این داستان‌ها از کجا می‌آیند؟

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/20 01:34 · خواندن 3 دقیقه

وقتی تصمیم گرفتم این کتاب را بنویسم، انگار این داستان‌ها خودِشان به سراغم می‌آمدند؛ و انگار همه‌چیز دست‌به‌دستِ‌هم داده بودند تا این داستان‌ها شکل بگیرند. خب چرا این‌طور نباشد؟ کتابی که باید درباره‌ی ماجرای عجیب‌وغریب نوشته شود، خودش هم باید عجیب‌وغریب باشد. مگر نَه؟ داستان‌ها می‌آمدند و مرا احاطه می‌کردند؛ تلفن زنگ می‌خورد و بعد کسی از آن‌طرفِ خط حکایتی را برایم بیان می‌کرد. حتّی نُه نفر از افرادی که من داستان‌هایشان را این‌جا بیان می‌کنم، اصلاً نمی‌دانستند که چه زمانی قرار است حکایتِ‌شان به‌صورتِ کتاب چاپ شود و در دسترسِ همگان قرار بگیرد.

یکی از آن‌ها نویسنده‌ی بسیار موفقی بود که کتاب‌هایش فروشِ خوبی کرده بود، الینا جیمز را می‌گویم. خودش با من تماس گرفت و بعد اظهارِ دوستی کرد، ما درباره‌ی مسائلِ مختلف صحبت کردیم. مصاحبه با او نفسم را بُرید؛ و چنان آتشی در من روشن کرد که دیگر نمی‌توانستم یک جا بنشینم، مثلِ موشِ آب‌کشیده به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتم. الینا آن‌قدر پُرانرژی و بانشاط بود که انگارنَه‌انگار پشتِ تلفن است، یک لحظه حس کردم که چقدر به من نزدیک است و چقدر هم جذّاب. حتّی با صحبت با او به این نتیجه رسیدم که داستانش می‌تواند فصلی جداگانه از کتابم را به خود اختصاص بدهد، همین کتابِ «بنویس تا اتّفاق بیفتد» را می‌گویم، برای پیگیری داستان او می‌توانید به فصلِ هفدهم و هجدهم کتاب مراجعه کنید. وقتی داشتم این دو فصل را کنار هم قرار می‌دادم، فهمیدم که باید این‌طور بنویسم:

آن‌ها یک هفته قبل آن‌جا نبوده‌اند.

این همان بخشی است که مرتب مرا درگیرِ خود کرده بود. چیزی که می‌خواستم واقعاً در دسترسم بود. «مؤثر واقع شدن» همان عبارتی است که من روی کاغذ آورده بودم، مرتب خودش را نشان می‌داد.

«بنویس تا اتّفاق بیفتد» عبارتی بود که وقتی من در کافی‌شاپی در سیاتلِ آمریکا نشسته بودم به ذهنم خطور کرد. داستان‌های زیادی از طریقِ همین نامه‌نگاری‌هایی که داشتم، به دستم رسیده بود و گاهی هم در روزنامه‌ها چاپِ‌شان می‌کردم. مثلاً داستانِ «جایمی» را در فصلِ بیستم؛ و یا «آپارتمانِ رؤیایی (ماریا)» را در فصلِ هشتمِ همین کتابِ «بنویس تا اتّفاق بیفتد» آورده‌ام.

باور کنید حتّی وقتی در کافی‌شاپ هم می‌نویسید، زندگی در اطرافِ شما جریان دارد.

البته بعد من از روشِ خودم پیروی کردم؛ و وقتی به یک داستانِ زیبا و خوب نیاز داشتم، خودم آن را می‌نوشتم. مثلاً یک روز صبح وقتی می‌خواستم برای تشریحِ اصولِ این کتاب، حکایت‌های کوتاهی را گردآوری کنم، متوجه شدم که این مطلب را نوشته‌ام.

«من به یک داستانِ ❤️روستائی❤️ از طبقه‌ی متوسطِ مردمِ آمریکا نیاز دارم، می‌خواهم خوانندگانم بدانند که تکنیک‌های این کتاب برای همه مفید است؛ چه افرادی که در شهرهای بزرگ زندگی می‌کنند؛ و چه افرادی که در جاهای کوچک‌تر زندگی می‌کنند.»

حالا اعجازِ این نوشته را ببینید؛ دو روز بعد تلفنِ دفترم زنگ خورد، زنی که خودش را «ماریان» معرفی می‌کرد، اهلِ «ولز» ایالتِ نوادا بود که حدوداً هزار نفر جمعیت داشت. او کتاب‌های دیگر مرا خوانده بود و می‌خواست بداند که آیا من به نوادا رفته‌ام، یا قصد دارم برای کار به آن‌جا بروم و کلاس‌های گروهی برگزار کنم؟ وقتی باهم صحبت کردیم، در رابطه با به حقیقت پیوستنِ یک رؤیای غیرِممکن، داستانِ جالبی را برایم تعریف کرد؛ و اگر بگویم که قبل از آن هم آن را روی کاغذ نوشته بود باورتان نمی‌شود؛ ولی او واقعاً آن را نوشته بود. من هم آن داستان را با عنوانِ «پیش‌قدم باشید» در فصلِ چهاردهم همین کتاب آورده‌ام.