داستانِ افرادِ مشهور

من مرتب داستانهای عجیبوغریبی را در موردِ افرادِ مشهور میشنوم، که همگی قبل از آنکه به شهرت برسند، رؤیاهایشان را روی کاغذ میآوردند و یا در جایی آن را ثبت میکردند.
مثلاً «جیم کری» همین هنرپیشهی مشهورِ دورانِ ما، روزی به هالیوود هیلز رفت و یک فقره چکِ دهمیلیوندلاری برای خودش نوشت و بعد روی خطوطش نوشت: «به خاطرِ خدماتِ ارائه شده» و بعد این کمدینِ مشهور، سالیانِ سال آن چک را همراهِ خود به اینطرف و آنطرف میبرد؛ بدونِ آنکه هنوز چنین مبلغی را دریافت کرده باشد؛ ولی بعدها یکی از پُر درآمدترین بازیگرانِ هالیوود شد و بیشترین دستمزدها را دریافت کرد؛ مثلاً در یک فیلم مبلغی بالغبر بیستمیلیوندلار بهعنوانِ دستمزد و یا همان «خدماتِ ارائه شده» دریافت کرد. وقتی پدرِ کری از دنیا رفت، در یک حرکتِ نمادین آن چک را در جیبِ کتِ پدرش گذاشت، بعد پدرش را دفن کردند.
داستانِ دیگر مربوط به «اسکات آدامز»، خالقِ کتابِ طنزِ «دیلبرت» است. تمامِ رؤیاهایی که آدامز در کاغذ ثبت کرده یکییکی به واقعیت میپیوندند و تحقق مییابند. او معتقد است: «وقتیکه یکی از رؤیاهایتان را مینویسید، شاهدِ وقوعِ اتّفاقاتی هستید که دستبهدستِهم میدهند تا رؤیاهای شما به واقعیت بپیوندند.»
وقتی اسکات بهعنوانِ یک کارگرِ سادهی غیرِماهر در اتاقی کوچک برای یک شرکت در آمریکا کار میکرد، مرتب روی میزِ ادارهاش مطالبی را مینوشت و نقّاشی میکرد؛ و بعد روزی پانزده بار این جمله را مینوشت:
من روزی بزرگترین نقاشِ کارتونی در سرتاسرِ اتحادیهی کارتونسازان خواهم شد.
او شکستهای زیادی را متحمل شد، امّا بالاخره همان اتّفاقی که منتظرش بود رُخ داد: او قراردادی امضا کرد که کارهایش از طرفِ اتحادیه موردِ استفاده قرار بگیرد؛ همانجا بود که دوباره جملهی دیگری را روی کاغذ آورد:
من بهترین کارتونسازِ دنیا خواهم شد.
حالا چطور میتوان قضاوت کرد که واقعاً چهکسی بهترین کارتونسازِ دنیاست؟ خب، بههرحال «دیلبرت» همزمان ۲۰۰۰ روزنامه در سرتاسرِ دنیا بهچاپ میرساند. سایتِ اینترنتی دیلبرت روزانه بیش از صدهزار بیننده دارد که هر روز به این سایت مراجعه میکنند؛ و اوّلین کتابِ او «اصولِ دیلبرت» بیشتر از یکمیلیونوسیصدهزار نسخه به چاپ رسید و فروش رفت. محصولاتِ متنوعِ آنها که از شخصیتهای دیلبرت نشأت گرفتهاند، مثلِ ماوس پدها و فنجانهای قهوه تا تقویمهای رومیزی، همهجا به چشم میخورند؛ حتّی یک برنامهی هفتگی هم، نمایشی را با همین عنوان در تلویزیون پخش میکند. اکنون که آرزوهای آقای آدامز تحقق یافته، او بازهم هر روز پانزده بار مینویسد:
من حتماً جایزهی پولیتزر را میبرم.
