مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

بخشِ اوّل

تو با افکاری که در سَر داری تعریف نمی‌شوی. تو همان چیزی هستی که انجام می‌دهی. تو اعمالت هستی.

فکرت را عوض کن تا زندگی‌ات را عوض کنی.

به‌تازگی درحالِ بالا و پایین‌کردن صفحاتِ فیسبوک بودم که چشمم خورد به این کپشن باارزش؛ طوری که بیشتر از جاستین بیبر لایک داشت؛ و کلّی هم کامنت زیرش بود.

همان‌طور که ژاکتِ قرمزِ گران‌قیمتم را به‌تن داشتم و کرواتِ زردی هم بسته بودم، نشسته بودم و قهوه‌ی فرانسوی‌ام را مزه‌مزه می‌کردم؛ و در این فکرِ فلسفیِ سنگین مستغرق بودم. (باشه! من یه تی‌شرتِ رنگ‌ورورفته و یه شلوارِ کتونِ گشاد پوشیده بودم و داشتم قهوه‌م رو کوفت می‌کردم.). پس از مدّتی با خودم فکر کردم که «چقدر همه‌چیز مزخرفه

تصوّر کن سَرِ کار هستی و باید وظیفه‌ای را انجام دهی، امّا از آن می‌ترسی، امروز حسِ انجام‌دادنش را نداری. به ساعت نگاهی می‌اندازی. دَه‌وسی‌وچهار دقیقه. خوبه! خیلی تا وقتِ ناهار نمانده.

«اووم، امروز چی بخورم؟ اوه، می‌خواستم به یه جای جدید برم که پایینِ خیابون هست. همکارم می‌گفت غذاش خیلی خوبه، امّا باید حواسم به پولِ توی جیبم هم باشه...»

تو ناگهان به دنیای واقعی برمی‌گردی؛ و خودت را پشتِ میزِ کار و درحالِ نگاه‌کردن به مکان‌نمایِ چشمک‌زنِ صفحه‌کلید می‌یابی.

«وای، من افتضاحم. امروز حالش رو ندارم. یه خرده انرژی نیاز دارم.»

قبل از اینکه متوجه باشی، صفحه‌ی مرورگرت را باز کرده‌ای و یکی از وقت‌تلف‌کن‌ترین سایت‌های موردِعلاقه‌ات را بالا و پایین می‌کنی.

«وای! کفش‌های مغناطیسیِ پرنده؟! من می‌تونستم ازشون استفاده کنم!»

سریع به دنیای واقعی برمی‌گردی. ایمیلت را بررسی می‌کنی. از شرکتِ کارتِ اعتباری‌ات پیامی داری. «من خیلی بدهکارم. هیچ‌وقت نمی‌تونم از این اوضاع بیرون بیام. برام کفش‌های مغناطیسی و ناهارِ بیرون ضروری نیستند.»

اطلاعیه‌ای از وب‌سایتِ آشنایی که چند هفته پیش در آن ثبت‌نام کرده بودی دریافت می‌کنی. با خودت می‌گویی: «من هیچ‌وقت فردِ دلخواهم رو پیدا نمی‌کنم. عشقِ زندگی‌ام یک فاجعه است. شاید منو رابطه‌هام باهم جفت‌وجور نیستیم.»

کسی از کنارِ اتاقک تو رَد می‌شود. تو با عصابیت روی ماوس کلیک می‌کنی و دکمه‌های کیبورد را فشار می‌دهی؛ و برای آن مزاحمِ از همه‌جابی‌خبر وانمود می‌کنی که سرگرمِ کار هستی. «وای! نزدیک بودها!»

دوباره به ساعت نگاه می‌کنی، یازده‌وسیزده‌دقیقه. نیم‌ساعتِ دیگر هم وقت‌گذرانی کردی. «باید به کار برگردم... حالا بعد از اینکه...»

آیا این موارد برایت آشناست؟ شاید در اداره مشغولِ کار نباشی، امّا وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت می‌کردی روبه‌رو می‌شوی، با آن احساسِ ترس هم آشنا می‌شوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرستِ کارهای اجباری به‌سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی می‌شود که نمی‌خواهی انجامِ‌شان دهی.

حتّی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساساتِ ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت درباره‌ی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هرچیز دیگری، حاد و فرساینده می‌شود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشان‌خاطر می‌شوی، درگیرِ «باید/نبایدها»، «توانستن/نتوانستن‌ها» و «حق با چه کسی‌ست» می‌شوی؛ و با خودت فکر می‌کنی چرا اصلاً هنوز در این رابطه دست‌وپا می‌زنی.

حقیقت این است که همه‌ی ما زمانی این کارها را کرده‌ایم. حتّی باانگیزه‌ترین، موفق‌ترین و داناترینِ ما هم این افکار را در سَر پرورانده است.

خب، چه چیزی باعثِ تفاوتِ آن آدم‌های موفق و من و تو می‌شود؟ آنها (چه آگاهانه چه هرطورِ دیگری) یک چیزِ ساده را می‌دانند: چیزی که فکر می‌کنند و چیزی که انجام می‌دهند، همیشه الزاماً یکی نیست.

شکارِ فرصت

استقبال از تردید، قدرتِ لازم برای تغییرِ زندگی‌ات است، از ارتباط‌های شخصی‌ات گرفته تا محیطِ کار و شغلت. می‌تواند شکلِ بهتری به زندگی‌ات بدهد، پولِ بیشتری کسب کنی یا همسر آینده‌ات را بیابی.

