مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

قدرتِ هدف

روشِ دیگری هم وجود دارد که بی‌میلی‌ات می‌تواند تو را از آن چرخیدنِ همِستروار رها کند، چون گاهی اوقات اصلاً مهم نیست که چه سؤالی از خودت بپرسی یا چندین بار این جمله‌ها را گفته باشی؛ چون قطعاً نمی‌توانی تمامِ اشتیاقت را برای تغییرِ همه‌چیز به‌مدتِ طولانی، سرزنده و محکم حفظ کنی. ممکن است تو یکی از بهترین شروع‌کننده‌ها باشی، ولی به همان خوبی کاری را به پایان نرسانی. در انتهای همه‌ی این مسیرها، تو با این حقیقتِ محض روبه‌رو می‌شوی که باید به همان اندازه هم برای حفظِ موقعیتی که خلق کردی، مشتاق باشی. تو برای تغییرِ ریشه‌ای زندگی‌ات، بی‌میلی و فشارِ آن را همیشه حس خواهی کرد، یعنی همین زندگی‌ای که به آن خُو گرفته‌ای. منظورم این است که یا باید همین که هستی باشی، یا باید تا حالا تغییر کرده باشی! تو ظرفیتش را داشته‌ای که زندگی‌ات این‌طور از آب درآمده است.

اینکه با خودت روراست باشی، خیلی خوب است. تصمیم‌گیری برای آنکه در همان نقطه‌ای که هستی بمانی، به‌اندازه‌ی تصمیم برای عزیمت و حرکت، مقتدرانه است. چرا؟ چون گاهی اوقات تشخیصِ ماندن در جایی که خوشحال نیستی، عزم و انگیزه‌ی لازم را برای پذیرشِ تغییرِ همیشگی و واقعی فراهم می‌کند. این اتّفاق باید بدونِ سرزنش‌کردنِ خود و بی‌آنکه قربانیِ مشکلاتِ شخصیتی شوی، صورت گیرد. درست است. همان موقع که متوجه می‌شوی از لحاظِ شناختی، حساب‌شده در این موقعیت قرار گرفته‌ای، می‌توانی خود را شکوفا کنی و از آن موقعیت خارج شوی! همچنین این امر شالوده‌ای برای اهدای موهبتِ پذیرش، غنیمت‌شمردن اتّفاقی که افتاده؛ و شجاعت و جسارت برای مواجهه با آینده‌ای غیرِقابلِ‌تصوّر است.

مَردِ عاقل برای چیزهایی که ندارد، عزا نمی‌گیرد؛ بلکه برای داشته‌هایش خشنود است.

«اِپیکتتوس»

وقتی درها به رویت بسته است

در خیلی از موارد، بهترین پاسخی که می‌توانم بدهم این است: شاید حقیقتاً بی‌میلی.

گاهی اظهارِ بی‌میلی، به همان اندازه‌ی بیانِ مشتاق‌بودن می‌تواند قدرتمند و تأثیرگذار باشد.

آیا دوست داری با بدنی مریض زندگی کنی؟ نَه. آیا مایلی به آن زندگی ادامه دهی که دائماً منتظرِ حقوقِ ماهیانه باشی؟ نَه. آیا دوست داری رابطه‌هایی ناپایدار و ناموفق را تحمل کنی؟ نَه.

من بی‌نهایت مشتاقم!!

بی‌میلیْ عزم و تصمیم را شعله‌ور می‌کند. بی‌میلیْ دسترسی به نگرشی قاطع و فوری به شرایطی را فراهم می‌کند که در آن هستی. بی‌میلیْ خط قرمز می‌کِشد که دیگر میلی نداری تا از آن رد شوی.

همین بی‌میلیْ به ادامه‌دادنِ شرایطِ ساده‌ی موجود، با احساساتی ارضانشده و آرزوهایی محقق‌نشده است که تو را ملزم به تلاش برای تغییر خواهد کرد. فقط وقتی برای تحملِ دری‌وری‌ها بی‌میل باشی، روی پایت می‌ایستی و شروع به حرکت می‌کنی. در این مواقع، هیچ انگیزه‌ای برای تغییر، قوی‌تر از حسِ بی‌میلی برای تحملِ این شرایط نیست. کدام‌یک از اینها برای زندگیِ تو مفیدتر هستند؟ من بی‌نهایت مشتاقم یا من بی‌میلم؟ آیا متوجه شده‌ای که بی‌میلی هم می‌تواند به همان اندازه‌ی مشتاق بودن، قدرتمند باشد؟

با توجه به شرایطی که داریم، بعضی از ما با گفتنِ «من مشتاقم» بیشتر انرژی می‌گیریم، درحالی‌که بیانِ جمله‌ی «من بی‌میلم» نیز به دیگران قدرت و عزمِ بیشتری می‌دهد. تو باید با توجه به موقعیتی که در آن هستی، بدانی کدام‌یک می‌تواند انگیزه‌ی بیشتری به تو بدهد یا بهتر بگویم، خون به رگ‌هایت تزریق کند.

تو جزو هرکدام از دسته‌هایی که گفتم باشی، نه‌تنها می‌توانی بیانِ مخصوص به خودت را داشته باشی، بلکه می‌توانی مسیری را که می‌خواهی از آن به مشکلت نزدیک شوی مجدداً بررسی کنی.

