مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

تو مصمم هستی

وقتی از درستی مسیری که انتخاب کرده‌ای مطمئن نیستی، وقتی چند باری با شکست مواجه شده باشی، این کاملاً طبیعی است که ناامید و مأیوس شوی؛ و حتّی شکست بخوری. اَه، مزخرف! اصلاً خوب نیست که متوقف بشوی و دست از تلاش بَرداری. چون تو همیشه می‌توانی به عزم و اراده‌ات تکیه کنی. وقتی چیزی برای ازدست‌دادن نداشته باشی، عزم و اراده تنها داراییِ تو خواهد بود.

به‌جای اینکه فکرت را درگیر این کنی که آیا باید ادامه بدهی یا دست بکشی، بهتر است به عزم و اراده‌ات تکیه کنی. ارادهْ هیچ مسیرِ فرعی ندارد، فقط روبه‌جلو حرکت می‌کند؛ فقط یک گزینه دارد و آن، حفظِ نیروی ادامه‌ی حرکت است.

هیچ راهی برای تسلیم‌شدن وجود ندارد. هیچ راهی برای ترکِ تلاش وجود ندارد. هیچ تغییری در نقشه صورت نخواهد گرفت.

فردِ مصمم، همان ورزش‌کار پرورشِ اندامی است که هر روز برای تمرین به باشگاه می‌رود؛ همان کارآفرینِ آینده است که برای ایده‌های نابی که در سر دارد، موردِ تمسخر قرار گرفته یا دستِ رَد بَر سینه‌اش زده شده است، امّا به هر ترتیبی که شده به راهش ادامه می‌دهد؛ همان فردِ چاقی‌ست که بااینکه احساس می‌کند به هیکلی که می‌خواهد نمی‌رسد، باز دست از تلاش بَرنمی‌دارد؛ همان فارغ‌التحصیلِ تازه‌کاری‌ست که در پایین‌ترین سطحِ سازمان مشغول‌به‌کار است؛ و حداقل حقوقی که دریافت می‌کند کفافِ اجاره‌خانه‌اش را هم نمی‌دهد، ولی همچنان بیشتر از هرکسی در اداره می‌ماند که تاجایی که بتواند کار یاد بگیرد. مصممْ تویی.

هرکسی که باشگاه رفته باشد می‌داند که رسیدن به نتیجه‌ی مطلوب، فوراً ظاهر نمی‌شود. تو نمی‌توانی فقط با نیم‌ساعت دمبل‌زدن، به اندامِ خوبی برسی.

البته به این معنی هم نیست که کاری که درحالِ انجامش هستی نتیجه نداشته باشد. تو درحالِ پیشرفت هستی؛ با هر تمرین، هر قدمی که بَرمی‌داری، هر حرکت، هر عمل، تو کمی بهتر می‌شوی و کمی به هدفت نزدیک‌تر.

تا روزی که خودت را در آینه نگاه می‌کنی و با خودت می‌گویی: «وای!»

این موضوع برای کسب‌وکار، سلامتی، یا شغل و ارتباطات هم به یک شکل است. حتّی زمانی‌که می‌بینی اتّفاقِ جدیدی هم نمی‌افتد، همین فرایند درحالِ پیشرفت است. حتّی زمانی‌که کاملاً به موفقیت نرسیده‌ای هم درحالِ پیشرفت هستی.

تا روزی که به سپرده‌ی بانکی یا شغلِ جدید یا بچه‌هایت یا خانه‌ی جدیدی که خریده‌ای می‌اندیشی و با خودت می‌گویی: «وای خدا.»

به همین دلیل باید ادامه بدهی، مصمم و با عزم و اراده.

زیرا وقتی در جنگل گُم شده‌ای، نمی‌دانی نیم‌ساعت با شهر فاصله داری یا سه روز. تنها کاری که باید انجام دهی حرکت است و تنها راهت روبه‌جلوست.

