مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

فصلِ هشتم - بخشِ ششم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/18 15:12 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

انتظاری نداشته باش و همه‌چیز را بپذیر

هیچ‌کدام از این موارد، به این معنی نیست که نمی‌توانی برنامه‌ریزی کنی، یا اینکه فکر کنی من از تو می‌خواهم بدونِ هدف یا مقصد سراسرِ زندگی را وقت بگذرانی.

امّا وقتی برنامه‌ریزی می‌کنی، چه چیزی را باید از انتظارهایی که به‌طورِ ذاتی همراهِ آن به‌وجود می‌آید، به‌دست آوری؟ هیچ! وقتی از دستِ انتظارهای برنامه‌ریزی‌ات خلاص شوی، انگار دست در دستِ زندگی رقص‌کنان در حرکتی؛ می‌توانی برنامه‌ات را اجرایی کنی و با هرچه پیشِ رویت قرار می‌گیرد، تعامل داشته باشی.

اگر موفق شدی، باید جشن بگیری و اگر شکست خوردی، می‌توانی دوباره برایش برنامه‌ریزی کنی.

انتظارِ پیروزی یا شکست نداشته باش. برای پیروزی برنامه‌ریزی کن؛ و از شکست درس بگیر. آزادانه دوستش داشته باش و محبت و توجهِ آنها به خود را نیز. خودت را از شَرِ فشارها و احساساتی‌گریِ انتظارها خلاص کن. هرچه بادا باد.

همین زندگی را که داری دوست داشته باش؛ نه چیزی که انتظارش را داشتی.

«من هیچ انتظاری ندارم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم.» این عبارت تأکیدی ساده، تو را از مشغله‌های ذهنی خلاص؛ و قدرتمندانه وارد میدانِ زندگی‌ات می‌کند، تو را از وسواسِ فکر کردن‌های مدام خلاص می‌کند و کاری می‌کند دل به زندگی بدهی. مشکلات، موانع، مخالفت‌ها و ناامیدی‌ها همگی جزئی از زندگی هر انسان هستند.

شغل تو این نیست که در یک شرایطِ افتضاح، دست‌وپا بزنی؛ باید بتوانی از معمولی‌بودن بیرون بیایی؛ و بهترینِ خودت شوی؛ مهم‌ترین استعدادهایت را کشف کنی و برای اینکه هر روزِ خدا را به‌معنای واقعی زندگی کنی، خودت را به چالش بکشی.

زندگی‌ات، موفقیتت، خوشحالی‌ات، فقط در دست‌های توست. قدرتِ حرکت، ماجراجوبودن و کشفِ استعدادهایت همگی در دسترس خودت است. به‌یاد داشته باش: هیچ‌کس نمی‌تواند تو را نجات دهد، هیچ‌کس نمی‌تواند تو را تغییر دهد، همه‌ی اینها «وظیفه‌ی خودت» است. چه زمانی بهتر از همین‌حالا برای شروعِ تغییر سراغ داری؟

فصلِ هشتم - بخشِ پنجم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/18 12:40 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

طبیعی‌بودن مشکلاتِ زندگی

«من انتظاری ندارم و همه‌چیز را می‌پذیرم». این آخرین جمله‌ی تأکیدی توست.

باید کمی بیشتر توضیح بدهم. این یک نظرِ معمولی و پیش‌پاافتاده درباره‌ی زندگی نیست. نَه! بلکه یک منجی ماهر برای موفقیت کسی‌ست که هیچ‌چیزِ او را تحت سلطه درنمی‌آورد.

وقتی هیچ انتظاری نداشته باشی، قطعاً در لحظه زندگی می‌کنی. تو نگرانِ آینده یا پس‌زدنِ گذشته نیستی. تو هر موقعیتی را که برایت پیش بیاید با آغوشِ باز می‌پذیری. وقتی هرچیزی را پذیرا باشی، البته به این معنی نیست که با آن موافق یا راحت هستی، بلکه به این معنی‌ست که مالک آن و مسئولِ آن هستی. به‌یاد بیاور که وقتی مالک یا مسئولِ چیزی باشی، می‌توانی همیشه آن را تغییر دهی. گاهی اوقات این مؤثرترین راه برای حل‌کردنِ «دشواری‌هایت» است.

مشتاقِ این نباش که اتّفاق‌ها آن‌گونه که تو دوست داری پیش بروند؛ بلکه آرزومندِ این باش که مسائل، آن‌گونه که باید در مسیرِ خودِشان پیش بروند. آنجاست که تو در سایه‌ی امن خواهی بود.