برای مثال، آیا مایلی که یک شغلِ جدید پیدا کنی؟

«بله، من مشتاقم.»

آیا دوست داری شغلی را که از آن متنفری ادامه دهی؟

«نَه، مایل نیستم.»

هر دو جمله می‌تواند کاملاً مؤثر باشد. این بستگی به خودت دارد که کدام‌یک را برای شخصیتت و موقعیتی که در آن هستی، انتخاب کنی. حالا بگو کدام‌یک برای تو مناسب‌تر است؟

در را پیدا کن

تقدیرْ افراد مشتاق را هدایت می‌کند و اشخاصِ بی‌میل را دنبالِ خود می‌کِشد.

«سِنِکا»

یا تو سرنوشتت را کنترلی می‌کنی، یا سرنوشتت تو را کنترل می‌کند. زندگی برای تعلل‌ها و تعویق‌های تو متوقف نمی‌شود. حتّی بخاطرِ پریشانی‌ها و ترس‌های تو هم مکث نمی‌کند. زندگی دقیقاً در کنارِ تو جریان دارد. چه تو نقشِ فعّالی داشته باشی، چه نداشته باشی، نمایش ادامه دارد.

به همین دلیل یکی از نخستین درس‌هایی که به مراجعانم می‌دهم این است: «من بی‌نهایت مشتاقم

قبل از اینکه بتوانی با صداقت این جمله را به‌خودت بگویی، باید یک سؤال از خود بپرسی: «آیا واقعاً مشتاقم؟» این سؤال نیاز به پاسخ دارد. نمی‌شود آن را همین‌طور به امانِ خدا رها کرد. خب! من واقعاً مشتاقم؟ این سؤال می‌تواند پاسخ را از دلت بیرون بکشد. آیا واقعاً مشتاقم؟ مقابلِ قدرتِ این سؤال، نمی‌توان مقاومت کرد؛ نمی‌توانم برای گفتنِ حقیقت از زیرِ فشارش شانه خالی کنم.

  • آیا مشتاقم به باشگاه بروم؟
  • آیا مشتاقم با آن پروژه‌ای که مرا سَرِ کار گذاشته بودند، همکاری کنم؟
  • آیا مشتاقم با ترس‌های اجتماعی‌ام روبه‌رو شوم؟
  • آیا مشتاقم که برای افزایشِ حقوق درخواست بدهم، یا این شغلِ لعنتی را رها کنم؟

خلاصه بگویم، آیا مشتاقی که درحال‌حاضر زندگی‌ای را که داری متوقف کنی و زندگیِ جدیدی را آغاز کنی؟ همه‌ی اینها با غلیانِ اشتیاقی که حالتی جاری، گسترش‌بخش و انقباظی‌ست و زندگی در آن جوانه می‌زند شروع می‌شود. تمامِ این اتّفاق‌ها با یک تلنگرِ تغییرِ کلام در درونت رُخ خواهد داد.

ما اغلب خودمان را افرادی تعلل‌خواه، تنبل یا بی‌انگیزه می‌بینیم. درحالی‌که در واقعیت هم بی‌اشتیاق هستیم. انجام خیلی از کارها را کنار می‌گذاریم یا نادیده می‌گیریم، چون به خودِمان می‌گوییم اصلاً نمی‌خواهیم انجامش دهیم یا از پَسَشْ بَرنمی‌آییم.

به‌جایِ اینکه این رفتار را نقطه‌ضعفِ خود بدانیم، بهتر است حسی از همان اشتیاقی را که اکنون هیچ اثری از آن نیست در درونِ خود ایجاد کنیم، جرقه‌ای از توانایی، البته اگر مایل هستی! چراکه تو خالقِ اصلیِ صداقت، سعه‌ی صدر و توانایی هستی. روزگاری با شوروشوقِ جوانی یا کنجکاوی کودکی، رسیدن به این مرحله که می‌شد به آن روحِ زندگی بخشید آسان بود، اما پس از سپری‌شدنِ سال‌ها، تا اندازه‌ای این حالتِ جادویی را گم کرده‌ایم.

فیلسوفِ سیاسیِ مشهور، نیکولو ماکیاوِلی، می‌گفت:

با اشتیاق‌داشتن، هیچ مشکلی دیگر بزرگ نیست.

فقط یک لحظه توجه داشته باش؛ اصلاً مهم نیست در زندگی با چه چیزهایی مواجه شده‌ای؛ و چه موانعی بر سَرِ راهت قرار دارد، اگر راغب هستی که آن اشتیاقِ مثال‌زدنی را در خودت خَلق کنی، یگانه راه تلاش‌کردن، قدم‌برداشتن، درآویختن با موانع؛ و سرانجام، پیشرفت و حرکتِ روبه‌جلوست تا به همان زندگی که آرزویش را داری برسی.

به همین دلیل است که عبارت‌هایی ساده مثلِ «من بی‌نهایت مشتاقم» خیلی پُرمغز جلوه می‌کند. تو با تعهد به آن، سرزنده و قدرتمند می‌شوی؛ و وجودت را به‌خاطرِ جذبه و گیرایی‌اش، آماده‌ی دریافت می‌کنی.

دوباره می‌پرسم: مشتاقی؟!