دیگر از چشمِ زندگی پنهان نخواهی شد و آن را زندگی خواهی کرد، از جامِ آن خواهی نوشید و با آن سرحال و سرزنده خواهی شد.

وقتی از جست‌وجوی امنیت و اطمینانِ خاطر دست بکشی، وقتی از برخورد منطقی با هرچیزی دست بَرداری، حجم زیادی از استرس‌ها و فشارهایت به‌راحتی فروکش خواهد کرد. واقعاً چیزی برای سنجیدن وجود ندارد. اگر برای چیزی که از تو خواستم وقت بگذاری، خواهی فهمید که دلیلِ بیشترِ نگرانی‌هایت ناشی از تلاش برای پیش‌بینی آینده بود؛ و سپس خودداری از پذیرشِ اتّفاق‌هایی که بَرخلافِ تصوّر و خواسته‌ات رُخ می‌دادند.

زندگی یک ماجراجویی‌ست. زندگی پُر از فرصت‌هاست، امّا این بستگی به تو دارد که از این فرصت‌ها به‌طورِ تمام‌وکمال با تردیدی باشکوه، نگران‌کننده و فرح‌بخش بهره‌ببری.

روی چیزهایی تمرکز کن که می‌توانی کنترلِ‌شان کنی؛ و از نگرانیِ کارهایی که توانِ کنترلِ‌شان را نداری، خودت را خلاص کن؛ مثلِ آب‌وهوا، شاخصِ داو جونز یا اینکه همسایه‌ات درباره‌ی مدلِ مویت چه فکری می‌کند!

«من از تردید استقبال می‌کنم.» این جمله می‌تواند لحظه‌به‌لحظه نحوه‌ی زندگی کردنت را تغییر دهد. تنها چیزی که در زندگی تضمین شده است این است که زندگی نامطمئن است. تنها چیزی که ما می‌دانیم این است که چیزی نمی‌دانیم.

ادامه بده، به زبان بیاور و آن را بپذیر: «من از تردید استقبال می‌کنم.»

از تردید استقبال کن

این خواسته می‌تواند کاملاً شوکه‌کننده باشد. احتمالاً پس از خواندن این مطلب، دنیا دورِ سرت می‌چرخد.

دلیلش این است که تو تردید را رَد و از آن دوری می‌کنی. تو از آن می‌ترسی. تو در تلاشی تا چیزهایی را بشناسی و کنترل کنی که به‌راحتی نمی‌توانی بشناسی یا تحتِ کنترل داشته باشی. در خواب‌وخیالِ خودت گیر افتاده‌ای، یعنی همان‌جایی که به‌دنیا آمده‌ای؛ و نمی‌توانی از آن بیرون بیایی.

یک خبرِ خوب: الزاماً این‌گونه نیست.

به همین دلیل است که می‌خواهم طرزِ فکرت را عوض کنی. تردید را بپذیر. جمله‌ی شخصی تو این است: «من از تردید استقبال می‌کنم.»

با آن روبه‌رو شو. گرامی بدارش و از آن لذّت بِبَر.

به‌یاد داشته باش: تمامِ موفقیت‌ها، تمامِ تجربه‌ها، تمامِ چیزهایی که تو همیشه آرزویش را داری در سرزمینِ تردیدها منتظرت هستند. زمانی‌که آن را بپذیری، مطمئناً مثلِ گذشته برایت ترسناک نخواهد بود. یقین داشته باش، تو ممکن است هنوز برای اتّفاق‌های پیشِ رو عصبی و کلافه باشی، امّا قطعاً برای دورنمای چیزهایی که ممکن است اتّفاق بیفتد، امیدوار و هیجان‌زده خواهی بود.

به همان نسبت که سرزمین‌های ناشناخته می‌توانند آبستنِ اتّفاق‌های بدی باشند، می‌توانند هرچیزِ خوبی را نیز در خود جای داده باشند. ناشناخته‌ها می‌توانند لبریز از فرصت و پیشرفت باشند.

تو را به مبارزه دعوت می‌کنم که بیرون بیایی و با مشکلات، خیلی جدّی شاخ‌به‌شاخ شوی و تردید را در زندگی‌ات بپذیری. کارهایی را شروع کن که سراغِ‌شان نمی‌رفتی. کارهای روزمره‌ات را زیرورو کن. برای رسیدن به رؤیاهایت شهامت داشته باش و خودت را در زندگی ریسک‌پذیر کن.

با کارهای ساده شروع کن. مسیرِ جایگزین برای رفتن به سَرِ کار انتخاب کن. به‌جایِ اینکه ناهار را همراه خودت ببری، یا در جاهای دیگر غذا بخوری، به جاهایی سَر بزن که قبلاً نرفته‌ای. با صندق‌دار یا خدمتکار سَرِ صحبت را باز کن. به مردمی که از کنارت رد می‌شوند، لبخند بزن و سلام کن یا با سر به آنها اشاره‌ای دوستانه بکن. اگر با کسی چشم‌درچشم شدی، به بهانه‌ای صحبت کن.

