی تا درنهایت سوراخی در آن ایجاد کنی.

سپس سوراخ را بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌کنی و قبل از اینکه متوجه این موضوع شوی، مثلِ آلیس پا در آینه می‌گذاری و واردِ دنیای کاملاً جدیدی می‌شوی.

باورش کن تا رنگ واقعیت بگیرد

افراد موفقی که بینِ ما هستند، با پشتِ‌سرگذاشتنِ موانع به اینجایی رسیده‌اند که امروز هستند.

امّا گفتنش از انجامش خیلی راحت‌تر است. چیزی که باید بگویی این است «هرگز تسلیم نشو» (متنفرم از این نوشته‌های پشتِ کامیونی)، یک چیز است؛ و اینکه بخواهی عملاً در رسیدنِ به اهداف مهمِ زندگی‌ات عزم و اراده داشته باشی، یک چیز دیگری است.

خوب گوش کن. وقتی عزم و اراده در تو به جوشش درآید، دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند تو را از کامیابی بازدارد. تو دیگر طعمه نیستی. دنیا هم دیگر برایت توطئه‌ای ترتیب نمی‌دهد؛ و تنها چیزی که تو را متوقف می‌کند، زمانی‌ست که به این عقیده ایمان بیاوری که متوقف شده‌ای. سپس، دوستِ من، تو واقعاً متوقف می‌شوی. آن‌موقع است که باید از دل‌وجان مبارزه کنی.

این از نشانه‌های یک ذهنِ تعلیم‌یافته است که می‌تواند فکری را «بدونِ پذیرشِ آن» در سَر بپروراند.

«ارسطو»

به تمامِ چیزهایی فکر کن که در تاریخِ بشر به‌دست آمده‌اند؛ و روزی «غیرممکن» به‌نظر می‌رسیدند. اگر به شخصی در سال ۱۸۵۰ می‌گفتید که می‌توانید با یک لوله‌ی فلزی توخالی، از کالیفرنیا تا چین را همراهِ صدها نفرِ دیگر پرواز کنید، به‌احتمالِ‌زیاد برای گذراندنِ روزهای زندگی‌ات، تو را به تیمارستان می‌فرستاد!

امّا برادران رایت، نپذیرفتند که پرواز غیرممکن است. آنها به همین سادگی این فکر را رَد نکردند. اگرچه هیچ مدرکِ تاریخی برای اثبات این وجود نداشت که پروازِ انسان ممکن است.

به‌هرحال، آنها هیچ دلیلِ قابلِ‌روئیتی نداشتند که این اتّفاق قبلاً افتاده باشد؛ آنها مصمم بودند که این فکر را عملی کنند؛ و در تعقیبِ آن با عزم و اراده پیش رفتند.

حالا این موضوع را با مشکلاتِ خودت مقایسه کن. اگر تو هم شبیهِ اغلبِ مردم هستی، پس اهدافت به‌اندازه‌ی ساختنِ اوّلین هواپیما جاه‌طلبانه نیست.

تو احتمالاً به‌دنبالِ پولِ بیشتر، مواجهه با ترس‌هایت، یافتنِ یک همدم همیشگی، رسیدن به وزن و هیکل ایدئال یا تلاش برای رسیدن به موفقیت در زندگی هستی. این اهداف را افراد زیادی با تواناییِ تو، میلیون‌ها بار قبل از تو انجام داده بودند؛ و در آینده هم دیگران بارها و بارها تکرار خواهند کرد.

این اهدافْ همگی شدنی هستند. باوجودِاین، از چرندیاتِ ذهنی‌ات فریب نخور که دائم زیرِ گوشَت می‌خواند: «ولش کُن!» چون تو نمی‌توانی. هیچ‌کس نمی‌تواند. این گفتگو باعث می‌شود همچنان منتظر باشی و چیزی را در دلت بخواهی و بالاخره قربانیِ زندگیِ خودت شوی. گاهی هرطور شده پیش برو، روی ادّعایت قمار کن و برای هرآنچه می‌خواهی بجنگ. تو باید آن را عملی کنی.

پس وقتی کسی به چشمانت نگاه می‌کند و می‌گوید: «هرگز یه میلیونر نمی‌شی» یا مغرت مدام وِزوِز می‌کند که «غیرممکنه بتونی پنجاه کیلو وزن کم کنی»، تو دو انتخاب داری؛ یکی اینکه می‌توانی مقابل این عقیده که نمی‌دانی چه‌کاری داری انجام می‌دهی به‌زانو دربیایی، اینکه تو هیچ منبع و قدرتِ دسترسی نداری، اینکه چیزی که این کار نیاز دارد در تو وجود ندارد، یا خودت و زندگی‌ات را باید قبل از انجام این کارها سروسامان بدهی. پس تو از هدفت دست می‌کشی.