«اِپیکتتوس»

دفعه‌ی بعد که زیرِ بارِ انتظارهای خود له‌ولورده شدی، بکوش مسیرِ متفاوتی را انتخاب کنی. به‌جای اینکه ناراحت باشی از اینکه چرا اتّفاق‌ها مطابقِ میل تو و یا طوری‌که انتظار داری پیش نمی‌روند، آنها را همان‌طور که هستند پذیر. در آن صورت، تو آزادانه با آن برخورد می‌کنی.

«این کاملاً طبیعی‌ست» که وقتی واردِ کارِ جدیدی می‌شوی، هر روز بر درد و رنجت در محلِ کار اضافه می‌شود. کمی به عقب برگرد و تصویرِ کلّی‌تری را نگاه کن و ببین چه اندازه این شرایط عادی و طبیعی‌ست. البته کمی طول می‌کشد تا به شغلِ جدیدت عادت کنی، هم وظایفی که در آن شغل داری و هم افرادی که با آنها کار می‌کنی. بنابراین کلاً مشکلی نیست اگر اشتباهاتی را مرتکب شوی یا بااحتیاط رفتار کنی تا کم‌کم همکارانت را بشناسی. اینجاست که انتظارها فوراً از بین می‌روند.

اگر در رابطه‌ای دچار کشمکش هستی، طرزِ نگاهت را تغییر بده و تصویرِ کلّی را ببین. چه انتظارهایی از این رابطه داری؟

بیشترِ ما از والدینِ‌مان انتظار داریم که همیشه طبقِ یک روشِ مشخص رفتار کنند، یا نیازهای ما را پیش‌بینی کنند و دقیقاً بدانند چه در دلِ ما می‌گذرد، حتّی شده از طریقِ جادوجنبل! امّا پدر و مادر تو مانند خودت، موجودات کاملی نیستند و مجموعه‌ای از احساسات و افکارِ پیچیده هستند. پس کاملاً طبیعی‌ست که آنها هم حواسشان پَرت باشد یا بعد از یک روزِ بد، با تو برخوردِ خوبی نداشته باشند.

ما اغلب انتظار داریم دیگران، با ما همان‌طور رفتار کنند که ما با آنها رفتار می‌کنیم. اگر لطفی به آنها می‌کنیم، انتظار داریم آنها هم همان لطف را در حق ما داشته باشند. اینها تبدیل به‌نوعی «بدهی» می‌شوند. وقتی ما دوستِ‌مان را ماساژ می‌دهیم، انتظار داریم که او هم مستقیم یا غیرمستقیم آن را جبران کند. این انتظارها، هم به‌لحاظِ پیچیدگی و هم ارزش و اهمیت در روابطِ صمیمانه و رمانتیک، به‌سرعت رشد می‌کنند.

باورت نخواهد شد که چه‌اندازه تعامل‌های تو با دیگران، بَر کنارگذاشتنِ انتظارهایت تأثیر خواهد گذاشت؛ و فوراً یاد می‌گیری تمامِ چیزها را همان‌طور که هستند بپذیری.

بازهم تکرار می‌کنم که این بدین معنا نیست که باید بدونِ شک، یک رابطه‌ی مزخرف و پُرکشمکش را تحمل کنی؛ امّا چیزی که غیرقابلِ‌پیش‌بینی‌تر از یک نفر است، دو فردِ غیرقابلِ‌پیش‌بینی‌ست! اگر در یکی از این نوع رابطه‌ها هستی، زمانش فرا رسیده است که به مثالِ قایق استناد کنی. پاروزدن را متوقف کن، بازیْ تغییر کرده است، نقشه‌ات را عوض کن. پدر و مادرت، دوستانت؛ و اعضای خانواده‌ات همگی آرزوها، انتظارها و احساس‌های مختص‌به‌خود دارند. درحالی‌که تو داری به یک موضوع فکر می‌کنی، آنها احتمالاً به موضوعاتی کاملاً متفاوت می‌اندیشند. آن چیزی که تو را کفری کرده و به احساساتت گند زده، ممکن است حتّی در مخیّله‌ی آنها هم نگنجد. آنها شاید درقبالِ اتّفاق‌هایی که بَر تو می‌گذرد، کاملاً بی‌خبر باشند.