بَر شانست لعنت نفرست. دیگران را سرزنش نکن. شرایط تقصیری ندارند.

تو انگار دوست داری زندگی‌ات را تحمل کنی

درباره‌اش فکر کن. مشکل از کجاست که این سایه‌های تاریک و شریر، گرما و شادیِ زندگیِ سعادتمندت را به‌یغما می‌برند؟

از شغلت متنفری؟ رابطه‌ات با کسی اشتباه است؟ از نظرِ سلامتی مشکلی داری؟ خب، دنبالِ شغلِ جدید بگرد؛ ارتباطت را قطع کن؛ رژیم غذایی‌ات را عوض کن، ورزش کن یا هرچیزی که به‌نطرت مفید است. به‌نظر ساده می‌آید. این‌طور نیست؟ حتّی پس از اتّفاق‌هایی مثلِ مرگِ عزیزان یا شکست در کسب‌وکار که ظاهراً اختیاری درقبالِ‌شان نداری، امّا تو در نوعِ برخوردت با زندگیِ پس از آن اختیار و قدرتِ بی‌نهایتی داری.

اگر میل و رغبتی به شرایط نداری، یا به‌عبارتی، اگر با همین اوضاع خُو گرفته‌ای، چه دوستش داشته باشی چه نداشته باشی، خودت انتخابش کرده‌ای.

قبل از اینکه به «امّا» فکر کنی یا ناراحت و عصبی شوی، اجازه بده حرفم را کامل کنم: دفاع کردن از شرایطی که الان داری، دلیل قانع‌کننده‌ای برای بودن در این شرایط است. تَرکش کن.

بهانه‌گیری نکن. از عهده‌ی عواقبش بَرنمی‌آیی. اینها مثلِ چمدانِ اضافی در سفری‌ست که باید سبک حرکت کنی.

شرایطْ مَرد را نمی‌سازد؛ فقط او را به خود بازمی‌شناساند.

«اِپیکتتوس»

همان‌طور که اپیکتتوس اشاره کرده، مقیاس درست برای اندازه‌گیریِ خودت، شرایطی نیست که در آن حضور داری، بلکه روشی است که با آنها برخورد و رفتار می‌کنی. برای شروعِ این فرآیندِ جدید، تو ابتدا باید چیزهای دیگر را کنار بگذاری.

بَر شانست لعنت نفرست.

دیگران را سرزنش نکن.

شرایط را مقصّر ندان.

دنبالِ مشکل در دورانِ کودکی و همسایه‌هایت نگرد.

این دیدگاه برای مطالبی که در این بخش بیان می‌کنم، بسیار حیاتی‌ست. تو نمی‌توانی، تکرار می‌کنم، تو نمی‌توانی دیگران را مقصّرِ شرایطِ زندگی‌ات بدانی. حتّی مقصّر دانستنِ خودت هم بی‌فایده است. البته با شرایط و بحران‌هایی مواجه خواهی شد، که ظاهراً هیچ کنترلی بَر آنها نداری، حتّی ممکن است بسیار ناراحت‌کننده هم باشند، مثلِ بیماری، ناتوانی یا مرگِ عزیزان.

امّا همیشه کاری هست که بتوانی برای تأثیرگذاشتن روی این شرایط انجام دهی و از پسِ آن برآیی، حتّی اگر سال‌ها در آن شرایط بَد بوده باشی و راهی برای خروج از آن پیدا نکرده باشی. البته باید اوّل مشتاق باشی. برای اینکه کاملاً به نگرش و دیدگاهم ایمان بیاوری، باید اوّل بپذیری که با وجودِ اتّفاق‌هایی که در زندگی‌ات رُخ داده است؛ و تو هیچ اختیار و کنترلی بَر آنها نداشته‌ای، پس از وقوعِ آن حوادث، تو بدونِ هیچ عذر و بهانه‌ای، همیشه و هر لحظه، صددرصد مسئولِ نوعِ رفتار و برخوردت هستی.

فرهنگِ لغتْ اشتیاق را این‌گونه تعریف می‌کند:

کیفیت یا حالتی از آماده‌بودن؛ آمادگی.

به‌عبارتِ‌دیگر، اشتیاق حالتی‌ست که ما می‌توانیم با زندگی مواجه شویم و شرایط را از دیدگاهِ دیگری ببینیم. اشتیاق با تو شروع می‌شود و با تو هم پایان می‌پذیرد. هیچ‌کس نمی‌تواند تو را مشتاق کند؛ و تا زمانی که واقعاً برای حرکتِ بعدی آماده و راغب نباشی، نمی‌توانی به‌جلو حرکت کنی.

وقتی اشتیاقِ حرکت را به‌دست آوردی، می‌توانی از طریقِ آن، آزادیِ ذاتی و درونی را هم تجربه کنی؛ سپس چیزی به‌سرعت در رگ‌هایت به جریان می‌افتد. وقتی اشتیاقی در تو نباشد، تعللی ازلی متوقفت خواهد کرد و پس از چندی، وزنه‌ای که روی سینه‌ات قرار می‌گیرد، غرقت خواهد کرد.