یا شاید به‌طورِ ذاتی فردِ برون‌گرایی هستی و تمامِ این کارها را انجام می‌دهی. چه چیزهایی هست که آرامشت را به‌هم می‌ریزد؟ چه کارهایی هست که دوست داری انجامِ‌شان بدهی، ولی از ترسِ تردید اجتناب می‌کنی؟

انجامِ‌شان بده. همین‌حالا شروع کن. هیچ لحظه‌ای از «الآن» بهتر نیست. عضلاتِ مربوط به تردید در زندگی را قوی‌تر کن. برای اینکه از خودِ زندگی شاکر باشی و لذّت ببری، خودت را با محدودیت‌ها و عقایدِ شخصی‌ات در منگنه قرار نده.

متوقف نشو. به‌جایِ اینکه به فکرِ زیادکردن حاشیه‌ی امنِ خودت باشی، تا می‌توانی ریسک‌پذیر باش. به روشی رُو بیاور که قبلاً فکرش را هم نکرده بودی. با انجامِ کارها با روشی کاملاً دور از ویژگی‌های رفتاری‌ات، قطعاً شروعِ خوبی خواهی داشت. تردید را در آغوش بکِش و آینده‌ات را روشن کن!

روبه‌جلو حرکت کن و از قضاوت شدن نترس

مثلِ بیشترِ چیزهای زندگی‌مان، قسمتی از بیزاریِ ما درقبالِ تردید، از ترسِ قضاوت‌های دیگران آب می‌خورد. ما به معنای واقعی، از طرزِ تفکرِ جامعه نسبت به خودِمان؛ و از تصوّرِ پَرت‌شدن در دنیای وحشی و پُررمزوراز و نامطمئن واهمه داریم.

اگر ما خودِمان را در شرایطی مشکل و پُردردِسر قرار دهیم، شاید دست‌وپاچُلفتی به‌نظر برسیم. مردم فکر می‌کنند ما «عجیب‌وغریب» هستیم؛ و اگر بَر محدودیت‌هایمان غلبه کنیم؛ و برای رسیدن به چیزهای جدید گام برداریم، شاید شکست‌بخوریم. آن‌وقت مردم فکر می‌کنند ما «بازنده» هستیم.

اگر می‌خواهی تَرقّی کنی، راضی باش که فکر کنند احمقی.

«اِپیکتتوس»

اگر درگیرِ طرزِ فکر مردم نسبت به خودت باشی، هیچ‌وقت به توانایی‌های واقعی‌ات نمی‌رسی. در حقیقت، تو می‌توانی یک‌شنبه زندگی‌ات را از این رو به آن رو کنی، اگر به‌سادگی بی‌خیالِ اهمیت‌دادن به‌طرزِ فکرِ دیگران شوی. چه سخت بگیری چه راحت، زندگی ادامه دارد.

منظورم این نیست که بی‌میل باشی و تبدیل به یک جامعه‌ستیزِ گستاخ شوی؛ و کاملاً درقبالِ چیزی که دیگران فکر می‌کنند بی‌اعتنا شوی. البته اگر می‌خواهی موفق باشی، باید راغب باشی تا دیگران درباره‌ات قضاوت کنند، بی‌آنکه اجازه دهی که این قضاوت بر تو تأثیر بگذارد. اگر می‌خواهی کارِ بزرگی انجام دهی، باید بپذیری که برخی از افراد فکر می‌کنند تو یک متوهم یا اَبله یا یک درستکار هستی.

کسی‌که از تردید دوری می‌کند، به این مهم دست نمی‌یابد. آنها بی‌نهایت از قضاوت‌شدن هراس دارند. آنها بی‌نهایت نگران‌اند که احمق یا اَبله به‌نظر برسند. آنها با این توهم به زمین میخکوب می‌شوند و قدم از قدم برنمی‌دارند.

در تعقیبِ چیزی که وجود خارجی ندارد

نکته‌ی خنده‌دار ماجرا اینجاست، که بدونِ توجه به اینکه چه‌اندازه طالبِ اطمینانِ خاطر باشی، هرگز نمی‌توانی کاملاً آن را حفظ کنی یا نگهش داری؛ چون اصلاً وجودِ خارجی ندارد! دنیا همیشه تذکّراتی از بی‌نظمی و قدرتش برای ما ارسال می‌کند؛ و هیچ‌کس را از این یادآوری معاف نمی‌کند.

هیچ چیز مطمئن نیست. می‌توانی به تختخوابت بروی و هیچ‌وقت دیگر از خواب بیدار نشوی. می‌توانی سوارِ ماشینت بشوی، بی‌آنکه تضمینی برای روشن‌شدنش وجود داشته باشد. اطمینانِ خاطر یک توهم است، سِحْر و افسون!

برای بعضی از شما ممکن است اندیشیدن به این موضوع، وحشتناک باشد، امّا واقعیت دارد. اهمیتی ندارد چقدر سخت تلاش می‌کنیم، چون به‌هیچ‌وجه نمی‌توانیم چیزی را که زندگی برایِ‌مان تدارک دیده پیش‌بینی کنیم. بالاخره جایی نقشه‌ها و برنامه‌های ما متزلزل می‌شوند.

وقتی برای به‌دست آوردنِ اطمینانِ خاطر از تردید فرار می‌کنیم، درواقع چیزی را که در زندگی تضمین‌شده، به‌خاطرِ چیزی که جز خیال نیست از دست می‌دهیم.

سقراط گفت:

تمام چیزی که می‌دانم، این است که هیچ نمی‌دانم!

افرادِ حکیم، این جمله را به‌خوبی درک می‌کنند. در حقیقت، رسیدنِ آنها به این درک که واقعاً چیزی نمی‌دانند مرهونِ عقلِ‌شان است.