به‌جایِ آنکه انتظار چیزی را بکشی یا وقتی آن اتّفاق رُخ نمی‌دهد، دچارِ احساساتِ مزخرفی شوی، آن انتظارها را دور بریز. اگر چیزی هست که خواهانش هستی، چطور باید بدونِ داشتنِ انتظار، آن را درخواست کنی؟ و زمانی‌که دوست داری کار مثبت یا سخاوتمندانه‌ای انجام دهی، آن را انجام بده چون حقیقتاً می‌خواستی انجامش دهی، نَه اینکه با انجامش فقط انتظارِ برگشتِ آن محبت را به خودت اضافه کرده باشی.

این بده‌بستانِ این‌به‌آن‌در، هر دوی شما را در درازمدّت اذیت خواهد کرد.

اگر موضوعِ جدی‌ای وجود دارد که رابطه را دائماً دچارِ چالش می‌کند، باید با طرفِ مقابلت آن را حل‌وفصل کنی.

از آنها انتظار نداشته باش که بدانند چه احساسی داری یا بتوانند احساساتِ تو را درقبالِ موضوعی تغییر دهند. آنها قادر به این کار نیستند. فقط خودت از پسِ این کار برمی‌آیی.

مردم همیشه تمایل دارند دروغ بگویند، دزدی کنند، فریب بدهند و هر کار دیگری که تصوّر کنی، از آنها برمی‌آید. تو نباید از آنها انتظار داشته باشی مرتکبِ این کارها نشوند؛ و وقتی مرتکب شدند عصبانی هم بشوی! یادت باشد همیشه خودت در شرایطِ بدتر از آنها گیر می‌افتی.

تو خودت هستی که موجبِ دلخوری، حسرت، خشم یا ناامیدیِ خودت می‌شوی. این را بدان که مردم کاری با تو ندارند، این تویی که بَلا بَر سَرِ خودت می‌آوری! می‌توانی همه‌چیز را آن‌طور که هست بپذیری و به این معنی نیست که از آنها چشم‌پوشی کنی یا اینکه قاطعانه تغییرِشان دهی، بلکه یعنی به این توانایی می‌رسی که قلب و ذهنت را کنترل کنی و قطعاً به این توانایی می‌رسی. این یعنی بیرون‌آمدن از مشغله‌های ذهنی و ورود به موقعیت‌های واقعیِ زندگی، به‌جایِ آنکه مقابلِ ناراحتی‌های درونی و بیرونیِ خودت زانو بزنی.

فصلِ هشتم - بخشِ چهارم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/15 21:37 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

زندگی، رژه نیست؛ بلکه یک ❤️رقص❤️است

ذهنِ ما فرایندهای فکریِ غیرارادی دارد که ما حتّی از جریانِ آنها بی‌اطلاعیم، انتظارها یکی از آنهاست، البته که یکی از مهم‌ترین‌ها محسوب می‌شود.

حقیقتی بی‌رحم درباره‌ی نحوه‌ی کارکرد مغز وجود دارد.

همه‌ی ما دوست داریم باور کنیم که «اختیار» داریم. این یکی از همان مفاهیمی‌ست که به انسان‌بودنِ ما اشاره دارد. منظورم این است بیا صادق باشیم. اگر ما اختیار نداشته باشیم، دیگر چه کوفتی داریم؟!

ما برای این عقیده، ارزش قائلیم که آزادانه کاری را که دوست داریم انجام دهیم و زمانِ انجامش را انتخاب کنیم. می‌خواهیم احساس کنیم که سرنوشتِ‌مان در دست‌های خودِمان است و آن را به‌اختیارِ خودمان شکل می‌دهیم.

امّا وقتی مغز ما با این فرایندهای فکری غیرارادی و خودکار، تحتِ سلطه قرار می‌گیرد، دیگر چه اختیاری داریم؟ بیشترِ مردم می‌گویند ما اختیاری نداریم. به من گوش کن، ببین چقدر اختیار داری، تمام کارهای لعنتی را که نباید انجام دهی! کنار بگذار و تمامِ کارهایی را که می‌دانی باید انجام دهی شروع کن، تمامش را.

حالا دیگر این کاجرای اختیار خیلی آسان نیست، هست؟!

هیچ انسانی آزاد نیست؛ مگر آنکه اختیارِ خودش را داشته باشد.

«اِپیکتتوس»

همان‌طور که در بخش‌های مختلف این کتاب گفته‌ام، حتّی اگر تصوّر کنی تصمیمی را آگاهانه اتخاذ کرده‌ای، بازهم مجموعه‌ای از فرایندهای فکری ناخودآگاه و غیرارادی وجود دارد که به گرفتنِ آن تصمیم منتهی می‌شود؛ چیزهایی که تو حتّی نمی‌بینی و درقبالِ‌شان آگاهی نداری.