بلند شو، صاف بایست و بعد از من تکرار کن: «من مصمم هستم.»

اراده‌ات را شُعله‌ور کن

برای درکِ ایده‌ی عزم و اراده در عمل، بیا نگاهی به یک ماجرای معروفِ موفقیت بیندازیم که من و تو به‌خوبی با آن آشنا هستیم: آرنولد شوارتزنگر.

آرنولد در خانواده‌ای نسبتاً فقیر در شهرِ کوچکی در اتریش متولد شد، تنها چند سال پس از پایانِ جنگِ جهانیِ دوّم.

امّا آرنولدِ جوان، رؤیای رفتن به آمریکا و بازی در فیلم‌های هالیوودی را در سَر می‌پروراند. والدینش درباره‌ی این آرزوی او چه فکر می‌کردند؟ فکر می‌کنی اهالیِ شهر درباره‌ی جاه‌طلبی‌اش به او چه می‌گفتند و یا پشتِ‌سرش چه حرف‌هایی می‌زدند؟

حواست باشد، ما درباره‌ی امروز صحبت نمی‌کنیم که تلویزیون، اینترنت، گوشی‌های هوشمند و هرچیزی داریم که می‌توانیم بدونِ سیم ارتباط برقرار کنیم تا به یک ستاره تبدیل شویم. آن‌زمان خیلی از خانواده‌ها حتّی تلویزیون هم نداشتند.

«آمریکا» مفهومی غبارآلود و خیال‌انگیز برای آرنولد و مردمانی بود که با او بزرگ شده بودند. آمریکا جایی بود که آن‌ها فقط در تصاویر و فیلم‌ها دیده بودند.

می‌توانستی تضمین‌کنی هرکسی که او را می‌شناخت، فکر می‌کرد هیچ شانسی برای رسیدنِ به رؤیایش ندارد. او هر زمانی‌که حرف آنها را باور می‌کرد، درواقع این تصوّرِشان را به واقعیت تبدیل می‌کرد.

اگر این را قبول می‌کرد که یکی از مشهورترین بدن‌سازانِ جهان نخواهد شد، هرگز نمی‌توانست به این مهم برسد. اگر او می‌پذیرفت که نمی‌تواند به آمریکا مهاجرت کند، هرگز نمی‌توانست. اگر می‌پذیرفت که نمی‌تواند واردِ عرصه‌ی سینما شود، هرگز نمی‌توانست یک سوپرِاستارِ سینما یا یک سیاست‌مدار شود. او همه‌چیز را رها می‌کرد.

امّا او هرگز چیزهای ممکن و غیرممکنی را که مردمِ دنیا به او می‌گفتند قبول نکرد.

او مصمم بود. او هر روز ساعت‌ها در باشگاه وقت صرف کرد تا بدنش را آماده کند. او فیگورهای بدن‌سازی‌اش را تمرین کرد. مطالعه کرد. کسب‌وکار و تجارت را یاد گرفت. در آزمونِ هنرپیشگیِ فیلم‌ها شرکت کرد.

با عزم و اراده، گزینه‌ای به اسمِ تسلیم‌شدن یا تغییرِ مسیرها برایش وجود نداشت.

اگر به مسیری که طی کرد نگاهی بیندازی، می‌توانی نکته‌ای ارزشمند درباره‌ی عزم و اراده را یاد بگیری: گاهی اوقات «اراده»، تمامِ چیزی‌ست که داری.

قبل از آرنولد، هیچ بدن‌ساز اتریشی نتوانسته بود در فهرستِ الفِ شروعِ مسابقاتِ ایالاتِ متحده قرار بگیرد، چه برسد به اینکه در انتخاباتْ به سِمَتِ فرماندارِ کالیفرنیا برسد. تو الان می‌توانی مطمئن باشی که او قسمتِ خوبِ زندگی و حرفه‌اش را بدون اینکه بداند به کجا می‌رود، صرف کرد. وقتی تو به سرزمینی کشف‌نشده سفر می‌کنی، هیچ تابلوی راهنمایی در مسیر وجود ندارد. تمامِ این ماجرا، کشف و جست‌وجوست. تو یک رَدِ پای جدید از خود به‌جا می‌گذاری، نَه اینکه به‌دنبالِ دیگری راه بیفتی.

