فصلِ نهم: قدمِ بعدی چیست؟ - بخشِ دوّم

تو روزی خواهی مُرد
اگر من مرگ را واردِ زندگیام میکردم، باورش میکردم و با آن روبهرو میشدم؛ خودم را از ترس و نگرانیِ آن و کماهمیتیِ زندگی آزاد میکردم؛ و فقط آنموقع بود که برای خودبودن، آزاد میشدم.
«مارتین هایدگر»
یک روز میمیری. نفس کیشدنت قطع میشود، ساکت و خاموش میشوی و دست از زندگی میکشی. تو از این جسمِ فیزیکی خارج خواهی شد. چه فردا، چه بیست سالِ دیگر، مرگ به سراغت خواهد آمد.
همهی ما فناپذیریم. هیچ راه فراری از آن نیست. ممکن است با این حرفها ناراحت شوی یا مقابلِ خبرِ مرگِ حتمی مقاومت کنی، امّا اگر بهدنبالِ حقیقت باشی، این تنها حقیقتیست که هیچجای بحثی ندارد. تو خواهی مُرد.
تصوّر کن در بسترِ مرگ افتادهای. ضربانِ قلبت در مانیتورِ کنار دستت شنیده میشود، بیب...بیب...بیب. وضعیتِ جسمیات بحرانیست و فقط چند ساعتِ دیگر زندهای. تو کمشدنِ ضربانِ قلب و انرژیات را احساس میکنی.
همانطور که آنجا روی تخت دراز کشیدهای، زندگیات را مرور میکنی. هرگز آن تغییراتی را که دوست داشتی اِعمال نکردی. در همان شغلِ مزخرف ماندی، همان ارتباطِ پُرتنش و همان اضافهوزن را تحمل کردی تا همینحالا، تا روزی که بمیری.
تو کتابهای زیادی خواندهای، ولی هیچوقت بهکارشان نبستهای. رژیمهای غذایی زیادی را بررسی کردهای و هیچکدام را عملی نکردهای. بارها به خودت نهیب زدهای که میخواهی چهکار کنی، بارها کوشیدهای انگیزه و اعتمادبهنفست را بالا ببری، امّا هرگز بهجایی نرسید. فقط بهاندازهی انگشتانِ دو دست، نَه صدها بار، خواستی ماجراجوییِ تغییرِ زندگی را شروع کنی، امّا وارفتی و بهزانو درآمدی.
چه احساسی داری وقتی روی تختِ بیمارستان خوابیدهای و عزیزانت میآیند و میروند؟
پشیمانی؟ افسوس میخوری؟ متأسف هستی؟ حاضری درقبالِ برگشتن به گذشته، بهآنزمانی که این کتاب را خواندی، چقدر پرداخت کنی و کارِ متفاوتی انجام دهی و روشِ دیگری را در پیش بگیری؟ اگر و فقط اگر...
لعنتی! بهخودت بیا! پشیمانی و افسوس مثل خوره بهجانِبدن، ذهن و قلبت خواهد افتاد که بسیار مهلک و کوبنده است. غیرقابلِتحمل است. آن موقع نمیدانی از مرگ میترسی یا به استقبالش میروی، فقط مرگ میتواند تو را از این حالتِ بدبختی نجات دهد.
امّا چیزِ دیگری هم وجود دارد: در آیندهات، افسوسِ نرسیدن به چیزی یا نداشتنِ چیزی را نخواهی خورد، تنها چیزی که برایت افسوس و پشیمانی بهدنبال دارد، تلاشنکردن است، کوششنکردن است؛ و زمانیکه شرایط سخت بود هم بهجلو پیش نرفتی.
اینطور نیست که همهی کوهنوردان، به قلّه سعود کنند، گاهی برمیگردند تا خود را مجهز کنند و دوباره به راهشان ادامه دهند. آنها هیچوقت دوست ندارند در اوّلِ راه بمانند؛ و با افرادی عادی و غیرکوهنورد پرسه بزنند؛ و دلیلِ صعود نکردنشان به قلّه را توضیح بدهند. نَه، آنها چادر خود را جمع میکنند و روبهجلو حرکت میکنند؛ و وقتیکه میمیرند میدانند که تمامِ تلاشِ خود را کردهاند.
تو هیچوقت حسرتِ بهدست نیاوردنِ یک میلیوندلار را نخواهی خورد، هیچوقت حسرتِ شروعنکردنِ فلان کسبوکار یا تَرکنکردن آن شغلِ نکبت را نخواهی خورد. هیچوقت حسرتِ ازدواجنکردن یا یک سوپرمدل را نخواهی خورد؛ تو از این پشیمان خواهی بود که در آن رابطهی مرده باقی ماندی، درحالیکه میدانستی میتوانی رابطهی بهتری داشته باشی. تو هیچوقت حسرتِ این را نخواهی خورد که چرا شبیهِ یک بدنساز حرفهای نبودهای، بلکه افسوسِ این را میخوری که هر شب بهسمتِ خانهات رانندگی کردی و با یک دروغ زندگی کردی.
و این برای تو اتّفاق خواهد افتاد. تو میمیری. از همهی چیزهایی که داری دست میکشی، در تنهایی خاموشِ هشیارانهای که هر لحظه درحالِ فروکشکردن است.
مگر اینکه همان کارهایی را انجام دهی که برای تغییر نیاز داری، زندگیای را بسازی که دلت میخواهد، زندگیای که به آن افتخار کنی.