یا می‌توانی مقابلش بایستی و مخالفت کنی. می‌توانی این حرف‌ها را رد کنی و برای رسیدنِ به آنچه لیاقتش را داری تلاش کنی. می‌توانی بگویی: «نَه، شما در اشتباهید و من این رو ثابت می‌کنم.»

غیرِممکن، فقط در لحظه‌هایی به ممکن تبدیل می‌شود که به شدنش «ایمان» داری.

ما اگر به غیرِممکن‌بودنِ اهدافِ‌مان فکر نکنیم، کارهای بیشتری انجام خواهیم داد.

«وینس لومباردی»

یک موضوعِ احمقانه هم وجود دارد: تو هیچ وقت نمی‌توانی ثابت کنی چه چیزی «ممکن» و چه چیزی «غیرِممکن» است.

می‌توانی علاقه به انجامِ کاری را هزاران‌بار در خود احساس کنی. ممکن است در تمامِ تلاش‌هایت برای رسیدنِ به آن مفتضحانه شکست بخوری، ولی در تلاشِ هزارویکم پیروز و موفق خواهی شد.

حقیقت این است، نمی‌توانی انتهایش را حدس بزنی. تو هرگز تمامِ حقایق را نمی‌دانی. به‌عنوانِ یک انسان، ما فقطِ قسمتِ ناچیزی از ذهنِ‌مان را می‌شناسیم، چه برسد به دنیا، اقیانوس‌ها، فضا یا فناوری. اگر کسی به تو گفت که جواب همه‌چیز را می‌داند... حقیقت این است که او هم مثلِ تو فی‌البداهه چیزی می‌گوید، درست مثلِ هر شخصِ دیگری. جواب‌ها رو می‌دونی؟ بسه دیگه، خالی نبند!

خب اگر نتوانیم به‌طورِ قطع بگوییم که رفتن انسان به مریخ غیرممکن است، چطور هر یک از ما می‌تواند چیزهایی را بداند که در زندگیِ روزمره توان انجام‌دادنش را داریم؟

آنها نمی‌توانند. تنها سؤال این است که آیا موافقی که می‌توانی انجامش دهی یا نمی‌توانی. یک عقیده، زمانی به واقعیت می‌پیوندد که آن را بپذیری و عمل‌کردن براساسِ استعدادت را متوقف کنی.

وقتی تو ورای عقاید شخصی و طرزِ نگاه دیگران زندگی می‌کنی، زندگی‌ات نمونه‌ای از چیزهای ممکن خواهد بود. من یک دانش‌آموزِ دبیرستانی بودم، امّا به سفرم به‌دورِ دنیا ادامه دادم؛ و هزاران‌هزار نفر را راهنمایی کردم. من پزشکان، وکلا، سیاست‌مداران، بازیگران، افرادِ مشهور، ورزش‌کاران و مدیرانِ عالی‌رتبه را نیز راهنمایی و هدایت کردم. لعنت بَر من! حتّی روحیانیونِ کاتولیک را در ایرلند و راهبانِ بودایی را در تایلند هدایت کردم!!

یک زندگیِ شگفت‌انگیز و رؤیایی در ناشناخته‌ها منتظرت است که البته شبیهِ پای گیلاس یا آدامسِ بادکنکی نیست. واقعیتی وجود دارد که می‌توانی آن را محقق کنی، نَه مثلِ الآن که درحالِ بَر باددادنِ آن هستی.

مصمم باش

هر زمان که در تلاش هستی تا به چیزی دست پیدا کنی، برخلافِ جریانِ حاضرِ زندگی در حرکت هستی. اغلب عقایدِ مردم دوروبَرت به‌گونه‌ای است که سعی دارند تو را از هدفت دور کنند.

آنها می‌گویند تو نمی‌توانی، تو در اشتباهی، غیرممکن است، تو حتماً شکست می‌خوری. هرچه تلاشت منحصربه‌فردتر باشد، فشارهای مخالف بیشتر خواهد بود. چرا؟ خب به این دلیل که افرادی که در زندگی‌ات حضور دارند، اغلب از تو شخصیتِ مشخصی را سراغ دارند. پس وقتی تلاش می‌کنی تا آن کالبد همیشگی را بشکافی، این فقط دنیای خودت نیست که به‌هم می‌ریزد، بلکه دیگران را هم آشفته می‌کند.

و موضوعِ بعدی اینکه این مقاومت در راه رسیدن به هدف فقط از سویِ دیگران ناشی نمی‌شود؛ ذهنِ خودت هم هست که گاهی مقاومت می‌کند. هم افکار آگاهانه و هم افکار ناشی از ضمیرِ ناخودآگاهت می‌تواند درست در مسیرِ رسیدنِ به رؤیاها، مانع سرختی باشند.