مردم، بیشتر از چیزی که ما فکر می‌کنیم، غیرمنطقی و غیرعقلانی هستند. در بیشترِ موارد، ضمیرِ ناخودآگاهِ ما عروسک‌گردانی‌ست که نخ‌ها را بالا و پایین می‌برد.

خوشبختانه، تو می‌توانی آزادی‌ات را برای تصمیم‌گیری بازپس گیری؛ و این اتّفاق با فهمیدنِ روشِ کارکردِ مغزت؛ و نحوه‌ی کارکردِ ذهنت؛ و تواناییِ استفاده از آن اطلاعات، برای انتخابِ آگاهانه‌ی چیزی دیگر امکان‌پذیر خواهد بود. برای آگاهانه کردنِ چیزی که اکنون ناآگاهانه است.

انتظارها فقط قسمتی از این ماجراست.

فصلِ هشتم - بخشِ سوّم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/15 20:14 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

جداکردنِ دلایل از انتظاراتش

حالا که ما دخلِ مشکلاتِ‌مان را با انتظارهایمان آوردیم، موضوع دیگری را متوجه شدیم؛ و آن این است که بیشترِ مشکلات و پیچیدگی‌های زندگی، مستقیماً نتیجه‌ی انتظارهایی‌ست که داری یا قبلاً داشته‌ای.

من اینجا از کسب‌وکاری مثال زدم که با شکست مواجه شده بود، ولی در زندگیِ واقعی، رابطه‌ات به انتها می‌رسد، از شغلت ناراضی هستی؛ و ممنوعیت‌های غذایی می‌توانند باعث شوند مستقیم سراغِ انتظارهای مخفی‌ات بروی. چند بار تا حالا با خودت گفته‌ای: «این اون چیزی نبود که فکر می‌کردم؟» یا «این اون چیزی نبود که من برنامه‌ریزی کرده بودم؟»

آخرین باری که از دست کسی عصبانی شدی، کی بود؟ می‌توانی به‌یاد آوری؟

یک لحظه این موقعیت را در نظر بگیر، سریع متوجه می‌شوی که عصبانیتِ تو، محصولِ انتظارهای تو بود. شکافِ بینِ چیزی که هست و چیزی که خواهد بود. تو انتظارِ بازگو نشده‌ای را در خود پنهان کرده‌ای که افرادی که در زندگی‌ات هستند، موافق خواهند بود، تو از آنها انتظار داری که حقیقت را به تو بگویند؛ و به هر توافقی که با آنها داری متعهد باشند. انتظار، انتظار، انتظار؛ و چه زمانی آنها نمی‌توانند انتظارهایت را برآورده کنند؟ آه پسر!

«همه‌چیز خوب و عالیه، آقای اسکاتلندی! امّا آخه چطور انتظارهای مخفی‌م رو فاش کنم؟»

خیلی راحت! برهه‌ای از زندگی‌ات را در نظر بگیر که در آن کارها آن‌طور که می‌خواستی پیش نمی‌رفت؛ شاید حتّی همین‌الآن در زندگی‌ات اوضاع خیلی به‌هم‌ریخته باشد. خودکار و کاغذ را بَردار و بنویس چطور چیزهایی که انتظار داشتی تغییر کرد. چطور برایش برنامه‌ریزی کرده بودی؟

آن برنامه‌هایی که داشتی چطور باید پیش می‌رفت؟ تو ممکن است از قدرتِ تخیل خود و این حس تعجب که آن‌زمان، آینده چطور به‌نظر می‌رسید، استفاده کنی. آن امید و حسِ مثبتی را که داشتی دوباره به ذهنت بیاور و تا جایی که حافظه‌ات یاری می‌کند، جزئیات را توصیف کن.