می‌شنوم که می‌گویی: «من مشتاقم اما...». باور کن هر بار که «امّا» را به آخرِ جمله‌ات اضافه می‌کنی، خودت را قربانی خواهی کرد. طی سال‌های زیادی که مربّی بودم، داستان‌های زیادی درباره‌ی شرایطِ بغرنج و پیچیده شنیده‌ام، از تاریک‌ترین گذشته‌ها، تا فشار و وخامتِ زمان حال و ترسِ خزنده به‌سمتِ آینده. بله! بارها و بارها این داستان‌های دردناک را شنیده‌ام. تو باید به نیّت و هدفِ من گوش بدهی. من اصلاً قصد ندارم با گفتنِ این داستان‌ها، تو را هیجان‌زده و ملتهب کنم، خب، البته شاید ناخواسته این کار را انجام دهم، ولی نیّتِ من این است که تو را برای رسیدن به توانایی‌های درونی‌ات برانگیزانم، تا عظمت و قدرتِ خود را درک کنی، نَه اینکه حالت را بگیرم! برای لحظه‌ای به این فکر کن که آن اشتیاق در زندگی‌ات ظاهر شود؛ نَه اشتیاقی کم‌رنگ و بی‌حال، بلکه اشتیاقی محکم و پُرزور، اشتیاقی که نشان دهد تو همین‌حالا آماده‌ای برای حرکتِ بعد و عمل به آن. اشتیاق به تغییر، اشتیاق به حرکت، اشتیاق به پذیرش. یک اشتیاقِ واقعی، جادویی و الهام‌بخش.

نحوه‌ی استفاده از این کتاب

در این کتاب دست‌چینی از اظهارنظرهای شخصی درباره‌ی اختیارداشتن، زندگی‌بخشیدن، متعالی‌بودن و جسارت‌داشتن جمع کرده‌ام تا با عمل به آنها، در زندگی‌ات هر روز بهتر و بهتر شوی.

همچنین صحبت‌ها و گفتارهایی از فلاسفه، شخصیت‌های مهمِ تاریخی؛ و نکته‌هایی از یافته‌های علمی هم در این کتاب خواهی یافت، که همه‌ی آنها به نگرشم پَروبال می‌دهند. درحالی‌که همه‌ی این موارد خوب و عالی هستند، تنها راهِ مطالعه و تعامل با این کتاب این است که آن را در خلوتِ خودت جست‌وجو کنی؛ و گفته‌هایم را امتحان کنی. برای اندیشیدن، اندیشیدن به خود و تجربه کردنِ آن، وقت بگذار. هیچ دانش و حکمتی بالاتر از دانشی که خودت آن را تجربه کرده باشی نیست.

اگر صفحه‌های پیشِ رو را به‌جایِ چیزی شبیهِ ارزیابی محتوا، تجربه‌های شخصی ببینی، قطعاً اساسی‌ترین تمریناتِ لازم برای سبکِ زندگی را تجربه خواهی کرد، که تابه‌حال با آن مواجه شده‌ای. بعضی از این تمرینات، اعصابت را خُرد می‌کنند، کفری‌ات می‌کنند؛ و ممکن است حتّی تو را ازکوره‌به‌در کنند. چیزی نیست! بَر اعصابت مسلّط باش و به خواندن ادامه بده. مانندِ یک فیلمِ خوب، نتیجه در انتها مشخص خواهد شد!

اگر خیلی زودرنجی، همین الان از خواندن دست بکش، کتاب را به کسی که در زندگی‌ات هست و فکر می‌کنی شاید به‌دردش بخورد، هدیه بده. (این وبلاگ را هم به او معرفی کن!) و خدانگهدار.

امیدوارم این کتاب به تو در درکِ قدرت و پیچیدگیِ خودگویی‌های ذهنی و نحوه‌ی استفاده از آن برای بهتر شدن در زندگی‌ات، کمک کند. اصلاً قصد ندارم قدرتِ سازندگی و تخریبِ زبان را زیرورو کنم، امّا در این بین، تو متوجه این موضوع خواهی شد که تجربه‌های زندگی‌ات از همین مکالمه‌ها و افکار روزانه‌ات شکل گرفته است.

این متن تو را ملزم به تفکر خواهد کرد تا زبان و احساساتت را در حالتی هوشیارانه؛ و با آگاهی به زندگیِ روزمره‌ات مرتبط کنی؛ و زمانی که ارتباطِ جادویی میانِ طرزِ حرف‌زدن و چگونگیِ اندیشیدنت را پیدا کردی، تصویرِ کاملی از زندگی را بررسی خواهی کرد که به تو عرضه کرده‌اند.

توصیه‌ام به تو این است که کتاب را با نکته‌برداری یا با استفاده از یک مارکِر بخوانی؛ و هرجا جمله‌ای، ذهنت را درگیر کرد آن را برجسته و پُررنگ کن. همان‌طور که قبلاً گفتم، من این کتاب را طوری نوشته‌ام که برای بیشترِ افراد خواندنی و مفید باشد. هر فصل، اگرچه بخشی از کل کتاب محسوب می‌شود، لیکن داستانِ خود را دارد و تو باید هر اندازه که مایلی، در آن غور کنی. کتاب را به پایان برسان؛ و قبل از اینکه تو را از میل و اشتیاقت به تغییر، خسته و کِسِل کند، نکته‌ها را از آن بیرون بکش تا تفاوت را در زندگی‌ات احساس کنی.