این افکار می‌توانند کاملاً و صراحتاً منفی باشند، مثلِ «این غیرممکنه، چرا داری زورِ بی‌خود می‌زنی؟» یا شاید کمی زیرکانه‌تر، مثلِ «بهتر نیست به‌جایِ اینکه صبحِ زود از جات بلند شی و بری اداره، بگیری بخوابی؟» یا «اون بازی که توی گوشی داری از کارکردن خیلی لذّت‌بخش‌تره.»

تو می‌توانستی بر این مخالفت‌ها و آشفتگی‌ها غلبه کنی، البته در فصلِ آخر درباره‌اش صحبت کردم؛ امّا زمان‌هایی در این حرکت پیش می‌آید که تو مسیرت را گُم می‌کنی. در یکنواختی‌های روزانه قفل می‌شوی؛ طوری‌که به‌کلّی راهت را گُم می‌کنی و از جنگلی سَر درمی‌آوری که باید پیچ‌وخمی طولانی را بدونِ نقشه، آب و راهنما طی کنی.

آیا در مسیرِ درستی در حرکت هستی؟ چه مدّت است که به مسیرت ادامه می‌دهی؟ چقدر از این مسیر باقی مانده است؟ شاید از این‌طرف باشد. نَه صبر کن، شاید آن‌طرف باشد.

و زمانی‌که با موانعی بَرخورد می‌کنی، کلِ سفرت را زیرِ سؤال می‌بری. شاید حتّی زمانِ برگشتن باشد.

در این لحظه از مان و مکان، وقتی نمی‌دانی برنده‌ای یا بازنده، چقدر از مسیر را طی کرده‌ای یا چقدر از آن باقی مانده، تنها یک راه وجود دارد و آن این است که به راهت ادامه دهی.

این همان عزم و اراده است. نیروی پیش‌برنده برای ادامه‌ی حرکت، حرکت و حرکت، بدونِ توجه به اتّفاق‌های پیشِ رو.

مهم نیست که حسش را نداشته باشیم، مهم نیست که در چنگالِ شک و دودِلی گیر افتاده باشیم.

این یک قانون است: عزم و اراده‌ی واقعی فقط زمانی ظهور می‌کند که تنها کاری که از دستت بربیاید این باشد که عزم و اراده داشته باشی! زمانی‌که تمامِ اینها از دست بروند و تمام امیدها و شواهدِ موفقیت ناپدید شوند، این عزم و اراده است که مانندِ نیروی جادویی تو را به حرکت وامی‌دارد.

بزرگ‌ترین موفقیت‌ها از سختی‌ها، بی‌اطمینانی و ریسک، زاده می‌شوند.

به برخی از بزرگ‌ترین موفقیت‌هایت در زندگی فکر کن

شاید یک فروشِ فوق‌العاده داشته باشی یا یک کسب‌وکار جدید راه بیندازی، یا یک خانه خریده باشی یا شاید با عشقت ازدواج کرده باشی، یا به مدرسه برگشته‌ای یا در یک ماراتُن به خطِ پایان رسیده باشی. این می‌تواند هرچیزی باشد که تو به آن افتخار کنی.

خب، لعنتی چطور بهش رسیدی؟!

خب، احتمالاً روی صندلی لَم نداده بودی و به مشکلات فکر نمی‌کردی یا ذهنت درگیر کارهای تکراری و خسته‌کننده‌ی روزمره نشده بود، یا خودت را درگیرِ افزایشِ قیمت شیر از سال ۱۹۷۷ تا الآن نکرده بودی.

خب پس چه؟

من دقیقاً نمی‌توانم حدس بزنم که چه کاری می‌کردی، اما می‌توانم یک چیز را حدس بزنم: تو احساسِ راحتی و آرامش نداشتی. به همین دلیل راهت را عوض کردی، چون اغلب اوقات وقتی احساس کنی که داری از دامنه‌ی امنیت خودت دور می‌شوی، دست‌به‌کار می‌شوی و تنبلی را کنار می‌گذاری.

اضطراب و دودلی را هنگامِ پذیرشِ ریسک در شغلِ‌مان حس می‌کنیم و سوزشِ ماهیچه و کوتاه‌شدن تنفسِ‌مان را وقتی تجربه می‌کنیم که پنج دقیقه‌ی مدام روی تردمیل می‌دویم. تمامِ موفقیت‌های ما، از دلِ مشقّت و بی‌اطمینانی و ریسک متولد می‌شوند.

هیچ‌چیز در دنیا، بهایِ داشتن یا ارزشِ انجام‌دادن را ندارد؛ مگر اینکه با تلاش، درد و سختی به‌دست آمده باشد.

«تئودور روزوِلت»

در حقیقت، هرچه میزانِ مشقّت و سختی بیشتر باشد، حس موفقیت شخصی که بعد از آن احساس خواهی کرد، بیشتر خواهد بود.

و به همین دلیل است که موفقیت‌ها و دستاوردهای بزرگ، بسیار کمیاب‌اند. چون خیلی از مَردم دوست ندارند آرامشِ خود را برهم بزنند.