وقتی خودت را در آن موقعیت می‌بینی، تمام کاری که از دستت بَرمی‌آید تمرکزکردن و مواجه‌شدن با مسائلِ پیشِ رویت است. به‌جلو پیش می‌روی و با مشکلاتی که در مسیر، سَرِ راهت سبز می‌شوند، مبارزه می‌کنی.

حتّی آرنولد که دیدگاهی وسیع و بی‌نظیر داشت، درنهایت هر بار با برداشتنِ یک قدم به هدفش رسید.

او به باشگاه می‌رفت و روی عظلاتِ دو سَرِ بازویش کار می‌کرد. او روی هر حرکت تمرکز می‌کرد، هر حرکتِ دمبل را زیرِ نظر داشت، تکرار، تکرار و تکرار، انقباض و انبساط و رشدِ ماهیچه‌هایش را احساس می‌کرد.

پس از اتمامِ تمرین‌های مربوط به عضلاتِ دو سَرِ بازو، سراغِ ماهیچه‌های سرشانه‌اش می‌رفت. پس از آن عضلاتِ پشتِ کمر، سپس عظلاتِ کپل و در ادامه روی ماهیچه‌های ران کار می‌کرد و در نهایت سراغِ ساق می‌رفت.

وقتی روی گروهی از ماهیچه‌های مرتبط کار می‌کرد، تمامِ حواسِ خود را به کارش می‌سپرد. پس از آن نوبت به گروهِ دیگری از ماهیچه‌ها می‌رسید. لحظه‌به‌لحظه.

وقتی کار روی همه‌ی ماهیچه‌های بدنش تمام می‌شد، خسته و کوفته به خانه می‌رفت؛ امّا فردا دوباره با عزم و اراده به باشگاه برمی‌گشت.

آدم‌های دیگری هم هستند، مثلِ ملاله یوسف‌زی که برای دفاع از حقوق زنان و کودکان در افغانستان ایستادگی کرد؛ یا مایکل فلپس و رکوردهای ورزشیِ دست‌نیافتنی‌اش؛ یا جسیکا کوکس که بدونِ دست متولّد شد و درحالِ حاضر خلبانِ هواپیماهای تجاری است.

گرفتی چی گفتم؟

کلیدِ مصمم‌شدنْ تمرکز بَر مشکلاتی‌ست که بَر سَرِ راهت قرار دارند. باید تمامِ حواست را جمع کنی. تبدیل به کسی شو که حتّی اگر تمامِ داشته‌هایش را از دست بدهد، باز هم دست از پیشرفت بَرندارد. جواب، همیشه جایی بیرون از کُنجی‌ست که برای خودت برگزیده‌ای؛ تمامِ چیزی که باید انجام دهی این است که پاسخ را بیابی.

پس از آن می‌توانی به حرکتْ ادامه دهی و سراغِ مانعِ بعدی بروی و باز باید تمامِ توجه‌ات را معطوف به مشکلِ بعدی کنی و مراقبش باشی. با موانعِ بعدی و بعدی هم به همین منوال بَرخورد کن.

با انجامِ این روش، تو هرگز نباید نگران این باشی که به کجا می‌روی. نباید نگران باشی که چقدر از مسیرت باقی مانده است. به‌این‌ترتیبْ تو موانع و مشکلاتت را دوست خواهی داشت، به‌جایِ اینکه از آنها فرار کنی، چون این موانع هستند که کلیدِ موفقیت و رشد تو خواهند بود. فقط هر بار یک قدم بردار.