سپس رویِ یک تکّه‌کاغذِ دیگر بنویس آن دوره چطور به‌نظر می‌رسید. دوباره، الآن در این کاغذِ جدید که توصیف کردی ننویس که شرایطِ فعلی چقدر افتضاح است. الآن جزئیات را بنویس که چرا شرایط این‌طور است و با چه مشکلاتی درگیر هستی. فکر می‌کنی چرا در آن برهه از زندگی به انتظارهای خود نرسیدی؟

حالا به هر دو کاغذ، کنار هم، نگاهی بینداز. در آن برهه‌ای که شکافِ بینِ چیزی که انتظار داری و چیزی که در واقعیت داری، بیشتر است، دردها، نگرانی‌ها، یأس‌ها یا هرچیزی شبیه به اینها بزرگ‌تر و تلخ‌تر خواهد بود. در آن شکاف، انتظارهای پنهانِ تو قرار دارند. توصیه‌ام را عملی کن تا به‌طور کامل انتظارهایی را کشف کنی که سهواً برای خودت به‌وجود آورده بودی.

خب، دوباره نگاه کن. درباره‌ی تفاوتی که این مسیر برایت ایجاد می‌کند، چطور فکر می‌کنی؟ آیا زندگی‌ات را بهتر می‌کند؟ نَه لعنتی، هیچ تأثیرِ مثبتی ندارد! حتّی اوضاع را بدتر هم می‌کند!

این مشکلاتت نیستند که تو را از مسیرِ اهدافت دور می‌کنند، بلکه انتظارهای پنهانت است!

نکته‌ی مهم اینجاست که «انتظارِ» اینکه زندگی چگونه باید باشد، هیچ خیری برای تو ندارد. تو بیشتر از خودِ موقعیت و شرایطِ سختی که در آن هستی، از انتظارهایت ضربه می‌خوری و این یعنی سروکلّه‌زدن با انتظارها، که باعث می‌شوند تناسب همه‌چیز از بین برود و قدرت و اراده‌ات برای بَرخوردی قدرتمند و مؤثّر با مسائل و مشکلات تضعیف شود.

خوب گوش کن: این شبیه این حرف‌های اساسی جدیدی نیست که من در این کتاب گفته‌ام، این عقیده که «انتظارت را بی‌خیال شو» سال‌های زیادی‌ست که در فرهنگِ ما وجود داشته است، که البته تمرینی‌ست که تعدادِ کمی از ما درگیرِ آن هستیم.

درس تو این است: رهایش کن! این انتظارهایت را همین‌حالا دور بریز!

این خیلی‌خیلی از زارزدن برای اتّفاق‌های پیش‌بینی نشده‌ی زندگی و مشغول‌بودنِ با شرایطی که وجود دارند قوی‌تر است؛ تا فرورفتن در باتلاقِ بی‌خیال‌شدن درقبالِ انتظارهای غیرِضروری و بی‌حاصل.

جهان به‌دورِ تغییر درحالِ سیر و گردش است؛ تولّد و مرگ، رشد و زوال، صعود و سقوط، تابستان و زمستان. هیچ دو روزی شبیهِ یکدیگر نیستند؛ و مهم نیست چقدر شبیه هم به‌نظر برسند.

هیچ بشری در یک رود، دو بار پا نگذاشته است...

«هراکلیتوس»

ذهن و مغزِ ما خیلی علاقه دارد که برای هرچیزی که قرار است اتّفاق بیفتد، پیش‌بینی‌هایی انجام دهد و نقشه‌هایی بچیند که البته کاملاً مشخص است که شدنی نیست. این انتظارها نَه‌تنها اثری منفی بر وضعیتِ احساسی ما دارند، بلکه حقیقتاً ما را از چیزی که می‌توانیم باشیم ضعیف‌تر می‌کنند.

خیلی مؤثر است که اتّفاق‌های اطراف را همان‌طور که هستند بپذیری. در لحظه زندگی کنی (مثلِ اینکه می‌توانستی همین لحظه جای دیگری باشی) و مشکلات و مسائل را همان زمانی‌که به‌وجود می‌آیند، حل کنی تا اینکه بخواهی به‌طورِ دائم انتظارهایت را زیرورو کنی.

البته به این معنی نیست که من مخالفِ برنامه‌ریزی باشم (به‌طورِ قطع نیستم)؛ امّا وابستگیِ سف‌وسخت به برنامه‌ریزی (و تمامِ انتظارهایی که درقبالِ آن وجود دارد)، کمی شبیه به این است که از قایق به درونِ رودخانه پَرت شوی و بی‌هیچ پارو یا قایقِ نجاتی به مسیرت ادامه دهی. تصوّرِ تو از اینکه برنامه‌ات چطور باید پیش می‌رفت، دیگر مطرح نیست؛ البته هنوز در تلاشی تا فضای خالی بینِ انتظارهای خود و واقعیت را رفع‌ورجوع کنی.