«سوز اورمان»، جادوگر دنیای تجارت، نویسندهی پُرفروشترین کتاب به روایتِ نیویورک تایمز، با عنوانِ «نُه گام تا آزادیِ مالی» میباشد و همچنین یکی از مهمانانِ ثابتِ برنامهی «اُپرا» هم هست. او میگوید که چطور اوّلین قدمش را برداشته است. اوایل در «میل لینچ» کاری پیدا کرده بود و از اینکه نتواند به درصدِ فروشی که برایش تعیین کردهاند، برسد، سخت ترسیده بود. تا آن زمان هیچوقت حقوقی بالاتر از چهارصد دلار در ماه، آن هم بهعنوانِ پیشخدمتِ یک رستوران، دریافت نکرده بود. او میگوید:
چیزی را که میخواستم در ابتدا روی کاغذ نوشتم، هر روز صبح قبل از اینکه از خانه بیرون بروم، باید این جمله را بارها و بارها مینوشتم:
من جوانم، قوی هستم و موفق؛ و هر ماه میتوانم دَههزار دلار درآمد داشته باشم.
حتّی زمانی رسید که به این خواستهاش رسید، ولی بازهم این نوشتهاش را همهجا با خودش میبُرد. «درست مثلِ سنگِ شانس یا یک کلمهی جادویی.» او میگوید که من پیامِ «ترس و اعتقادم به نالایق بودن» را با پیامِ «امکاناتِ نامحدود و بیپایان» جایگزین کردم و تغییر دادم؛ و همهی اینها را مدیون همان نوشتهام هستم. به روی کاغذ آوردنِ این حقیقتِ تازه، به من کمک کرد تا رؤیایم تحقق پیدا کند.
فکرِ نوشتنِ این کتاب در خانه به ذهنم خطور کرد. یک روز پیتر، پسر دوازده سالهام نزدِ من آمد، دیدم که یک تکّه کاغذ در دست دارد و بسیار حیرتزده است.
«داشتم اتاقم را تمیز میکردم و لیستی را که دو سالِ پیش نوشته بودم پیدا کردم، نمیدانم چطوری ولی واقعاً تمام چیزهایی که در لیستم نوشته بودم به حقیقت تبدیل شده بود. جالب اینجاست که من اصلاً یادم نمیآمد که چنین چیزهایی را نوشته باشم.»
در بین خیلی چیزهای دیگر، او نوشته بود که میخواهد به کلاسِ کاراته برود یا در نمایشنامهی مدرسهاش نقشی را به عُهده بگیرد، یا یک شب را در پارک بخوابد؛ و یا اینکه یک پرنده در خانهاش داشته باشد، او طیِ دو سالِ گذشته، بدونِ آنکه بداند بهصورتِ کاملاً ناآگاهانه مطابق با همان لیست پیش میرفت.
تجربهای که پیتر کرده بود، مرا به فکر واداشت. متوجه شدم که همان پدیدهها در زندگیِ شخصیِ منم اتّفاق میافتند. در یک هفتهی هیجانانگیز و پُرخاطره، توانستم کتابهایم را جایی در «برودوی نیویورک» امضا کنم و به پشتِصحنهی اُپرای متروپولیتن بروم؛ از طرفِ رادیو با من وقتِ مصاحبه گرفتند آن هم در برنامهای که میلیونها شنونده داشت، برنامهی زندهی پلاسیدو دومینگو را در یک اُپرای کامل که روی صحنه رفته بود تماشا کنم؛ و تا وقتیکه به خلیجِ غربی برنگشته و به خانهام نرسیده بودم، لیستِ اهدافِ قدیمیام را پیدا نکرده بودم، امّا وقتی پیتر جلویم سبز شد، تازه آن موقع بود که با دیدنِ کاغذِ رؤیاهایم در دستانش، برگهی آرزوهای قدیمیام را دوباره پیدا کردم.
وای خدای من! «تمام کارهایی که در طولِ همان هفته انجام داده بودم، در آن کاغذِ فراموش شده نوشته شده بود.»