احتمالاً نیاز نداری که تا ابد سرت در این کتاب باشد (اگرچه ممکن است نیاز داشته باشی و این هم مشکلی نیست!)، پس هدفِ واقعی این است که هر زمان که گرفتار بودی؛ و یا به بازسازی نیاز داشتی، از این ایده‌ها به‌عنوانِ سکوی پَرتاب استفاده کنی.

همان موقع به عمقِ کتاب شیرجه بزن، از زلالِ کلماتش بنوش و آن «تویی» را که دنیا هنوز ندیده از بند رها کن!

شروع کن و لذّت بِبَر.

بیانِ جسورانه در مقابل بیانِ داستان‌گونه

خودگویی‌هایت را از حالتی داستان‌گونه (یعنی وقتی درباره‌ی خودت، دیگران و زندگی حرف می‌زنی؛ گفتگوهایی پیرامونِ عقاید و قضاوت‌های روزانه) به‌حالتی جسورانه تغییر بده، تا تمام «وِزوِز»های همیشگیِ ذهنت را نادیده بگیری؛ و همه‌ی قدرت و انرژی‌ات را برای همین‌حالا و همین‌جا به‌کار ببری.

یکی از اوّلین اشتباهاتی که مرتکب می‌شویم، زمانی‌ست که درباره‌ی کاری که قصد انجامش را داریم یا کسی که می‌خواهیم باشیم، صحبت می‌کنیم (یعنی همیشه کارَت را به آینده موکول می‌کنی). حالا دیگر نمی‌خواهم واردِ بحثِ جملاتی شوم که با «باید انجام دهم» و «سعی می‌کنم انجام دهم» شروع می‌شوند. وقتی ما برای آینده‌ی خود آرزویی داریم، ناخودآگاهانه تأیید می‌کنیم که اکنون آن را نداریم؛ و یا آن‌گونه نیستیم (یعنی قرار است در آینده آن‌گونه باشیم).

یکی از دلایلِ پشتِ‌گوش‌انداختنِ فهرستِ کارهایی که برای سالِ جدید تنظیم کرده‌ایم، این است که معمولاً از زبان آینده برای آن استفاده می‌کنیم، مثلاً می‌گوییم بعداً. حتّی درباره‌ی کارهایی که قرار به تَرکِ آنها می‌گذاریم هم همین‌گونه است. یعنی ابتدا با شوقِ فراوان برای تغییرِ رفتارِ خود تصمیم می‌گیریم، ولی بعداً که در عمل با مشکل مواجه می‌شویم، قولی را که به خود داده بودیم نادیده می‌گیریم؛ و زمانی که ظاهراً درحالِ انجامِ تصمیم‌هایت هستی، به‌قدری برایت سخت و دشوار می‌شود، که انگار سیاه‌چاله‌ای در زندگی‌ات ایجاد شده باشد. این همان لحظه‌هایی از زندگی‌ست که بگومگوهای درونی‌ات آشوب به‌پا می‌کنند! مثلاً به‌خودت قول داده‌ای که وزن کنی، ولی هوسِ پیتزا می‌کنی؛ یا به‌خودت قول داده‌ای که مقداری پول پس‌انداز کنی، امّا می‌بینی همان ژاکتی که آرزویش را داشتی، با تخفیف فروخته می‌شود. وقتی اشتیاق کم‌کم کاهش می‌یابد، چگونه افراد می‌توانند این لحظه‌ها را مدیریت کنند؛ و آن الگوهای فکری قدیمی را برای تغییرِ زندگی، دوباره از نو سازماندهی کنند؟ تو باشی، چه می‌کنی؟

خودگویی‌های درونی جسورانه، زمانی صورت می‌گیرند که تو به انجامِ آن عمل در همان زمان ادّعا داشته باشی، دقیقاً همان‌لحظه و همان‌جا؛ با لَحنِ «من ... هستم»، یا «من ... اعتقاد دارم»، یا «من ... می‌پذیرم»، یا «من ... ادّعا دارم»؛ تمام اینها قدرتمند هستند و خیلی بهتر از الگوهای داستان‌گونه مانندِ «من می‌خواهم ...» یا «من قصد دارم ...» جواب می‌دهند.

تأثیرِ فیزیولوژی و روان‌شناسی کاربردِ زبان جسورانه و لحظه‌ای، نه‌تنها قدرتمند و نافذ است، بلکه واقعاً انرژیِ آنی دارد. تقاوتِ بینِ «من مصمم هستم» و «من می‌خواهم مصمم باشم»، از زمین تا آسمان است. یکی از اینها، مربوط به لحظه‌های اکنونِ زندگی‌ات است؛ و دیگری بیشتر از اینکه به اکنونِ تو مربوط باشد، به آینده پیوند می‌خورد.

تمامِ این موارد تو را ملزم می‌کنند که جسورانه صحبت‌کردن را در زندگیِ روزمره امتحان کنی؛ و وقتی می‌خواهی با لحنِ داستان‌گونه حرف بزنی، جلوی خودت را بگیری.

ذهنت را دوباره تربیت کن، هر بار یک کلمه

تمامِ این صحبت‌ها درباره‌ی ناخودآگاه، فقط چرندیاتِ روان‌شناسانه نیست.