زندگی می‌تواند گاهی همین‌گونه باشد. در برخی مواقع تو باید بدانی که بازی عوض شده است (که گاهی هم ناراحت‌کننده است). باید با تغییرات همراه شوی. با واقعیتِ زندگی‌ات کنار بیا.

بیدار شو، تو در آب غوطه‌وری. از دست‌وپازدنِ بی‌فایده دست بکش و به‌سمتِ ساحل شنا کن لعنتی!

فصلِ هشتم: بخشِ دوّم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/15 18:31 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

انتظارِ غیرِمنتظره‌ها را داشته باش

واقعاً اینجا چه خبر است؟

خیلی ساده است. تو مثلِ هرکسِ دیگری، سنگینی و فشارِ انتظارها را روی شانه‌هایت حس می‌کنی.

من درباره‌ی آن دسته از انتظارهای روزمره‌ای حرف نمی‌زنم که از وجودِشان آگاه هستی. البته منظورم آن انتظارهایی نیست که به‌طورِ زبانی و کاملاً آگاهانه به خودمان می‌گوییم، مثلِ «من فلان انتظار را دارم.» صحبتِ من درباره‌ی انتظارهایی‌ست که خیلی زیرپوستی در جریان هستند و برای اینکه متوجهِ‌شان بشوی، باید «خیلی دقیق» نگاه کنی.

نَه، من دارم درباره‌ی انتظارهای زننده، مخرّب، پنهان و گول‌زننده صحبت می‌کنم که وقتی زمانِ پیشرفتِ تو فرا می‌رسد تازه خود را نشان می‌دهند و مانع پیشرفت می‌شوند؛ نوعی از انتظارهایی که خودت هم از داشتنِ آنها بی‌خبری، تا زمانی‌که معلوم نیست از کجا و از کدام نقطه‌ی کورِ وجودت سَر درمی‌آورند و نفس کشیدن را برایت طاقت‌فرسا می‌کنند.

وقتی من و تو پروژه‌ی زندگی را شروع کردیم، با دانسته‌هایمان آماده بودیم. چیزهایی شاملِ تجربه‌های شخصی و چیزهایی که مطالعه کرده بودیم، یا شنیده و تصوّر کرده بودیم. کم‌کم آنها را در ذهنِ‌مان تصویرسازی می‌کنیم. به جست‌وجو می‌پردازیم، درباره‌ی عقاید دیگران سؤال می‌کنیم و اطلاعاتِ زیادی را موردِ استفاده قرار می‌دهیم. سپس درباره‌ی اینکه این پروژه چگونه خواهد بود و اینکه چگونه به آن دست پیدا خواهیم کرد، ایده‌ای را سرهم می‌کنیم. این تصویر در ذهنِ‌مان تبدیل به الگویی برای کار و برنامه‌ریزی می‌شود.

چیزی که ما خودِمان متوجه آن نیستیم، این است که دنیایی از انتظارهای مخفی می‌سازیم. این انتظارهای ما، مثل شکاف‌هایی‌ست که در پایه و اساسِ برنامه‌های خیلی خوبِ زندگی‌مان وجود دارد، که می‌تواند تمام این برنامه‌ها را در همان نطفه خفه کند. مثلاً در همان مثال تجاری بالا، آن سرمایه‌گذارِ خوش‌آتیه‌ی ما انتظار نداشت که آن قراردادِ محصولش را از دست بدهد، درحالی‌که ازدست‌دادنِ این قرارداد خیلی بد بود و باعث شد انتظارهای این فرد از بین برود و همین نداشتنِ انتظارها، موجب پیشرفت او در زندگی شد.

چطور متوجه می‌شوی که در زندگی‌ات، انتظارهای پنهان داری؟ اگر جاهایی در زندگی‌ات هست که ناامیدی، آزردگی، پشیمانی، سرکوب، خشم، خمودگی مخصوصاً اگر جایی هست که خدشه‌ای به تو وارد یا غرورت را نابود کرده، یا هر نوع احساسِ سرخوردگی دیگری را تجربه کرده‌ای، تو این انتظارهای مخفی را داری. هرجایی که خودت نبودی، اگر به‌مدّتِ طولانی به آن لحظه از زمان و مکان خوب دقّت کنی، متوجه واقعیت زندگی‌ات خواهی شد، که خلاصه‌ای از فیلم‌نامه‌ای‌ست که قبلاً در مخیّله‌ات پیش‌بینی کرده بودی. اگر درباره‌ی ازدواجت ناراحتی، حتماً بین انتظارهای تو یعنی چیزی که تصوّر می‌کردی و چیزی که در واقعیت وجود دارد، شکافی خواهی دید. برای چیزهای دیگر هم به همین صورت است. مسائلِ مالی، کم‌کردن‌وزن و موارد جدیدتر.