و اگر با مانعی در مسیرِ پیشرفتت برخورد کردی، یا بَر آن غلبه کن یا آن را دور بزن. به‌هرصورت به مسیرت ادامه بده.

عزم و اراده به این معنی نیست که سراسیمه به‌سمتِ هدفت یورش بِبَری، به این معنی نیست که هر طرف دلت خواست راهت را بگیری و بروی. عزم و اراده باید با اقداماتی متمرکز و تعیین‌شده همراه باشد و بارها و بارها تکرار شود.

تو با مُشت به دیوارِ آجری ضربه نمی‌زنی چون دستت خونی و کبود می‌شود. تو از چکّش و قلم استفاده می‌کنی و با روشی مشخص، ذره‌ذره دیوار را می‌کَنی تا درنهایت سوراخی در آن ایجاد کنی.

سپس سوراخ را بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌کنی و قبل از اینکه متوجه این موضوع شوی، مثلِ آلیس پا در آینه می‌گذاری و واردِ دنیای کاملاً جدیدی می‌شوی.

باورش کن تا رنگ واقعیت بگیرد

افراد موفقی که بینِ ما هستند، با پشتِ‌سرگذاشتنِ موانع به اینجایی رسیده‌اند که امروز هستند.

امّا گفتنش از انجامش خیلی راحت‌تر است. چیزی که باید بگویی این است «هرگز تسلیم نشو» (متنفرم از این نوشته‌های پشتِ کامیونی)، یک چیز است؛ و اینکه بخواهی عملاً در رسیدنِ به اهداف مهمِ زندگی‌ات عزم و اراده داشته باشی، یک چیز دیگری است.

خوب گوش کن. وقتی عزم و اراده در تو به جوشش درآید، دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند تو را از کامیابی بازدارد. تو دیگر طعمه نیستی. دنیا هم دیگر برایت توطئه‌ای ترتیب نمی‌دهد؛ و تنها چیزی که تو را متوقف می‌کند، زمانی‌ست که به این عقیده ایمان بیاوری که متوقف شده‌ای. سپس، دوستِ من، تو واقعاً متوقف می‌شوی. آن‌موقع است که باید از دل‌وجان مبارزه کنی.

این از نشانه‌های یک ذهنِ تعلیم‌یافته است که می‌تواند فکری را «بدونِ پذیرشِ آن» در سَر بپروراند.

«ارسطو»

به تمامِ چیزهایی فکر کن که در تاریخِ بشر به‌دست آمده‌اند؛ و روزی «غیرممکن» به‌نظر می‌رسیدند. اگر به شخصی در سال ۱۸۵۰ می‌گفتید که می‌توانید با یک لوله‌ی فلزی توخالی، از کالیفرنیا تا چین را همراهِ صدها نفرِ دیگر پرواز کنید، به‌احتمالِ‌زیاد برای گذراندنِ روزهای زندگی‌ات، تو را به تیمارستان می‌فرستاد!

امّا برادران رایت، نپذیرفتند که پرواز غیرممکن است. آنها به همین سادگی این فکر را رَد نکردند. اگرچه هیچ مدرکِ تاریخی برای اثبات این وجود نداشت که پروازِ انسان ممکن است.

به‌هرحال، آنها هیچ دلیلِ قابلِ‌روئیتی نداشتند که این اتّفاق قبلاً افتاده باشد؛ آنها مصمم بودند که این فکر را عملی کنند؛ و در تعقیبِ آن با عزم و اراده پیش رفتند.

حالا این موضوع را با مشکلاتِ خودت مقایسه کن. اگر تو هم شبیهِ اغلبِ مردم هستی، پس اهدافت به‌اندازه‌ی ساختنِ اوّلین هواپیما جاه‌طلبانه نیست.