وقتی تصوّرمان این است که همه‌چیز می‌دانیم، ندانسته خودِمان را از ناشناخته‌ها؛ و ناچاراً از تمامِ مرزهای جدید و موفقیت دور کرده‌ایم. شخصی که پذیرفته زندگی‌اش چه‌اندازه غیرقابلِ‌پیش‌بینی و نامطمئن است، هیچ انتخابی جز پذیرش ندارد.

آنها از تردید نمی‌ترسند؛ همه‌اش جزئی از زندگی است. آنها در جست‌وجویِ اطمینانِ خاطر نیستند چون می‌دانند واقعاً وجودِ خارجی ندارد. آنها همچنین از جادو و معجزه‌ی واقعیِ زندگی آگاه و آماده‌ی روبه‌روشدن با آن هستند؛ و از نتیجه‌ی آن نیز مطلع‌اند.

یکی از ارکانِ فلسفه، بررسی این مسئله است که ما چطور چیزهایی را که می‌دانیم، می‌دانیم. ما چطور ثابت می‌کنیم چیزی را که باورش داریم، درست است؟ در اغلبِ موارد، نمی‌توانیم.

در حقیقت، بیشتر چیزهایی که ما تصوّر می‌کنیم حقایقِ بی‌چون‌وچرایی هستند، درواقع این‌گونه نیستند! بلکه نیمی حقیقت و نیمی دروغ هستند. آنها فرضیه هستند. سوءِبرداشت هستند. حدس و گمان هستند. مبنای آنها تعصباتِ شناختی، اطلاعاتِ ناقص یا وابسته به شرایط است. برای نمونه، عِلم را درنظر بگیر. ما پنج، ده یا بیست سالِ پیش، به چیزهایی باور داشتیم که حالا دیگر نداریم. ما جهش‌های اساسی و ریشه‌ای در درک و فهم ایجاد کرده‌ایم و این جهش‌ها هر روز ادامه دارند. چیزی که ما امروز می‌دانیم، روزی خواهد رسید که منسوخ و از مُدافتاده به‌نظر خواهد رسید. به این محدودیت‌های ادراکی در جای‌جایِ زندگی‌ات حواست باشد.

اگر نتوانیم درباره‌ی چیزهایی که اکنون «می‌دانیم» مطمئن باشیم، چطور می‌توانیم بدانیم که فردا چه رُخ خواهد داد؟

همان‌طور که احتمالاً متوجه شده‌ای، وقتی در تلاشی که از منطقه‌ی امنِ خودت خارج نشوی، هرگز حقیقتاً احساسِ آرامش نخواهی کرد. همیشه آن احساسِ غرغرو همراهت هست که می‌توانستی فلان کار را انجام دهی و نکردی. ما همیشه آروزی زندگیِ بهتر از چیزی را که داریم در سَر می‌پرورانیم.

هرچه تلاش کنیم که امروز آسوده و راحت باشیم، فردا ناراحت‌تر و پُردغدغه‌تر خواهیم بود. در حقیقت، هیچ مقصدی وجود ندارد، فقط جست‌وجو، جست‌وجو و جست‌وجو.

نمونه‌ای از استعداد

عبارتِ ما برای اطمینان به دو دلیل می‌تواند غم‌انگیز و دارای نتیجه‌ی معکوس باشد.

دلیلِ اوّل اینکه تردیدْ جایی‌ست که اتّفاق‌ها در آن رُخ می‌دهند. تردیدْ مسیرِ شخصیِ تو به‌سمتِ فرصت‌هاست. همان محیطی که در آن رشد می‌کنی، چیزهای نو را تجربه می‌کنی و چیزهای جدید و نتایجِ بی‌سابقه را خَلق می‌کنی. تردیدْ سرزمینِ اتّفاق‌های جدید است.

تمایلِ ما به امنیت، جلوی هر حرکتِ جسورانه‌ای را می‌گیرد.

«تاسیتوس»

وقتی دودستی چسبیده‌ای به چیزی که با آن راحتی و آرامش داری؛ و یا کاری را انجام می‌دهی که همیشه انجام می‌دادی، در حقیقت در گذشته زندگی می‌کنی و اصلاً حرکتِ روبه‌جلویی در تو مشاهده نمی‌شود. تو کارها و رفتارهایی را قرقره می‌کنی که در یک زمان زندگی برای تو ریسک بوده است، چون نمی‌دانستی در پسِ پرده‌ی انجامِ‌شان چه در انتظارت نشسته است، امّا آنها را به امورِ روزمره‌ی خودت تبدیل کرده بودی.

به این موضوع کمی فکر کن: اگر همیشه در خانه لم داده باشی، چطور می‌توانی به مکان جدیدی بروی؟ چطور بدون اینکه کسی را ملاقات کنی، می‌خواهی رابطه‌ای رمانتیک را شروع کنی؟ چطور با انجامِ کارهای همیشگی، می‌خواهی حرکتِ جدیدی را آغاز کنی؟

تو نمی‌توانی. راستش را بخواهی تو نمی‌توانی حتّی پیش‌بینی کنی افرادی که می‌شناسی چه در سَر دارند، چه برسد به آنهایی که نمی‌شناسی. چه این صف، صندوقِ فروشگاه یا کلوپِ شبانه یا بانک باشد، موقعیت‌های اجتماعی ناچاراً سرشارِ از «تردید» هستند. ای بابا! بیشترِ مواقع حتّی نمی‌توانی افکار و احساساتِ خودت را هم پیش‌بینی کنی! آن مواردی را به‌یاد بیاور که عجولانه قضاوت کردی و بعداً نظرت عوض شد.