دانشمندان دریافته‌اند که نحوه‌ی اندیشیدنِ ما می‌تواند ساختار فیزیکی مغزِمان را تغییر دهد. این پدیده که «انعطاف‌پذیریِ عصبی» نام دارد، تصوّراتِ ما را درباره‌ی مغزِ بشر منقلب می‌کند.

همچنان‌که ما در گذرِ عُمر، تجربه‌های جدیدی را کسب می‌کنیم، مغزِ ما هم دائماً گذرگاه‌های عصبی‌ای را تنظیم می‌کند، که مسئولِ کنترلِ تفکر و رفتارِ ما هستند. بهترین قسمت‌اش آنجاست که ما فکرِمان را در مسیری هدایت می‌کنیم که آگاهانه این گذرگاه را برای خودِمان تعدیل می‌کند؛ و ساده‌ترین راه برای شکل‌دادن به این فکرها از طریقِ خودگویی‌های آگاهانه و مصمم است. این نوع صحبت‌ها، مانند میان‌بُر عمل می‌کنند؛ و کنترلِ زندگی‌ات را به‌دست می‌گیرند.

دقیقاً مشابه با عادت‌ها که با تکرارِ یک عمل ایجاد؛ و تبدیل به «رفتاری خودکار» می‌شوند، ما می‌توانیم در زمان‌های مختلف با استفاده از زبانی قوی و جسورانه، تغییراتی پایدار و مداوم در زندگیِ‌مان ایجاد کنیم. این تغییرات، خیلی بیشتر و عمیق‌تر از داشتنِ افکارِ شاد است (خیلی ساده به آن نگاه نکن؛) تو می‌توانی از لحاظِ فیزیولوژی ساختارِ ذهن و مغزت را تغییر دهی.

ما می‌توانیم احساساتِ‌مان را با راهبری و هدایتِ افکارمان تعیین کنیم. همچنین می‌توانیم با آگاهی و سخت‌کوشی درقبالِ کلمات و نوعِ زبانی که استفاده می‌کنیم، افکارِمان را شکل دهیم. البته بخش عظیمی از این موضوع به بردباری و تحملِ اوّلیه و اشتیاقت به تغییر بستگی دارد.

تمام اینها با یک انتخاب هوشمندانه درباره‌ی نحوه‌ی صحبت‌کردن شروع می‌شود که به‌جای اینکه مُضر و آزاردهنده باشد، مفید و سودمند واقع می‌شود. با کاربردِ درستِ نوعِ زبان و شکل‌دادنِ به مشکلات در حالتی نفوذپذیرتر، می‌توانیم دقیق و موبه‌مو، نوعِ نگاه و نحوه‌ی تعاملِ‌مان را با دنیا تغییر دهیم. تمام چرندیاتی که درباره‌ی سؤالِ «آیا خودِ واقعی‌ات را خَلق کرده‌ای؟» شنیده و خوانده‌ای، نه‌تنها ممکن است، بلکه میلیون‌ها نفر هم توانسته‌اند خودِ واقعیِ‌شان را خلق کنند؛ و بهترین خبر برای تو این است که آنها درحالِ انجامش هستند و بَراساسِ آن عمل و زندگی می‌کنند.

به‌یاد داشته باش، اصلاً مهم نیست که شرایطِ زندگی‌ات تاچه‌حد بغرنج، چالش‌برانگیز و اضطراری‌ست؛ اینکه چطور با این شرایط برخورد کنی، بزرگ‌ترین اختیار و قدرت را در چگونگیِ تغییر آنها به تو خواهد داد. دوباره تأکید می‌کنم که پاسخ را در درونت جستجو کن، نَه خارج از آن.

آن‌طوری که حرف می‌زنیم، فکر می‌کنیم، و درنهایت محیطِ‌مان را درک می‌کنیم، برای خودِ واقعی‌مان بسیار مهم و حیاتی‌ست. واقعیتی را خَلق کن که می‌خواهی با آغازِ فرآیند گفتگو (چه با خود؛ و چه با دیگران) با آن زندگی کنی؛ و این موضوع عملاً آن واقعیت را شکل می‌دهد. روش ساده‌ای که من «مشکلات» روزمره‌ام را به‌شکلِ دیگری ساختاربندی می‌کنم، از آنجایی ناشی می‌شود که به آنها به چشم یک فرصت می‌نگرم. این مشکلات به چیزهایی در زندگی‌ام تبدیل می‌شوند که از آنها برای آموزش و توسعه‌ی خودم بهره می‌برم. من کنجکاو می‌شوم، و به‌جایِ اینکه طبقِ اشتباهِ همیشگی‌ام، منکرِشان شوم، و خودم را ناامید کنم، با آنها روبه‌رو می‌شوم.

حسِ درد را نادیده بگیر، خودش ناپدید می‌شود.

یک‌ذره وقت بگذار و به این جمله فکر کن.

چقدر مشتاقی که بدانی زندگی‌ات، نَه برای شرایط یا موقعیت‌ها، بلکه به‌دلیلِ خودگویی‌هایت تااین‌حد به گند کشیده شده است؟ و اینکه چیزی را که فکر می‌کنی می‌توانی و یا نمی‌توانی انجام دهی، بیشتر تحتِ‌تأثیرِ بعضی پاسخ‌های ناخودآگاه است تا واقعیتِ خود زندگی؟!