تو احتمالاً به‌دنبالِ پولِ بیشتر، مواجهه با ترس‌هایت، یافتنِ یک همدم همیشگی، رسیدن به وزن و هیکل ایدئال یا تلاش برای رسیدن به موفقیت در زندگی هستی. این اهداف را افراد زیادی با تواناییِ تو، میلیون‌ها بار قبل از تو انجام داده بودند؛ و در آینده هم دیگران بارها و بارها تکرار خواهند کرد.

این اهدافْ همگی شدنی هستند. باوجودِاین، از چرندیاتِ ذهنی‌ات فریب نخور که دائم زیرِ گوشَت می‌خواند: «ولش کُن!» چون تو نمی‌توانی. هیچ‌کس نمی‌تواند. این گفتگو باعث می‌شود همچنان منتظر باشی و چیزی را در دلت بخواهی و بالاخره قربانیِ زندگیِ خودت شوی. گاهی هرطور شده پیش برو، روی ادّعایت قمار کن و برای هرآنچه می‌خواهی بجنگ. تو باید آن را عملی کنی.

پس وقتی کسی به چشمانت نگاه می‌کند و می‌گوید: «هرگز یه میلیونر نمی‌شی» یا مغرت مدام وِزوِز می‌کند که «غیرممکنه بتونی پنجاه کیلو وزن کم کنی»، تو دو انتخاب داری؛ یکی اینکه می‌توانی مقابل این عقیده که نمی‌دانی چه‌کاری داری انجام می‌دهی به‌زانو دربیایی، اینکه تو هیچ منبع و قدرتِ دسترسی نداری، اینکه چیزی که این کار نیاز دارد در تو وجود ندارد، یا خودت و زندگی‌ات را باید قبل از انجام این کارها سروسامان بدهی. پس تو از هدفت دست می‌کشی.

یا می‌توانی مقابلش بایستی و مخالفت کنی. می‌توانی این حرف‌ها را رد کنی و برای رسیدنِ به آنچه لیاقتش را داری تلاش کنی. می‌توانی بگویی: «نَه، شما در اشتباهید و من این رو ثابت می‌کنم.»

غیرِممکن، فقط در لحظه‌هایی به ممکن تبدیل می‌شود که به شدنش «ایمان» داری.

ما اگر به غیرِممکن‌بودنِ اهدافِ‌مان فکر نکنیم، کارهای بیشتری انجام خواهیم داد.

«وینس لومباردی»

یک موضوعِ احمقانه هم وجود دارد: تو هیچ وقت نمی‌توانی ثابت کنی چه چیزی «ممکن» و چه چیزی «غیرِممکن» است.

می‌توانی علاقه به انجامِ کاری را هزاران‌بار در خود احساس کنی. ممکن است در تمامِ تلاش‌هایت برای رسیدنِ به آن مفتضحانه شکست بخوری، ولی در تلاشِ هزارویکم پیروز و موفق خواهی شد.

حقیقت این است، نمی‌توانی انتهایش را حدس بزنی. تو هرگز تمامِ حقایق را نمی‌دانی. به‌عنوانِ یک انسان، ما فقطِ قسمتِ ناچیزی از ذهنِ‌مان را می‌شناسیم، چه برسد به دنیا، اقیانوس‌ها، فضا یا فناوری. اگر کسی به تو گفت که جواب همه‌چیز را می‌داند... حقیقت این است که او هم مثلِ تو فی‌البداهه چیزی می‌گوید، درست مثلِ هر شخصِ دیگری. جواب‌ها رو می‌دونی؟ بسه دیگه، خالی نبند!

خب اگر نتوانیم به‌طورِ قطع بگوییم که رفتن انسان به مریخ غیرممکن است، چطور هر یک از ما می‌تواند چیزهایی را بداند که در زندگیِ روزمره توان انجام‌دادنش را داریم؟

آنها نمی‌توانند. تنها سؤال این است که آیا موافقی که می‌توانی انجامش دهی یا نمی‌توانی. یک عقیده، زمانی به واقعیت می‌پیوندد که آن را بپذیری و عمل‌کردن براساسِ استعدادت را متوقف کنی.