من داستانِ لیستِ پیتر و لیستِ خودم را در یک فصل جداگانه در کتابم با عنوانِ «قلبت را روی کاغذ بیاور» شرح دادهام. در فصلِ دیگری از کتاب هم با عنوانِ «جو پرینسیسپل پا برهنه» دربارهی موضوعاتِ همزمان یا اتّفاقاتی که بهصورتِ تصادفی پیش میآیند، توضیحاتِ مفصلی دادهام و حتّی یک سطرِ زیبا هم از کتابِ «باغِ رؤیاها» بیان کردهام.
اگر در ذهنت خَلقش کنی، حتماً به وقوع خواهد پیوست.
درواقع وقتی آن را در ذهن میسازی، قسمتی از سرنوشتت میشود و با ایمان در آن راه قدم میگذاری؛ درست همانطور که با نوشتنِ آن نشان میدهی که به قابلِ دسترس بودنش هم اعتقاد داری.
آن دو فصل در اصل، نقطهی شروعِ تحقیقاتِ من در رابطه با «قدرتِ نوشتنِ چیزها برای بهوقوع پیوستنِ آنها» میباشد؛ و سرآغازِ این کتاب نیز از همانجا شروع میشود.
من چه کسی هستم که بخواهم این مطالب را به شما بگویم؟
پس اوّل اجازه دهید کمی دربارهی خودم برایِتان بگویم.
من دارایِ مدرکِ دکتریٰ ارتباطاتِ انگلیسی هستم و در دانشگاههایی در نیویورک، لسآنجلس، لث بریج، کانادا و آلبرتا تدریس کردهام. اوّلین کتابِ من «نوشتن در هر دو طرف مغز» به مسائلی همچون مشکلاتِ تنبلی و اضطراب در نویسندگی میپردازد. کتاب به ما یاد میدهد که چطور بینِ نوشتن و ویرایش تمایز قائل شویم؛ و آنها را از هم جدا کنیم؛ و همچنین به شما یاد میدهد که قبل از هرچیزی، خواستههایتان را روی کاغذ بیاورید. بعد کلماتِتان را کمی صیغل بدهید و آن را پسوپیش کنید، نَه اینکه هر دو کار را همزمان انجام بدهید. «نوشتن در هر دو طرفِ مغز» به شما یاد میدهد که چطور با انتقادها روبهرو شوید و با صدای درونیِ خودِتان کنار بیایید؛ همان صدایی که شما را بهعقب بَرمیگرداند و مانعِ نوشتن میشود؛ و بعد روشِ تندنویسی را به شما یاد میدهد که تند نوشتن، بیاعتنایی به آن منتقدِ درونی و گذر از آن میباشد.
در طیِ پانزده سالِ گذشته، کارگاههای آموزشی زیادی را برای شرکتهای مختلف در سرتاسرِ کشور برگزار کردهام؛ سخنرانیهایی را هم در مؤسساتِ ملّی مختلف برگزار کردهام و در موردِ موضوعاتِ مختلف صحبت کردهام. کتابِ دوّم منِ «قلبت را روی کاغذ بیاور» در همین دوره نوشته شده است. وقتیکه مردم روشهای رواننویسی را از من یاد میگرفتند و بهکار میبردند، اغلب میگفتند: «این روشهای نویسندگی نیست، بلکه شیوههای زندگی است.» کتابِ «قلبت را روی کاغذ بیاور» آزادی در نویسندگی را دربارهی روابط بهکار میگیرد؛ و به شما نشان میدهد که چطور در این دنیای گسستگیِ روابط، نسبت به روابطِتان پایدار بمانید. دو مقولهی دیگر که میخواهم توضیح بدهم این است: به فصلِ ششم مراجعه کنید تا به «نوشتن تا رسیدن به یک راهِحل» پی بِبَرید؛ و اینکه ببینید نوشتن چطور به شما کمک میکند تا بهتر فکر کنید. این موضوع در فصلِ دوّم هم شرح داده شده است.