اگر به بیرون از خودت نگاهی دقیق بیندازی و تلاش کنی با سراسیمگی از آن خارج شوی، پاسخ مشابهی دریافت خواهی کرد؛ نَه قدرتی، نَه لذتی و نَه نشاطی. در بهترین حالت می‌تواند حرکتی الاکلنگ‌وار بین موفقیت و ناامیدی، شادی و ناراحتی باشد. گاهی شرایط اصلاً تغییر نمی‌کند و همان‌طور عاطل‌وباطل می‌ماند. چیزی که برایش در تلاش هستی و اطمینان داری که تو را خوشحال‌تر، بهتر و خاطرجمع‌تر می‌کند، اگر اتّفاق نیفتد و نتیجه‌ای از آن نگیری چه می‌شود؟ بعدش چه؟ حتّی اگر روزی به آن نقطه‌ی مطلوب برسی، از حالا تا آن روز برای زندگی‌ات چه پیش می‌آید؟

این کتاب کمکت می‌کند تا جوابِ سؤالت را بیابی. نَه در جایی بیرون از خود، بلکه در درونِ خودت. اصلاً لازم نیست به‌دنبالِ پاسخ بگردی، «تو» خودت پاسخی. همان‌طوری‌که به خیلی از مراجعه‌کنندگانم گفته‌ام؛ بیشترِ اوقات، افراد وقتِ خود را برای رسیدنِ سواره‌نظام صرف می‌کنند، درحالی‌که نمی‌دانند خودِشان همان سواره‌نظام‌اند. زندگیِ تو منتظرت است، تا سرانجام خودت را نشان دهی.

چطور زبان، زندگی ما را دگرگون می‌کند

تأثیرِ نوع حرف‌زدنِ ما، فقط مختص به همان لحظه نیست، بلکه می‌تواند در ناخودآگاهِ ما رسوخ کند و کاملاً نهادینه شود؛ و افکار، اندیشه و رفتارِ ما را در بلندمدّت تغییر دهد.

در زندگیِ روزمره‌ی واقعی، طرزِ حرف‌زدنِ ما با خود و دیگران، فوراً به درک و دریافت ما نسبت به زندگی شکل و رنگ می‌دهد؛ و این ادراک مستقیماً و دقیقاً در همان لحظه بَر رفتارِ آنی ما تأثیر می‌گذارد. پیِ نادیده‌گرفتنِ این ادارک‌ها را به خودت بمال! حتّی بدتر این است که با این توهم زندگی کنی که هیچ درکی نداری!

اگر گاهی درباره‌ی اینکه زندگی چقدر «غیرمنصفانه» است حرف می‌زنی، طبق همین دیدگاه هم، رفتار خواهی کرد یا همان‌طور که پژوهش‌ها نشان داده‌اند، حتّی در مکان و زمانی که همه‌چیز برایت خوب پیش برود هم، تلاشِ کمتری در انجامِ کارهایت می‌کنی، چون برای خودت حکم صادر کرده‌ای که به نتیجه نخواهی رسید. دیدگاهِ نامنصفانه، به‌سرعت تبدیل به واقعیتِ ذهنی‌ات خواهد شد.

ازطرف‌دیگر، شخصی که موفقیت را خیلی نزدیک می‌بیند، نه‌تنها پایش را در یک کفش می‌کند تا آن را به‌دست آورد، بلکه در تمام مدّتی که بَراساسِ آن دیدگاهِ بنیادین موفقیت، پُرانرژی در تلاش است، با آن و برای آن زندگی می‌کند. نیازی به توضیح نیست، چون بدونِ اعتقاد به این دیدگاه هم، روشِ مشابهی برای انجامِ کارهای بزرگ وجود دارد، اگرچه مسیر تا حدودی ناهموارتر خواهد بود.

اگر نگرانی که چیزی شبیه به این عقیده‌ی شخصی در تو وجودِ خارجی ندارد، پس به خواندنِ کتاب ادامه بده!

فیلسوفِ بزرگ، مارکوس آئورلیوس که یکی از امپراتورانِ رومِ باستان بود، گفت:

وقتی زندگی روی تلخش را به تو نشان می‌دهد، این، نه‌تنها «بدشانسی» تو نیست، بلکه با تحملِ آن، «با شایستگی» به «سعادت» خواهی رسید. البته این قانون را با گذرِ زمان و در آینده درک خواهی کرد.

این موضوع نشئت‌گرفته از قدرتِ تعیین‌کننده‌ی ما در نحوه‌ی اندیشیدن و چگونگیِ حرف‌زدن از مشکلاتِ‌مان است. این موارد، هم می‌توانند مایه‌ی رنجش باشند و هم سکّوی پرتابِ ما. هم می‌توانند ما را به زیر بکِشند و هم موجبِ پیشرفت و ترقّی ما شوند.

درواقع رواقیانی همچون آئورلیوس اعتقاد داشتند که رویدادهای بیرونی هیچ‌گونه قدرت و اختیاری بَر ما ندارند. این خودِ ما هستیم که حقیقتِ وجودِمان را با ذهنِ‌مان می‌سازیم.

مرزِ بینِ موفقیت و شکست

اگر احساسات به‌طورِ گسترده‌ای نتیجه‌ی تفکر باشد، پس می‌توان با کنترلِ دقیقِ افکارِ دیگران، یا با تغییرِ خودگویی‌های ذهنی که خالقِ احساسات هستند، احساساتِ افراد را تحتِ تسلّط درآورد.