اگر ریسکِ درخواست از رئیس را به جان نخریده باشی، چطور حقوقت افزایش پیدا خواهد کرد؟ اگر همیشه به‌دنبالِ اطمینان و راحتی باشی، چطور در کار و شغلت پیشرفت خواهی کرد؟

به اینها دست پیدا نخواهی کرد. موفقیت، هرگز اطمینانِ خاطر نیست. موفقیت بدونِ ریسک به‌دست نمی‌آید. حتّی اگر باهوش‌ترین و باپشتکارترین فرد هم باشی، هیچ تضمینی وجود ندارد.

افرادی که به انجامِ کارهای مهم و شاق در زندگیِ‌شان ادامه می‌دهند، این موضوع را خوب می‌دانند. آنها حتّی به استقبالِ ریسک هم می‌روند.

هنگامِ تصمیم‌گیری، بهترین کار این است که همان اوّل و سریع، تصمیم بگیری. تعلل‌کردن کارِ اشتباهی‌ست، امّا بدترین کار این است که کلاً هیچ تصمیمی نگیری.

«تئودور روزوِلت»

با دقّتِ بیشتری به گفته‌ی روزوِلت توجه کن؛ گُم‌کردنِ هدف بدترین کاری نیست که شاید مرتکبش شوی، بلکه دست‌کشیدن از هدف بدترین کارِ ممکن است.

تو، مردمِ موفق را می‌بینی و با خودت فکر می‌کنی که آنها همیشه استعدادهای خودِشان را کشف کرده‌اند. بیشترِ آنها به‌نظر می‌رسد نوعی اعتمادبه‌نفس، کاریزما یا استعداد دارند، که به هر کاری دست می‌زنند برایِ‌شان ساده و راحت است. آنها یقیناً چیزی دارند که تو نداری، امّا به حرفم ایمان داشته باش، رسیدنِ به اهدافِ‌شان اصلاً مطمئن و راحت نبوده است. خیلی از آنها هر روز دچارِ شک و تردید بودند، گاهی صدها بار در طولِ یک روز! کاملاً درست است، آنها دقیقاً همان‌جایی بودند که تو الآن هستی؛ و با خود به این فکر می‌کردند که آیا به هدفِ‌شان خواهند رسید، آیا ارزشش را دارد یا توانایی رسیدنِ به آن را دارند.

روزهایی بود که آنها با شک و تردید به کاری دست می‌زدند. آنجا بود که با خود فکر می‌کردند: «این کار هیچ‌وقت جواب نمی‌ده.» خیلی از آنها در این مسیرِ طولانی و در دفعاتِ بسیار، خود را بَر لبه‌ی پَرتگاهِ تسلیم دیده‌اند.

آنها به این خاطر که مطمئن بودند موفق می‌شوند، به موفقیت دست «نیافته‌اند.» آنها موفق شدند چون به تردیدْ اجازه ندادند سدِّ راهِ‌شان شود. آنها به هر روشی که شده، به هدفِ خود رسیده‌اند. شک و دودِلی را نادیده گرفتند و روبه‌جلو حرکت کردند. همان زمان که لازم بود سَرسخت و مصمم باشند، مصمم بودند.

کمی به مردمی فکر کن که به چیزهای بزرگی دست‌یافته‌اند، ولی به‌سرعت در گمنامی محو شدند. من مطمئنم چند نمونه هم که شده در ذهنت داری؛ یا کارآفرین بودند، یا تاجر یا ورزش‌کار.

در دورانِ حرفه‌ای‌ام، افراد موفق زیادی تحتِ هدایتم بودند. آنها نزد من آمدند چون زندگیِ‌شان یکنواخت شده بود؛ و خودِشان هم بی‌روح و بی‌شوروشوق شده بودند. چه اتفاقی افتاده بود؟ خیلی از آنها که افرادی مرفه بودند، سال‌ها آسایش و راحتیِ خود را فدای هدفی کردند که به‌دنبالِ آن بودند، امّا به‌محضِ‌اینکه اطمینانِ خاطر را به تردید ترجیح دادند، از تلاش و دستیابی، کناره گرفتند. با سَر رفتند توی دیوار! ببخشید دیفال!

چرا چنین اتّفاقی می‌افتد؟ چون وقتی تو به یکی از اهدافت می‌رسی، وقتی ثروتمند و موفق هستی، طبیعتاً آینده برایت کمی مطمئن‌تر به‌نظر می‌رسد. شکّی ندارم که همه‌ی ما با یک میلیون دلار پولِ نقد، کمی احساسِ امنیت بیشتری می‌کنیم؛ امّا آن تغییرِ طرزِ تفکر، دقیقاً همان شرایط و محیطِ لازم را برای آن تباهی و شکستِ نهایی مهیّا می‌کند. وقتی دیگر نگرانِ پول و مسائلِ مالی نباشیم، آرزوی رسیدن و حتّی نیاز به آن فروکش می‌کند. وقتی دیگر نگرانِ رسیدنِ به موفقیت نباشیم، می‌تواند از احساسِ جاه‌طلبیِ ما کم کند و بی‌خیالش شویم. ما در حبابِ توهمِ اطمینانِ خاطرمان غوطه‌ور می‌شویم. سرانجام کاری را انجام می‌دهیم که «رضایت» می‌نامیمش. ما ناچاراً به اطمینانِ خاطر رضایت دادیم.