وقتی تو ورای عقاید شخصی و طرزِ نگاه دیگران زندگی می‌کنی، زندگی‌ات نمونه‌ای از چیزهای ممکن خواهد بود. من یک دانش‌آموزِ دبیرستانی بودم، امّا به سفرم به‌دورِ دنیا ادامه دادم؛ و هزاران‌هزار نفر را راهنمایی کردم. من پزشکان، وکلا، سیاست‌مداران، بازیگران، افرادِ مشهور، ورزش‌کاران و مدیرانِ عالی‌رتبه را نیز راهنمایی و هدایت کردم. لعنت بَر من! حتّی روحیانیونِ کاتولیک را در ایرلند و راهبانِ بودایی را در تایلند هدایت کردم!!

یک زندگیِ شگفت‌انگیز و رؤیایی در ناشناخته‌ها منتظرت است که البته شبیهِ پای گیلاس یا آدامسِ بادکنکی نیست. واقعیتی وجود دارد که می‌توانی آن را محقق کنی، نَه مثلِ الآن که درحالِ بَر باددادنِ آن هستی.

مصمم باش

هر زمان که در تلاش هستی تا به چیزی دست پیدا کنی، برخلافِ جریانِ حاضرِ زندگی در حرکت هستی. اغلب عقایدِ مردم دوروبَرت به‌گونه‌ای است که سعی دارند تو را از هدفت دور کنند.

آنها می‌گویند تو نمی‌توانی، تو در اشتباهی، غیرممکن است، تو حتماً شکست می‌خوری. هرچه تلاشت منحصربه‌فردتر باشد، فشارهای مخالف بیشتر خواهد بود. چرا؟ خب به این دلیل که افرادی که در زندگی‌ات حضور دارند، اغلب از تو شخصیتِ مشخصی را سراغ دارند. پس وقتی تلاش می‌کنی تا آن کالبد همیشگی را بشکافی، این فقط دنیای خودت نیست که به‌هم می‌ریزد، بلکه دیگران را هم آشفته می‌کند.

و موضوعِ بعدی اینکه این مقاومت در راه رسیدن به هدف فقط از سویِ دیگران ناشی نمی‌شود؛ ذهنِ خودت هم هست که گاهی مقاومت می‌کند. هم افکار آگاهانه و هم افکار ناشی از ضمیرِ ناخودآگاهت می‌تواند درست در مسیرِ رسیدنِ به رؤیاها، مانع سرختی باشند.

این افکار می‌توانند کاملاً و صراحتاً منفی باشند، مثلِ «این غیرممکنه، چرا داری زورِ بی‌خود می‌زنی؟» یا شاید کمی زیرکانه‌تر، مثلِ «بهتر نیست به‌جایِ اینکه صبحِ زود از جات بلند شی و بری اداره، بگیری بخوابی؟» یا «اون بازی که توی گوشی داری از کارکردن خیلی لذّت‌بخش‌تره.»

تو می‌توانستی بر این مخالفت‌ها و آشفتگی‌ها غلبه کنی، البته در فصلِ آخر درباره‌اش صحبت کردم؛ امّا زمان‌هایی در این حرکت پیش می‌آید که تو مسیرت را گُم می‌کنی. در یکنواختی‌های روزانه قفل می‌شوی؛ طوری‌که به‌کلّی راهت را گُم می‌کنی و از جنگلی سَر درمی‌آوری که باید پیچ‌وخمی طولانی را بدونِ نقشه، آب و راهنما طی کنی.

آیا در مسیرِ درستی در حرکت هستی؟ چه مدّت است که به مسیرت ادامه می‌دهی؟ چقدر از این مسیر باقی مانده است؟ شاید از این‌طرف باشد. نَه صبر کن، شاید آن‌طرف باشد.