عجز و ناتوانیِ تو مستقیماً با شکافِ بینِ انتظارهای پنهان و زندگیِ واقعی‌ات مرتبط است. هرچه شکاف و فاصله بیشتر باشد، احساسِ بدتری خواهی داشت.

من در جایی خوانده بودم که ریشه‌ی ناراحتی در ازدواج، در انتظارهای «ارضانشده» است.

فکر می‌کنم خیلی فراتر از این حرف‌ها باشد. من مشکل را در خودِ انتظارها می‌بینم. معتقدم ناراحتی‌ای که در سراسرِ زندگیِ شما شیوع پیدا کرده، محصولِ هزاران انتظارِ بازگونشده یا ناشناخته است که سایه‌ی تاریک و بزرگی بر تجربه‌های زندگیِ شما انداخته است؛ و وقتی تلاش می‌کنید تا زندگیِ‌تان را مطابق با انتظارهایتان بسازید، دچارِ فشار و استرسِ شدید؛ و همچنین وقتی نمی‌توانید این دو را باهم هماهنگ کنید، دچارِ ناامیدی شدید می‌شوید.

این انتظارها کار دیگری هم انجام می‌دهد: واردِ زندگیِ واقعیِ ما، مسائل و درگیری‌های ما می‌شوند که نیازمند توجه هستند. آنها شبیهِ سراب هستند و ما را از قدرتِ واقعیِ خودِمان دور می‌کنند؛ و بَر تواناییِ‌مان در اقداماتِ قاطع و مصمم سایه می‌اندازند. به‌طورِ خلاصه، نهایتاً تو به این نتیجه می‌رسی که روی انتظارهایت کار کنی؛ و زندگی‌ات را جوری برنامه‌ریزی کنی که آنها را برآورده کنی، به‌جایِ اینکه واردِ عمل شوی؛ چون به طورِ مؤثر و مثبت‌تری بر موقعیتت تأثیرگذار خواهد بود. این «منحرف‌شدن» تمام قدرتی را که باید صرف پیشرفت و بهبودِ زندگی و رسیدن به اهدافت می‌کردی، از بین می‌برد؛ تا جایی که دیگر قدرتی برایت باقی نمی‌ماند تا به نتیجه برسی و کلِ زمانت هدر می‌رود.

فصلِ هشتم - بخشِ اوّل

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/15 16:44 ·

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

تمامِ کارهایی را کنار بگذار که می‌دانی نباید انجام بدهی؛ و تمامِ کارهایی را شروع کن که می‌دانی باید انجام دهی.

اوّل اینکه گولِ عنوانِ این فصل را نخور. در ادامه یک چیز هیجان‌انگیز برای تو آماده شده تا آن را کشف کنی.

این را تصوّر کن...

همیشه در رؤیای کسب‌وکارِ خودت بوده‌ای، اینکه رئیسِ خودت باشی، برنامه‌ها را خودت زیرِ نظر داشته باشی و چیزی خلق کنی که به آن افتخار کنی، چیزی که به‌عنوانِ یک دستاورد مهم زندگی از آن یاد کنی.

از میان ترکیبی از سخت‌کوشی، عزم و برنامه‌ریزیِ سفت‌وسخت، زندگی‌ات را طوری مدیریت کرده‌ای که رؤیایت به واقعیت تبدیل شود.

حالا با یک ایده‌ی ناب، کسب‌وکارت را راه می‌اندازی، سفارشِ طراحی یک لوگوی جذّاب را می‌دهی و بِرَندی را تأسیس می‌کنی؛ و اکنون زمانِ کار و تلاش است. خب، از اینجا شور و نشاط شروع می‌شود...

تو البته به یک فروشگاه هم نیاز داری و اوّلین کاری که باید بَر عُهده بگیری، این است که اطرافِ شهر را جست‌وجو کنی، مکان‌هایی را پیدا کنی و با نمایندگی‌های محلی واردِ مذاکره شوی.

این اصلاً آسان نیست، امّا بالاخره مکان‌های خوب و مناسبی را پیدا می‌کنی که قیمت مناسبی هم برایت داشته باشد. مکان دیگری هم بود که چشمت دنبالش بود، ولی با بودجه‌ی تو تناسب نداشت.