بخشِ پنجم

هویت خودت را از افکارت مجزا کن

«من حاصلِ افکارم نیستم، بلکه نتیجه‌ی اعمالم هستم.»

این جدیدترین جمله‌ی تأکیدیِ توست. عبارتی که همه‌ی حرف‌هایم را در خود دارد.

ادامه بده و امتحانش کن. «من حاصلِ افکارم نیستم، نتیجه‌ی اعمالم هستم.»

تو همان فکرهایی نیستی که در سر داری. آنها فقط دسته‌ای از چیزهای اتّفاقی‌ست که از ذهنت فرار می‌کند. تو بَر خیلی از آنها کنترلی نداری.

در نهایت، همه‌ی ما دوست داریم که افکاری بهتر و مثبت‌تر داشته باشیم، امّا اگر سَرِ جایت بنشینی و حرکت نکنی که هیچ اتّفاقی رُخ نمی‌دهد.

زمانی‌که ما بدن و مغزِمان را به چالش می‌کشیم، وقتی تجربه می‌کنیم، وقتی با ترس روبه‌رو می‌شویم، وقتی به نتیجه می‌رسیم و حتّی وقتی شکست می‌خوریم، دقیقاً همین موقع، ما کسی را که هستیم تغییر می‌دهیم.

تو می‌توانستی باهوش‌ترین فردِ کره‌ی زمین باشی، امّا اگر حرکت نکنی، هیچ فایده‌ای ندارد.

دفعه‌ی بعد که «حسش نبود» کاری را انجام دهی، وقتی حس رفتن به سَرِ کار یا انجامِ حرکتی مهم برای زندگی‌ات را نداشتی، وقتی برای یک شروع، به خودت شک کردی، تمامِ این حرف‌ها را به‌یاد بیاور.

همه‌ی این فکرهای منفی را فراموش کن؛ فقط اوّلین قدم را بردار و سپس قدمِ بعدی و بعدی را...

تو افکارت نیستی؛ تو همان اعمالت هستی. تو افکارت نیستی...

بخشِ چهارم

عمل‌کردن، چرخِ زندگی را بهتر می‌چرخاند

سستی و تنبلی، تخمِ شک و ترس را در دل می‌کارد؛ امّا فعالیت و عمل، اعتمادبه‌نفس و شجاعت به‌بار می‌آورد. اگر می‌خواهی بَر ترس غلبه کنی، یک‌جا ننشین و درباره‌اش فکر کن. بلند شو و دست به کاری بزن.

«دیْل کارنگی»

من این جمله‌ی دیل را خیلی دوست دارم. وقتی ما به‌جایِ تنبلی، فعالیت و تلاش را انتخاب می‌کنیم؛ و زمانی‌که فراتر از افکارِ غیرارادی‌مان گامی بَرمی‌داریم، اتّفاق‌های جالبی رخ می‌دهد: دقیقاً ما مسائل آزاردهنده را فراموش می‌کنیم.

خلاصه بگویم، وقتی ما واردِ عمل می‌شویم، وقتی برای انجام‌دادنْ هیچ کارِ دیگری نداریم! خیلی مشکل است که هم‌زمان، بر نگرانی‌هایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همه‌ی اینها به همان اراده‌ی اوّل بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامه‌دادن خیلی راحت خواهد بود. طولانی‌بودنِ مسیر و ترس‌ها به‌محضِ سرعت‌گرفتن، محو خواهند شد.

امّا تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمی‌کند و صبورانه منتظرت می‌ماند تا تو در مسیر قرارش دهی.

وقتی درباره‌اش فکر می‌کنی، اساساً چیزی‌ست که همه‌ی ما درگیرش هستیم. ما می‌خواهیم راننده باشیم. فکر می‌کنیم که یک روحیه‌ی خلّاق‌تر سراسرِ زندگیِ‌مان را به‌پیش خواهد برد، فکر می‌کنیم که یک روحیه‌ی قوی کارها را راحت‌تر و شدنی‌تر خواهد کرد. البته اگر تو بخواهی به جایی که می‌خواهی برسی، باید کنترل را به دست بگیری.

تو باید کمربندت را ببندی و پدالِ گاز را تا آخر فشار دهی، چه آماده باشی چه نباشی.

امروز از تو می‌خواهم کاری متفاوت انجام دهی، که معولاً انجام نمی‌دهی. من از تو می‌خواهم به روشی غیر از افکارِ منفی یا بی‌فایده‌ی همیشگی‌ات عمل کنی. براساسِ لحظه و به روشی که در دست داری عمل کن. به جهنم که به چی فکر می‌کنی، عمل کن!

منتظرِ این نباش که حالتِ خاصی برای تکان‌دادن به سراغت بیاید. درگیرِ پیداکردنِ یک احساسِ جادویی نباش که کاری برایت انجام دهد.

فقط و فقط عمل کن. فکرهای مزخرف را کنار بگذار و بلند شو.