و زمانی‌که با موانعی بَرخورد می‌کنی، کلِ سفرت را زیرِ سؤال می‌بری. شاید حتّی زمانِ برگشتن باشد.

در این لحظه از مان و مکان، وقتی نمی‌دانی برنده‌ای یا بازنده، چقدر از مسیر را طی کرده‌ای یا چقدر از آن باقی مانده، تنها یک راه وجود دارد و آن این است که به راهت ادامه دهی.

این همان عزم و اراده است. نیروی پیش‌برنده برای ادامه‌ی حرکت، حرکت و حرکت، بدونِ توجه به اتّفاق‌های پیشِ رو.

مهم نیست که حسش را نداشته باشیم، مهم نیست که در چنگالِ شک و دودِلی گیر افتاده باشیم.

این یک قانون است: عزم و اراده‌ی واقعی فقط زمانی ظهور می‌کند که تنها کاری که از دستت بربیاید این باشد که عزم و اراده داشته باشی! زمانی‌که تمامِ اینها از دست بروند و تمام امیدها و شواهدِ موفقیت ناپدید شوند، این عزم و اراده است که مانندِ نیروی جادویی تو را به حرکت وامی‌دارد.

بزرگ‌ترین موفقیت‌ها از سختی‌ها، بی‌اطمینانی و ریسک، زاده می‌شوند.

به برخی از بزرگ‌ترین موفقیت‌هایت در زندگی فکر کن

شاید یک فروشِ فوق‌العاده داشته باشی یا یک کسب‌وکار جدید راه بیندازی، یا یک خانه خریده باشی یا شاید با عشقت ازدواج کرده باشی، یا به مدرسه برگشته‌ای یا در یک ماراتُن به خطِ پایان رسیده باشی. این می‌تواند هرچیزی باشد که تو به آن افتخار کنی.

خب، لعنتی چطور بهش رسیدی؟!

خب، احتمالاً روی صندلی لَم نداده بودی و به مشکلات فکر نمی‌کردی یا ذهنت درگیر کارهای تکراری و خسته‌کننده‌ی روزمره نشده بود، یا خودت را درگیرِ افزایشِ قیمت شیر از سال ۱۹۷۷ تا الآن نکرده بودی.

خب پس چه؟

من دقیقاً نمی‌توانم حدس بزنم که چه کاری می‌کردی، اما می‌توانم یک چیز را حدس بزنم: تو احساسِ راحتی و آرامش نداشتی. به همین دلیل راهت را عوض کردی، چون اغلب اوقات وقتی احساس کنی که داری از دامنه‌ی امنیت خودت دور می‌شوی، دست‌به‌کار می‌شوی و تنبلی را کنار می‌گذاری.

اضطراب و دودلی را هنگامِ پذیرشِ ریسک در شغلِ‌مان حس می‌کنیم و سوزشِ ماهیچه و کوتاه‌شدن تنفسِ‌مان را وقتی تجربه می‌کنیم که پنج دقیقه‌ی مدام روی تردمیل می‌دویم. تمامِ موفقیت‌های ما، از دلِ مشقّت و بی‌اطمینانی و ریسک متولد می‌شوند.

هیچ‌چیز در دنیا، بهایِ داشتن یا ارزشِ انجام‌دادن را ندارد؛ مگر اینکه با تلاش، درد و سختی به‌دست آمده باشد.

«تئودور روزوِلت»

در حقیقت، هرچه میزانِ مشقّت و سختی بیشتر باشد، حس موفقیت شخصی که بعد از آن احساس خواهی کرد، بیشتر خواهد بود.

و به همین دلیل است که موفقیت‌ها و دستاوردهای بزرگ، بسیار کمیاب‌اند. چون خیلی از مَردم دوست ندارند آرامشِ خود را برهم بزنند.