امورِ ریز و درشتی هم هستند که باید حواست به آنها باشد، مثلِ بیمه‌ی امول، گواهی کسب‌وکار؛ و تعیینِ مالیات. هنوز یک دلار هم درآمد نداشته‌ای، امّا باید یک حسابدار استخدام کنی تا به تو کمک کند و مالیات‌های پیچیده‌ی کسب‌وکار را محسابه کند.

خب، حالا برویم سراغِ موضوعِ بعدی. فروشگاهت به میز و صندلی و تجهیزاتِ ضروری نیاز دارد، پس باید در فروشگاه‌های اطراف پرسه بزنی تا بهترین قیمت را پیدا کنی. مورد دیگر، تهیه‌ی یک فهرست است.

کاملاً مشخص است که فردی را هم برای گرداندنِ آنجا می‌خواهی. زمانی را برای استخدام چند نیرو در نظر بگیر. بررسی کن.

همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه... بوووم! آن معامله‌ای که داشتی برایش می‌جنگیدی و درحالِ مهیّاکردنِ شرایطِ مناسب و امن برای تولید محصولی منحصربه‌فرد بودی، به‌یک‌باره و بنابه‌دلایلی با شکست مواجه می‌شود؛ و تو باید به فکرِ یک محصولِ جایگزین باشی.

اَه گندش بزند! ناامید می‌شوی و نفَسَت به‌شماره می‌افتد، چون باید سراسیمه به‌دنبالِ عمده‌فروش‌ها، واردکننده‌ها یا تولیدکننده‌ها بگردی یا هرکسی که بتواند به تو کمک کند. باید قیمت پیشنهاد بدهی.

تنها مشکل این است: قیمت‌های جدیدی که به تو پیشنهاد می‌شود، خیلی از الگو و برنامه‌های تو دور است. چطور با این قیمت می‌توانی کار کنی؟ تو به‌طورِ خستگی‌ناپذیر به جست‌وجو ادامه می‌دهی، ولی هیچی‌به‌هیچی. به‌سرعت برایت تبدیل به فاجعه می‌شود!

تو زمان و منابعِ زیادی را در این کسب‌وکار سرمایه‌گذاری کرده‌ای و حالا متوجه شده‌ای که باید از قبل، این اتّفاق‌ها را پیش‌بینی می‌کردی. دنیای تجارت همین است؛ انگار شرایط به‌اجبار به‌سمت‌وسوی اشتباه پیش می‌رود. جریانِ شک و حدس و گمان، واقعیت‌های مهمِ ذهنت را هم با خود به قهقرا می‌برد.

«چقدر آسون این اتّفاقِ لعنتی افتاد. می‌دونستم قراره یه اتّفاقی بیفته!»

این احساسات نطفه می‌بندد و کم‌کم رشد می‌کند، تا جایی که تو را از پا درمی‌آورد. راه‌انداختنِ یک کسب‌وکار به‌معنیِ رسیک‌کردن برای تمامِ چیزهایی‌ست که به‌دست آورده‌ای. حالا ارزشش را دارد؟ هرچیزی هزینه دارد.

حالا به این موضوع فکر کن. تو بیشتر از شغلِ آخری که داشتی، روی این پروژه زمان صرف کرده‌ای. شاید خیلی‌خیلی بیشتر. منظورم این است که روزها و شب‌های زیادی را به‌سختی گذرانده‌ای. تو درقبالِ گذشته، کنترلِ کمتری روی وقتت داری. هر فکر، هر لحظه و هر دلارِ تو برای این کار هماهنگ و تنظیم شده است.

حالا چرا اصلاً تصمیم گرفته‌ای که آقای خودت باشی و برای خودت کار کنی؟

این چیزی نبود که برایش اقدام کرده بودی، بود؟! شاید این ماجرا یک اشتباه از سمتِ تو بود. رفته‌رفته احساسِ گنگ‌تر و ناامیدی بیشتری در خود می‌بینی، درحالی‌که با احتمالاتِ بیزارکننده‌ای مواجه می‌شوی که شاید تمامِ سرمایه‌گذاری‌ات را از دست بدهی و به این نتیجه برسی که سراغِ رئیس سابقت بروی و از او درخواست کنی تا کار سابقت را به تو بدهد.

وای!

آرام باش! قبل از اینکه تصمیمِ عجولانه‌ای بگیری، بیا یک قدم به‌عقب برگردیم.