این همان قدرتی است که تردید در زندگیِ ما اِعمال می‌کند که می‌تواند ما را بسازد یا نابود کند. می‌تواند ثروتمند یا فقیرِمان کند. می‌تواند ما را به موفقیت سوق دهد و یا به مسیرِ دیگری منحرف کند.

برای افرادِ زیادی، «تردید» هر دو نتیجه را به‌همراه دارد.

تردید جایی‌ست که هرچیز جدیدی در آن رُخ می‌دهد

تو یک معتادی

تو از کنترل خارج شده‌ای و کاملاً وابسته به مخدر انتخابت هستی، حتّی متوجه نیستی که این موضوع تاچه‌اندازه روی زندگی‌ات تأثیر می‌گذارد. تو کِششِ بی‌اختیار و هوسی فرساینده داری و این هوس قابلیتِ پیش‌بینی دارد.

فردا باران خواهد بارید؟ عملکردِ سهامم چطور خواهد بود؟ قهرمانِ سوپر بول کدام تیم خواهد بود؟ تو دائماً به آینده نظر داری و در تلاش هستی بدانی که چه اتّفاق‌هایی رخ خواهند داد.

چرا؟

جوابش یک کلمه است: اطمینان. ما به‌دنبالِ اطمینان هستیم و از تردید دوری می‌کنیم. می‌خواهیم بدانیم چه در انتظارِ ماست، کجا می‌خواهیم برویم و چه می‌خواهیم بپوشیم. می‌خواهیم آماده باشیم. ایمن باشیم. این خیلی فراتر از یک فکر و خیال است، بیشتر شبیهِ اعتیاد است. ما قبل از اینکه مردم را بشناسیم، آنها را ورانداز می‌کنیم و در کسری از ثانیه درباره‌ی شخصیتِ‌شان قضاوت می‌کنیم. ما کالاها و بِرَندهایی را خریداری می‌کنیم که صدها جایگزینِ مشابه دارند. ما مکمّل‌ها و ویتامین‌های مختلفی را برای جلوگیری از بیماری مصرف می‌کنیم، درحالی‌که هنوز به آن دچار نشده‌ایم. ماه‌ها و گاهی سال‌ها با کسی ارتباط برقرار می‌کنیم، تا از آینده‌ای که می‌خواهیم با او بسازیم، مطمئن شویم؛ و تا جایی ادامه می‌دهیم که اطمینان یابیم شرایط همان‌طوری پیش می‌رود که خودمان می‌خواهیم. به من اطمینانِ خاطر بده، اطمینان! اطمینان!

ما همه‌ی نوشته‌های پشت‌کامیونی و نوشته‌های اینترنتی را می‌دانیم که ریسک‌پذیری را تشویق و ما را به پذیرشِ تردید تحریک می‌کنند. ما حتّی می‌دانیم این آمادگی برای پذیرشِ ریسک به‌طورِ مستقیم با ظرفیتِ ما برای روبه‌رو شدن با آینده و احتمالات مرتبط است، ولی خیلی از ما هنوز در دنیای درونیِ کوچک و مطمئنِ خودمان جا خوش کرده‌ایم.

و البته که دلیلی برایش وجود دارد. تقریباً تا همین اواخر، دنیا برای امثالِ من و تو جای ترسناک‌تری بود؛ و با هر قدمی که به‌سمتِ ناشناخته‌ها برمی‌داشتیم، با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کردیم. زندگی یک بازیِ پُر از خطر و ریسک بود. تقریباً هر روز، تو و هر آدمِ دیگری روی این کُره‌ی خاکی یا در حکمِ غذایی برای جانوران بودید یا مانند آدم بدبختی کورکورانه در این سیّاره زندگی می‌کردید. تو حکمِ شوخیِ کثیفی را داشتی که زمین بَر سَرت آورده بود.

خیلی خوش‌شانس هستیم که دنیا مثلِ هزاران سالِ قبل ترسناک نیست؛ (اگرچه یک منطقه‌ی امنِ آرمانی هم نیست). در حقیقت، به‌طورِ باورنکردنی‌ای زندگی خیلی امن‌تر شده است. پزشکی و فناوری روزبه‌روز بهتر می‌شود؛ جرایم فجیع در سرتیترِ اخبار شایع شده است؛ ولی در حقیقت، در زندگیِ روزمره‌ی شهروندانِ کشورهای غربی به‌ندرت دیده می‌شود.

یقیناً هنوز بیماری‌های مرگ‌بار و تهدیدِ فعالیت‌های خشونت‌آمیز یا فاجعه‌بار وجود دارد، امّا خیلی خوشحالم که بگویم: شانس تو برای ابتلا به ویروسِ زامبی یا ورود به سرزمین‌های رؤیایی هالیوود همراهِ دوروتی و سگش، توتو، خیلی کم است!