موضوع این نیست که به خودت روحیه بدهی و اینکه همه‌چیز شسته‌ورُفته و آماده باشد. فقط باید عمل کنی. انجامش بده لعنتی!

نَه یک دقیقه‌ی بعد، نَه بعد از تمام‌شدنِ این کتاب، همین‌حالا!

البته ذهنِ تو همیشه به‌دنبالِ بهانه می‌گردد تا عمل‌نکردن را منطقی جلوه دهد. ذهنت حینِ انجامِ کار، تمامِ کارهای دیگرت را همان‌لحظه به‌یادت خواهد آورد، حتّی تمامِ استرس‌ها و دلواپسی‌هایی را که داری مرور می‌کند.

امّا براساسِ افکارت عمل نکن؛ تمرکزت را بگذار روی کاری که در دست داری. زندگی‌ات را با تغییرِ افکارت عوض کن. این تنها راهش است.

هنوز به انگیزه‌ی بیشتری نیاز داری؟ به بزرگ‌ترین افرادی که می‌شناسی فکر کن، چه از نزدیکانت چه افرادِ مشهور. آیا افکارِ آنها را در نظر گرفته‌ای یا فعالیت‌ها و رفتارهای آنها را؟

آیا فکر می‌کنی گاندی یا رُزا پارکس یا آبراهام لینکلن هرگز با افکاری پر از شک، ترس یا بی‌اطمینانی روبه‌رو نشده بودند؟ درباره‌ی نیکولا تسلا یا استیو جابز چطور فکر می‌کنی؟ آیا جداً فکر می‌کنی این آدم‌ها هر روز صبح با روحیه‌ی عالی و این فکر که «همه‌چیز عالیه» از خواب بیدار می‌شوند؟ نَه جانم! آنها هم افکارِ مزخرفی مثل چیزی که تو در سَرت داری، داشته‌اند، امّا به هر روشی شده، ادامه دادند و عمل کردند. آنها هرچیزی را که سَرِ راه‌شان بود کنار زدند، فکرهای مزخرف را کنار گذاشتند و به ناشناخته‌ها قدم نهادند. این یک تلاشِ وارفته‌ی بی‌حال نبود. عظمت و شأنی که آنها به‌دست آوردند، رایحه‌ی سحرآمیزِ پراکنده در هوا نبود که از آن استفاده کرده باشند. اگر آنها وارد عمل نمی‌شدند، اصلاً اشتیاقِ‌شان را نمی‌فهمیدیم و هرگز شاهدِ عظمت یا حکمتِ آنها نمی‌شدیم.

آنها رنج کشیدند، شک کردند، بی‌خوابی کشیدند، نگران شدند و جنگیدند، زمین خوردند تا بالاخره زندگی و کارِشان متعادل و هم‌تراز شد.

منظورم این است که به این فکر کن که خیلی خوش‌شانس هستی که می‌توانی به مردمِ زیادی فکر کنی که در گذشته و حال، افکارِ خوبی در سَر داشتند، امّا نتوانستند آنها را عملی کنند.

این همان چیزی‌ست که برای ما اتّفاق می‌افتد. چون بیشتر از اینکه به فکرِ اعمال و فعالیت‌هایمان باشیم، نگران افکارِ خودمان هستیم.

به‌عبارتِ‌دیگر، به این فکر کن که مردم زیادی با داشتنِ افکارِ منفی، دیوانه‌وار ادامه داده‌اند تا به موفقیت رسیده‌اند. موزیسین‌های افسانه‌ای که با مشکلِ موادِمخدّر درست‌به‌گریبان بوده‌اند. خیلی از ورزش‌کاران حرفه‌ای، درگیر با مسائلِ مدیریتِ خشم؛ مانکن‌هایی که از فرطِ لاغری چندان سالم به‌نظر نمی‌رسند و میلیونرهایی با طرزِ فکرهایی پُر از حرص و آز.

ما می‌توانستیم ادامه دهیم و ادامه دهیم. نکته اینجاست که همان‌اندازه که تفکرِ منفی نشان‌دهنده‌ی شکست است، تفکرِ مثبت هم پیش‌گویی برای موفقیت نیست. تمامِ افرادی که بالا درباره‌شان توضیح دادم، بدونِ توجه به شرایطِ درونیِ‌شان وارد عمل شدند. پس تو هم می‌توانی.

این تماماً درباره‌ی عمل است. از جایت بلند شو، واردِ عمل شو و تمامِ آن افکار مزخرفت را دور بریز. اوضاع از اینی که هست بهتر و آسان‌تر یا قابلِ‌درک‌تر نمی‌شود. همین است، زندگی همین لحظه است و تو هیچ لحظه‌ای بهتر از «اکنون» پیدا نخواهی کرد.