عبارتِ بالا، گفته‌ی یکی از پیشگامانِ روان‌شناسی جدید، آلبرت الیس است. الیس متوجه شد، روشِ تفکرِمان یا حرف‌زدن درباره‌ی تجربه‌هایمان، می‌تواند حسِ ما را درقبالِ آنها تغییر دهد. خلاصه بگویم: افکارِ ما هم‌بستر احساساتِ‌مان است. او همچنین دریافت، روشی که ما فکر می‌کنیم اغلب می‌تواند غیرمنطقی باشد.

به این فکر کن که چند بار جمله‌ای مثلِ این را به خود گفته‌ای: «خیلی احمقم»، «همیشه کارها را خراب می‌کنم»، «زندگی‌ام نابود شده» یا توصیف‌های منفی از این دست: «این بدترین چیزی است که تابه‌حال برایم پیش آمد

اگر واقعاً جزو آن دسته از افرادی هستی که به موضوعات، واکنشِ شدید نشان داده‌ای و بعد که دوباره به آن فکر می‌کنی، تازه متوجه می‌شوی که خیلی هم مهم نبوده‌اند، دستت را بلند کن. بسیار خب، دستت را پایین بیاور، مردم دارند نگاه می‌کنند و کم‌کم داری شبیهِ احمق‌ها می‌شوی. اگر به کمی قبل‌تر از آن واکنش شدید نگاه کنی، می‌بینی که ازقرارِمعلوم یک واکنشِ احساسیِ شدید داشتی که خودت هم متوجه آن نشده بودی، بله! خیلی سریع و نامعقول با خودت حرف زدی؛ دیدی حالا! برو دنبال کارَت استاد!

برخی از حرف‌ها و اَعمالِ‌مان منطقی نیستند؛ امّا به‌هرحال، به زبان می‌آوریم و انجامِ‌شان می‌دهیم! علاوه‌براین، ما هرگز متوجه این قضیه نیستیم که با پس‌مانده‌ی درگیری‌های فکری‌مان که حتّی با ملایم‌ترین خودگویی‌های منفی ایجاد می‌شوند، چه بلایی سَرِ خودِمان می‌آوریم.

البته این بگومگوهای درونی همیشه مهیج و هیجان‌انگیز نیستند، گاهی ظریف و هوشمندانه‌اند، ولی به همان‌اندازه هم اختیار را از ما سلب می‌کنند. اگر روی موضوعی کار می‌کنی، ممکن است با خودت این‌طور فکر کنی: «وای خیلی سخته، اگه به‌موقع تمومش نکنم چی؟» و به تمامِ اتّفاق‌های ناجوری هم که شاید موجب به‌هم ریختنِ اوضاع شود، فکر می‌کنی؛ و همین تو را در شرایطِ سخت و عصبی و نگران‌کننده قرار می‌دهد. گاهی این بگومگوهای درونی، به خشم، ناراحتی یا ناامیدی منجر می‌شوند و در موقعیت‌هایی متفاوت و گاهی نامرتبط نمود پیدا می‌کنند.

این نوع خودگویی‌های درونی، اصلاً زندگی‌ات را راحت‌تر و شیرین‌تر نمی‌کنند. هرچه بیشتر درباره‌ی سختی و مشقّتِ چیزی با خودت حرف بزنی، برایت سخت‌تر به‌نظر خواهد رسید. متأسفانه، ازآنجایی‌که ما دائماً به جریانِ ثابتِ افکار درونی‌مان گوش می‌دهیم؛ و به این صدای انتقادگر در سَرِمان خُو گرفته‌ایم، اغلب متوجه نمی‌شویم که چه اندازه این افکارِ منفی روی روحیه و رفتارِمان در هر لحظه از دقایقِ زندگی تأثیرگذار است؛ پس ما باید به انجام کارهایی که ذهنِ‌مان می‌گوید، پایان دهیم.

به‌عنوانِ یک مثالِ ساده، لحظه‌ای به کارهای سختِ روزانه‌ات که از آنها وحشت داری فکر کن؛ فقط به این دلیل می‌ترسی که از آنها در ذهنت یک غول ساخته‌ای. ما گاهی از کارهای خیلی ساده اجتناب می‌کنیم، مثلِ تا کردن لباس‌ها و خالی‌کردن ماشینِ ظرف‌شویی؛ درحالی‌که به‌کار و زمانِ کمی نیاز دارد. خیلی موضوعاتِ ناچیز را به‌بهانه‌ی بی‌فایده بودن، نادیده می‌گیریم؛ و سراغِ سنگ‌های بزرگ‌تری می‌رویم که نشانه‌ی نزدن هستند، ولی در نهایت باز از زندگی خسته و رنجور می‌شویم.

چرا مقابلِ بعضی امورِ زندگی‌مان «مقاومت» می‌کنیم؟ برخی از مکالمه‌های درونی‌مان، درباره‌ی وظایفی‌ست که نشئت‌گرفته از بعضی عقایدِ منفی‌ست. به «گرفتاری‌های» زندگیِ شخصی‌ات نگاه کن، بعداً متوجه منظورم می‌شوی. تو خیلی درگیرِ گیروگور و بگومگوهای درونی‌ات هستی.