چند خبرِ تکان‌دهنده هم برایت دارم: خوش‌شانسی این نیست که در مسیرِ رفتن به سوپرمارکت نمیری؛ یا پس از درخواستِ افزایش حقوق، رئیست تو را نکُشد؛ و اگر به کسی پیشنهادِ شروع رابطه‌ای را دادی، به‌یک‌باره شلوارت پایین نمی‌افتد و آن زیرشلواری‌های باب‌اسفنجی‌ات نمایان نمی‌شود؛ و از فرطِ شرمندگی دچارِ مرگ زودرس نمی‌شوی؛ یا درحالی‌که در استارباکس روبه‌موت هستی، قهقه‌ی مردم در گوشَت نمی‌پیچد.

به‌عبارتِ‌دیگر، نفرت ما از ریسک که گاهی واقعاً ضروری‌ست، دیگر ضرورتی ندارد. چراکه غرایز بقا که ما را زنده نگه می‌دارند، می‌توانند دقیقاً همان چیزهایی باشند که مانعِ زندگی‌کردنِ ما می‌شوند.

تو از پَسَش برمی‌آیی

وقتی نهایتاً تمامِ مسائل را در یک دورنما قرار می‌دهی، به این عبارت می‌رسی: «من از پَسَش برمی‌آیم.» تو شروع به باورش می‌کنی، تجربه‌اش می‌کنی و با آن زندگی می‌کنی.

تو می‌توانی این کار را انجام دهی. این تمرین قطعاً جانت را نمی‌گیرد! زندگی‌ات به خطِ پایان نمی‌رسد و شانس‌های زیادی انتظارت را می‌کِشند.

عبارتِ «من از پَسَش برمی‌آیم» به این معنی نیست که تو راه‌حلِ عالی داری. بلکه به این معنی‌ست که به آن چرخ دست پیدا کرده‌ای. همان‌طور که از ابتدای مسیر می‌توانستی نظرت را بگویی، الآن هم می‌توانی نظرت را بگویی.

همیشه جالب نیست، ولی توانستی این کار را انجام دهی. البته این را برای آنکه مخفی‌کاری کرده باشیم یا حس خوبی در تو ایجاد کرده باشیم نمی‌گوییم. اگر به سابقه‌ات نگاهی بیندازی می‌بینی که خودت توانستی این کار را انجام دهی.

با خودِ واقعی‌ات در ارتباط باش و به او بگو:

من از پَسَش برمی‌آیم. من از پسش برمی‌آیم. من از پسش برمی‌آیم.

دریایی از اتّفاق‌ها

در تاریک‌ترین لحظه‌هاست که باید به نور بنگریم.

«ارسطو»

هدفِ این تمرین، این است که کاری کند تا دورنمای همه‌چیز را ببینی. تو خیلی چیزها را تجربه کرده‌ای و چیزهای زیادی هم هست که تجربه نکرده‌ای؛ برای چیزهایی که الآن با آنها درگیری وقت بگذار و تجربه‌شان کن. تمامِ کارهای مهمی که امروز داری، فقط جزئی از دریای کارها و امورات زندگی‌ات است.

قایق تو به‌راحتی غرق نشده و نخواهد شد. موج‌هایی می‌آیند، تو از میانِ طوفان‌هایی عبور می‌کنی و احتمالاً هرازگاهی دریازده خواهی شد، امّا سفرِ تو از میان آن اقیانوس که ما آن را زندگی می‌نامیم، ادامه خواهد داشت.

امّا درست مثلِ یک کاپیتان که با باد و بوران مواجه شده، تو نمی‌توانی خودت را متلاطم کنی. باید برخیزی و سکّانِ کشتیِ زندگی‌ات را به دست بگیری تا آن را در همان مسیری که می‌خواهی هدایت کنی. بنابراین سفرت به آن آرامی نبود که دلت می‌خواهد. آیا به این معنی‌ست که ناامید و خسته شوی؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم. همچنین نباید به اتّفاقی که مربوط به حوزه‌ای از زندگی‌ات است اجازه دهی به قسمت‌های دیگری سرایت کند. نمی‌توانی به عواقبِ تلاش‌هایت در سَرِ کار اجازه دهی تا اوضاعِ خانه‌ات را به‌هم بریزند؛ و یا مشکلاتِ خانوادگی‌ات بَر روندِ دفترِ کارَت تأثیر بگذارند.

همین‌طور که مشکلاتت ظهور می‌کنند، با آنها روبه‌رو شو، یکی پس از دیگری، همان‌قدری که لازم است به آنها توجه و برطرفِ‌شان کن. مشکلاتت را روی هم انباشته نکن چون تبدیل به مردابِ سردرگمی و آشفتگی خواهد شد و تو را درهم خواهد کوبید. این امر نیاز به دقت، صبر و نظمِ فکری دارد. برای هر مشکل عملاً وقت بگذار و با داشتنِ راهِ‌حلی در ذهنت برایش تلاش کن. به‌یاد داشته باش، هرچیزی قابلِ حل است، هرچیزی! و اگر نتوانی راهِ‌حل را بیابی، به این معنی‌ست که هنوز آن اندازه که باید، برایش تلاش نکرده‌ای.

گاهی یکی از دلایلی که نمی‌توانی راه‌حلی برای مشکلاتت بیابی این است که خیلی به مشکل نزدیک هستی. کمی دورتر بایست، بیشتر دور شو و تصویر و دورنمای بزرگ‌تری را نظاره کن. روان‌شناسان به این روش «ساختاربندیِ شناختیِ مجدد» می‌گویند؛ تغییرِ روشی که مشکلاتت خودشان را در زندگی‌ات ظاهر می‌کنند.