نمی‌دانی از کجا و چطور شروع کنی؟ خب، این همان نخستین قدم است. کشف کن و بفهم! در اینترنت بگَرد، کتاب بخوان، بپرس، در دوره‌های مختلف شرکت کن، به پند و نصیحت گوش کن، خلاصه هر کاری از دستت بَرمی‌آید انجام بده تا خودت را به فنا ندهی و دل به زندگی بسپاری.

روی پای خودت بایست و حرکت کن.

اقدام‌کردن، شاید خوشحالی به‌همراه نداشته باشد، ولی هیچ خوشحالی‌ای «بی‌عمل» وجود «نخواهد» داشت.

«بنجامین دیزرالی»

بخشِ سوّم

چطور انجام‌دادنِ یک کار، فکرت را عوض می‌کند

فواید این مسئله دوبرابر است.

مسلماً وقتی کاری را انجام می‌دهی، همان کاری که در دستِ اقدام داری، انجام می‌گیرد؛ امّا در کنارِ آن، به‌طرزِ عجیبی این بهترین راه برای تغییرِ افکارت نیز هست.

دلایلِ زیادی برای این موضوع وجود دارد. ما می‌دانیم افکارت می‌تواند تبدیل به واقعیت شود؛ و زمانی خودِ واقعی‌ات یکی از همان رفتارهایی‌ست که جزو بهترین علایقت هست، افکارت هم رفته‌رفته با آن رفتار متناسب می‌شود و خو می‌گیرد. به این موضوع توجه کن: افکارت (و احساسات ناشی از آن) همیشه هم‌ردیف با بهترین علایق، سلامتی، مسائلِ مالی یا استعدادهایت نیست. اغلبِ اوقات این افکار و احساسات تو را از استعداد و توانایی‌هایت دور می‌کنند. چیزهایی مثلِ تردید، ترس، طفره‌رفتن یا ناامیدی به‌جایِ رفتارهای مثبتی که واقعاً باید زندگی‌ات را به‌جلو برانند، بر تو و زندگی‌ات حاکم می‌شوند.

اگر بدونِ شک و دودلی سراغِ وظیفه‌ای بروی که بَر عُهده داری، دفعه‌ی بعدی که کار مهمی برای انجام‌دادن بَر عُهده‌ات باشد، چگونه فکر خواهی کرد؟ افکارت در گذرِ زمان، شروع به رفتاری شهودی و حسی می‌کند تا اینکه دیگر ذهنت، هر بار بیشتر از قبل مستقل از افکارِ منفی‌ات شروع به عمل می‌کند. آیا می‌خواهی به خودت و بدشانسی‌هایت فکر کنی، یا دوست داری به کارهایی رسیدگی کنی که درحال‌حاضر ضروری هستند؟

تا حالا دقّت کرده بودی وقتی کاملاً در چیزی غرق می‌شوی، تمامِ مشکلات و خودگویی‌های ذهنیِ منفی‌ات ناپدید می‌شوند؟ وقتی به‌طوری کاملاً حقیقی و شناختی درگیرِ انجامِ فعالیت یا تمرینی می‌شوی، آن بگومگوهای درونیْ ساکت و ساکت‌تر می‌شوند. گلف‌بازها، تنیسورها، متفکران، بافندگان، موزیسین‌ها، هنرمندان و دوندگانی که بینِ ما حضور دارند، دقیقاً می‌دانند من چه می‌گویم. ورزش‌کاران این را «تمرکزِ خیلی بالا» می‌نامند؛ و خبرِ خوب این است که تو می‌توانی با داشتنِ «تمرکزِ خیلی بالا» عملکردِ خیلی بهتری نیز داشته باشی!

وقتی می‌توانی تمرکزت را روی کاری که درحالِ انجامش هستی، جمع کنی، سرانجام هوش و آگاهی‌ات شروع به ایده‌پردازی می‌کند.

هربار که این کار را انجام می‌دهی، تجربه‌ای از اعتمادبه‌نفس و اعتمادبه‌خود را شکل می‌دهی. تمامِ اینها در بلندمدّت روی روشِ فکر کردنت تأثیر خواهند گذاشت.

خب، راهِ دوّمی که فعالیت‌های تو روی افکارت تأثیر می‌گذارند چیست؟

یادت هست که گفتم افکارت می‌توانند خودِ واقعی‌ات را شکل دهد؟ این کاملاً حقیقت دارد. همان‌طور که افکارت می‌توانند خودِ واقعی‌ات را بسازند، این فقط از طریقِ فعالیت‌ها و رفتارهای توست که افکارت می‌توانند برازنده‌ی زندگی‌ات باشند. تا قبل از آن، آنها فقط یک مشت فکر بودند.

گاهی ذهنِ ما شبیهِ آینه‌های خانه‌های بازی و شادی‌ست، می‌توانند زندگی و استعدادهای ما را کج‌وکوله کند، پیچ‌وتاب دهد و مغشوش کند.