ذهنِ ما به‌طورِ طبیعی فریبِ‌مان می‌دهد، افکارِمان را طوری پیچ‌وتاب می‌دهد که همیشه منطقی نیستند. ما همیشه دوست داریم فکر کنیم که خیلی منطقی هستیم، ولی این‌طور نیست. ما تحتِ کنترل و تأثیرِ تعصب‌های شناختی، احساسات و سوءِ‌برداشت‌ها هستیم، که بیشترِ اینها از نظر ما دورند.

گاهی ما در دل مشکلاتیم، آن‌قدر درگیرشان هستیم که این حتّی اجازه‌ی درکِ‌شان را به ما نمی‌دهد. خوب است کمی آهسته‌تر حرکت کنیم، کمی به‌عقب برگردیم و هرچیزی را که درحالِ وقوع است به‌درستی درک کنیم.

یکی از دلایلِ خاصِ داشتنِ روحیه‌ی بد این است که ما اغلب سعی در خوراندنِ چیزهای اشتباه به خودِمان داریم؛ و با گفتنِ جملاتی که اساساً درست نیستند، خودِمان را ناامید و ناراحت می‌کنیم.

«دیوید د. برنز»

و اگر هنوز تمرکزِ لازم را به‌دست نیاوردی، یک قدمِ دیگر به عقب برگرد، یک قدمِ دیگر و قدم دیگر.

از خودت بپرس: «اینجا واقعاً چه خبره؟» تا مشکلاتت را از لنگرِ احساسات، آزاد کنی. مقاومت کن تا بتوانی کلِ مسیرِ زندگی‌ات را ببینی و بفهمی که مشکلات امروزت فقط دست‌اندازی در جاده‌ی زندگی هستند.

به آینده نگاه کن

حالا تو به انتهای یکی از دو سمتِ راه‌آهن سفر کرده‌ای و زمان آن رسیده است که برگردی و راهِ سمتِ دیگر را در پیش بگیری.

حتماً متوجه شده‌ای که مسیرِ سمتِ راست، آینده‌ی توست. در این مسیر، تو چیزهایی را خواهی یافت که قرار است اتّفاق بیفتند، تمامِ تجربه‌ها و رویدادهایی که در زندگی منتظرت هستند.

ارتباط‌های جدید با آدم‌هایی که تا حالا ملاقاتِ‌شان نکرده‌ای. مکان‌هایی که تا حالا در آنها حضور نداشته‌ای. کارهایی که همیشه می‌خواستی امتحانِ‌شان کنی.

وقتی برای اوّلین‌بار کسی را که واقعاً برایت جذّاب است می‌بوسی، هیجانِ بی‌نظیری را تجربه خواهی کرد، یا ارتباط، رضایت و آرامشِ پیرشدن کنار کسی که دوستش داری.

شاید تو فرزندانی خواهی داشت و بزرگ‌شدنِ آنها، نمره‌های خوبِ‌شان در کلاس، امتیاز گرفتنِ‌شان در تیمِ فوتبال و تئاتر اجراکردنِ‌شان در مراسمِ مدرسه را نظاره خواهی کرد. هیج‌وقت آنها عشقِ زندگیِ‌شان را به تو معرفی نخواهند کرد؛ و بعد از آن، صحنه‌هایی از رفتن به سینما یا دیزنی وُرلد با نوه‌هایت را خواهی دید.

ظرفیت‌ها و فرصت‌های بکر و دست‌نخورده‌ای وجود دارد که در آینده منتظرت هستند؛ چه، اتّفاق مهمی از زندگی باشند و چه، شبی پُر از خنده با بهترین دوستانت. آینده، قطعاً چیزهای خیلی خوبی برایت در گنجه پنهان کرده است.

البته باید بدانی که همه‌ی آنها خوش و خرّم نیستند؛ دردِسَرها و رنج‌هایی هم در انتظار نشسته‌اند. ناامیدی‌ها، شکست‌ها، جنگ‌ها و ترس‌ها. در اینها متوقف نشو و به تمامِ مسیر تا انتها خوب نگاه کن، تا انتهای انتها. درست است، این زندگی به خطِ پایان نزدیک خواهد شد، نیروی زندگی در این جسمِ فیزیکی از حرکت خواهد ایستاد، تجربه‌ی بودنت به پایان خواهد رسید: به روزی فکر کن که «مرگ» به‌سراغت خواهد آمد. می‌دانم که اصلاً خوشایند نیست، امّا حتماً پیش خواهد آمد؛ پس چرا از الآن آن را نپذیریم؟

در این زندگی، تو مجبور به انجام کارهایی هستی که دوست نداری، افرادی را می‌بینی که خوشت نمی‌آید؛ و در مکان‌هایی حضور پیدا می‌کنی که علاقه‌ای نداری. مَردم همان‌قدر که راحت و سریع وارد زندگی‌ات می‌شوند، همان‌طور هم ترکت می‌کنند. تو پولِ زیادی از دست خواهی داد، چیزهای زیادی خراب خواهند شد و سگت هم خواهد مُرد!

امّا تو از همه‌ی اینها گذر خواهی کرد، چه خوب چه بد، دقیقاً همان‌کاری که در گذشته کردی. تو همانند قهرمانی هستی که آنجا خواهی ایستاد و مقاومت خواهی کرد، چون همه‌ی آنها فقط صحنه‌هایی گذرا از فیلمِ داستانِ زندگی‌ات هستند.