ذهنِ ما اغلب درکی غیرواقعی از دنیا دارد، با تفسیرها، سوءِبرداشت‌ها، رفتارها و عقاید غیرارادی و برنامه‌های فرهنگی و خانوادگی به رگبار بسته می‌شود، که همگی در سطحِ بیرونی زندگی‌مان قرار گرفته‌اند، مثلِ طراحی‌هایی روی کاغذِ رسمِ بزرگ، درحالی‌که هرچه بیشتر تلاش می‌کنیم تا خودِ واقعیِ‌مان را به این طراحی نزدیک کنیم، بیشتر با آن گلاویز می‌شویم.

شکافِ بینِ اینکه زندگی واقعاً چگونه است و طرزِ فکرِمان درباره‌ی اینکه زندگی چگونه است، اغلب سیاه‌چاله‌ای‌ست که ما در آن بی‌حاصل دست‌وپا می‌زنیم.

ما فکر می‌کنیم همه‌چیز بدتر یا بهتر، سخت‌تر یا آسان‌تر از این قیل‌وقال و قضاوت‌های بی‌ربط است.

این نکته را در نظر بگیر: وقتی در مسئله‌ی مهمی گَند می‌زنی، فوراً فکرهایی مثلِ مواردی که اشاره می‌شود، مرتب به ذهنت می‌آید: «وای خیلی احمقم» یا «همیشه باید یه خرابکاری بکنم.»

تمامِ این حرف‌ها به این معنی‌ست که واکنشِ تو به یک موقعیت با کلِّ رفتارهایت سازگار نیست. درست مثلِ زمانی که درباره‌ی «غیرممکن» بودنِ کاری که باید انجامش دهی می‌نالی. (بله، می‌نالی!). مغزِ تو شروع به دنبال‌کردنِ همان رشته‌افکاری می‌کند که خلاص‌شدنِ از آن بسیار دشوار است.

خوشبختانه، اگر بپذیری که افکارت فقط قسمتِ کوچکی از یک کلِّ عظیم را تشکیل می‌دهد و آنها را عملی کنی، کم‌کم متوجه می‌شوی که تمامِ این مدّت چقدر از ماجرا عقب بوده‌ای.

این اساساً شبیه روشی است که روان‌شناسان برای معالجه‌ی بیمارانِ خود به‌کار می‌برند، چون درست جواب می‌دهد، با به‌چالش‌کشیدنِ افکارِمان با فعالیت‌ها و اینکه خودِمان را در معرضِ موقعیت‌هایی قرار دهیم که در مقابلِ‌شان مقاومت می‌کنیم، می‌توانیم ذهنِ‌مان را آموزش دهیم که دنیا را با دیده‌ی بصیرت بنگرد. ما به زندگی‌کردنِ زندگی «همان‌گونه که هست» خُو می‌گیریم، نَه آن‌طور که به آن فکر می‌کنیم.

دفعه‌ی بعد که هرگونه فکر منفی یا تحلیلِ بُرّنده‌ای را احساس یا تجربه کردی که قدرت را از تو سلب می‌کند، فوراً واردِ عمل شو. مستقل از آن فکر عمل کن. مخصوصاً طبقِ بهترین علایقی که داری عمل کن، نَه اینکه به روشی رو بیاوری که فکر و احساسِ غیرارادی بَر تو تحمیل می‌کند.

هر بار بهتر از قبل عمل خواهی کرد تا اینکه درنهایت ذهنت از خوابِ غفلت بیدار می‌شود و می‌فهمد. «هی! من از پَسَش برمی‌آیم. من دارم یاد می‌گیرم!»

بخشِ دوّم

تو همان افکارت نیستی

تو چیزی نیستی که به آن فکر می‌کنی. تو با چیزی که در سَرت داری تعریف و شناخته نمی‌شوی. بلکه چیزی هستی که انجام می‌دهی، یعنی اعمالت.

افکارِ بزرگ، از ذهنِ متفکّر صحبت می‌کنند، امّا اعمالِ بزرگ از انسانیت.

«تئودور روزوِلت»

خیلی از ما اجازه می‌دهیم که حالِ درونیِ‌مان بَر رفتارهایمان تأثیر بگذارد، امّا افرادی با عملکردِ بالا خیلی با دقّت هستند، چون یاد گرفته‌اند چطور این احساسات را تجربه کنند در‌حالی‌که از میل و رغبتِ عمل بَراساسِ آنها طفره می‌روند.

این‌طور نیست که آنها هیچ‌وقت به خودِشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشتِ‌گوش‌انداختن یا نادیده‌گرفتنِ موقعیتی نداشته باشند. این‌طور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند.

آنها بی‌چون‌وچرا تمرکز و به‌جلو حرکت می‌کنند. آنها در هر شرایطی مَردِ عمل هستند.

خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکارِ منفی را به خود راه ندهیم، امّا وقتی به‌خودت می‌آیی، تازه می‌بینی که در واقعیت این‌گونه نیست. می‌دانم، می‌دانم، شاید برخی با نگاه‌های مثبت‌اندیشانه‌ی من عقلِ خود را از دست بدهند. البته اینجا مسائلی برای آن دسته از افراد هم وجود دارد که باید به آن توجه کنند. تا حالا با خودت فکر کرده‌ای چرا مثبت‌گرایی را به‌عنوانِ پاسخی به زندگی‌ات در نظر گرفته‌ای؟ آیا تا حالا توجه کرده‌ای وقتی ظاهراً با افرادِ منفی‌باف روبه‌رو می‌شوی یا در موقعیت‌های منفی احاطه می‌شوی و می‌خواهی تحتِ‌تأثیر قرار نگیری، چه حالی به تو دست می‌دهد؟ درست است، اهمیتی ندارد چه‌اندازه در تلاشی که از این افکار دوری کنی، حتّی گاهی چنگالِ افکارِ منفیِ قدیمی در تو چنگ می‌زنند.

واقعیت این است که داشتنِ اختیار درباره‌ی چیزی که فکر می‌کنی، خیلی دشوار است، چه برسد به کنترل‌کردنِ آن. مخصوصاً به این دلیل که درجای دیگری از این کتاب گفته‌ام، ما حتّی درقبالِ اغلبِ مسائلی که فکر می‌کنیم آگاه نیستیم.

ما به همان نسبتِ افکارِ مهم، افکارِ بی‌ربط و بی‌فایده هم داریم. همچنین افکارِ پیش‌فرضی هم داریم که همیشه‌ی خدا واردِ مغزِمان می‌شوند. فکرِ بی‌ارزش‌بودن، قضاوت‌شدن، تعلق‌نداشتن یا نداشتنِ لیاقت. همه‌ی این فکرها موقعِ کارکردن، پرداخت صورت‌حساب‌ها، موقعِ رفتن به فروشگاه یا رانندگی به‌سراغمان می‌آیند!

بیشترِ درس‌هایی که به مراجعه‌کنندگانم آموزش می‌دهم، درباره‌ی تغییرِ نگرش و نگاهِ به زندگی‌ست. البته اینها راه‌حل‌هایی بلندمدّت هستند. درنهایت، هدفم کمک به تغییر و دگرگون‌کردنِ ضمیرِ ناخودآگاه است. عزیزِ من! این شبیهِ دور زدن با کشتیِ جنگی‌ست، زمان می‌برد!

بابا جان! اهمیتی ندارد چه‌اندازه سخت در تلاشی، تو افکارِ منفی خواهی داشت، شاید بیشتر از بعضی‌اوقات، شاید هر روز، شاید صدها بار در طول روز.

روزهایی هست که نمی‌خواهی از تختخوابت بیرون بیایی، نمی‌خواهی به سَرِ کار بروی، نمی‌خواهی نگرانِ مسئولیت‌ها باشی؛ امّا همه‌ی این کارها را انجام می‌دهی. هر روز درگیرِ یک‌سری فعالیت‌ها هستی که از تَهِ‌دلت نمی‌خواهی انجامِ‌شان دهی. این یعنی با داشتنِ افکاری در سَرت، هنوز قدرتش را داری که مستقل از آنها عمل کنی.

همان‌طوری که من مرتب به مراجعه‌کنندگانم گوشزد می‌کنم، تو نباید فقط فکر کنی که امروز، روزِ توست؛ تو باید براساسِ این فکر عمل کنی.

مطمئناً آزاردهنده نیست که در حالتِ روحی و فکری خیلی خوبی باشی، امّا اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبه‌راه شود، هرگز از جایت بلند نمی‌شوی. بی‌اغراق، هزاران نفر را در دورانِ کاری‌ام ملاقات کرده‌ام که همگی کلِ زندگیِ خود را منتظرِ رسیدنِ یک احساس یا فکرِ متفاوت بوده‌اند و همچنین در انتظارِ تلنگرِ الهام یا انگیزه‌ای، البته آنها دوستانِ دمدمی‌مزاجی هستند که نمی‌توانی هر زمان که نیازِشان داری، حسابی روی‌شان باز کنی.

ما با انجامِ اَعمالِ منصفانه، فردی منصف؛ با اَعمالِ عاقلانه، فردی عاقل؛ و با اَعمالِ شجاعانه، فردی شجاع می‌شویم.

«ارسطو»

تو زندگی‌ات را با عملت تغییر می‌دهی نه با اندیشیدن به عمل. در حقیقت، وقتی کم‌کم به عملی‌کردنِ فکرهایت نزدیک می‌شوی، چیزی جادویی شروع به ظهور می‌کند.

فکرِ بدونِ عمل، یعنی همان افکارِ منفی درباره‌ی خود، دیگران یا شرایطی که در آن هستی؛ و تا وقتی همان‌جایی که هستند رهایشان نکنی، هیچ تأثیری بر موفقیت نخواهند داشت.