فصلِ هشتم - بخشِ اوّل

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/15 16:44 · خواندن 3 دقیقه

من منتظرِ اتّفاقِ خاصی نیستم و هر اتّفاقی را می‌پذیرم

تمامِ کارهایی را کنار بگذار که می‌دانی نباید انجام بدهی؛ و تمامِ کارهایی را شروع کن که می‌دانی باید انجام دهی.

اوّل اینکه گولِ عنوانِ این فصل را نخور. در ادامه یک چیز هیجان‌انگیز برای تو آماده شده تا آن را کشف کنی.

این را تصوّر کن...

همیشه در رؤیای کسب‌وکارِ خودت بوده‌ای، اینکه رئیسِ خودت باشی، برنامه‌ها را خودت زیرِ نظر داشته باشی و چیزی خلق کنی که به آن افتخار کنی، چیزی که به‌عنوانِ یک دستاورد مهم زندگی از آن یاد کنی.

از میان ترکیبی از سخت‌کوشی، عزم و برنامه‌ریزیِ سفت‌وسخت، زندگی‌ات را طوری مدیریت کرده‌ای که رؤیایت به واقعیت تبدیل شود.

حالا با یک ایده‌ی ناب، کسب‌وکارت را راه می‌اندازی، سفارشِ طراحی یک لوگوی جذّاب را می‌دهی و بِرَندی را تأسیس می‌کنی؛ و اکنون زمانِ کار و تلاش است. خب، از اینجا شور و نشاط شروع می‌شود...

تو البته به یک فروشگاه هم نیاز داری و اوّلین کاری که باید بَر عُهده بگیری، این است که اطرافِ شهر را جست‌وجو کنی، مکان‌هایی را پیدا کنی و با نمایندگی‌های محلی واردِ مذاکره شوی.

این اصلاً آسان نیست، امّا بالاخره مکان‌های خوب و مناسبی را پیدا می‌کنی که قیمت مناسبی هم برایت داشته باشد. مکان دیگری هم بود که چشمت دنبالش بود، ولی با بودجه‌ی تو تناسب نداشت.

امورِ ریز و درشتی هم هستند که باید حواست به آنها باشد، مثلِ بیمه‌ی امول، گواهی کسب‌وکار؛ و تعیینِ مالیات. هنوز یک دلار هم درآمد نداشته‌ای، امّا باید یک حسابدار استخدام کنی تا به تو کمک کند و مالیات‌های پیچیده‌ی کسب‌وکار را محسابه کند.

خب، حالا برویم سراغِ موضوعِ بعدی. فروشگاهت به میز و صندلی و تجهیزاتِ ضروری نیاز دارد، پس باید در فروشگاه‌های اطراف پرسه بزنی تا بهترین قیمت را پیدا کنی. مورد دیگر، تهیه‌ی یک فهرست است.

کاملاً مشخص است که فردی را هم برای گرداندنِ آنجا می‌خواهی. زمانی را برای استخدام چند نیرو در نظر بگیر. بررسی کن.

همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت تا اینکه... بوووم! آن معامله‌ای که داشتی برایش می‌جنگیدی و درحالِ مهیّاکردنِ شرایطِ مناسب و امن برای تولید محصولی منحصربه‌فرد بودی، به‌یک‌باره و بنابه‌دلایلی با شکست مواجه می‌شود؛ و تو باید به فکرِ یک محصولِ جایگزین باشی.

اَه گندش بزند! ناامید می‌شوی و نفَسَت به‌شماره می‌افتد، چون باید سراسیمه به‌دنبالِ عمده‌فروش‌ها، واردکننده‌ها یا تولیدکننده‌ها بگردی یا هرکسی که بتواند به تو کمک کند. باید قیمت پیشنهاد بدهی.

تنها مشکل این است: قیمت‌های جدیدی که به تو پیشنهاد می‌شود، خیلی از الگو و برنامه‌های تو دور است. چطور با این قیمت می‌توانی کار کنی؟ تو به‌طورِ خستگی‌ناپذیر به جست‌وجو ادامه می‌دهی، ولی هیچی‌به‌هیچی. به‌سرعت برایت تبدیل به فاجعه می‌شود!

تو زمان و منابعِ زیادی را در این کسب‌وکار سرمایه‌گذاری کرده‌ای و حالا متوجه شده‌ای که باید از قبل، این اتّفاق‌ها را پیش‌بینی می‌کردی. دنیای تجارت همین است؛ انگار شرایط به‌اجبار به‌سمت‌وسوی اشتباه پیش می‌رود. جریانِ شک و حدس و گمان، واقعیت‌های مهمِ ذهنت را هم با خود به قهقرا می‌برد.

«چقدر آسون این اتّفاقِ لعنتی افتاد. می‌دونستم قراره یه اتّفاقی بیفته!»

این احساسات نطفه می‌بندد و کم‌کم رشد می‌کند، تا جایی که تو را از پا درمی‌آورد. راه‌انداختنِ یک کسب‌وکار به‌معنیِ رسیک‌کردن برای تمامِ چیزهایی‌ست که به‌دست آورده‌ای. حالا ارزشش را دارد؟ هرچیزی هزینه دارد.

حالا به این موضوع فکر کن. تو بیشتر از شغلِ آخری که داشتی، روی این پروژه زمان صرف کرده‌ای. شاید خیلی‌خیلی بیشتر. منظورم این است که روزها و شب‌های زیادی را به‌سختی گذرانده‌ای. تو درقبالِ گذشته، کنترلِ کمتری روی وقتت داری. هر فکر، هر لحظه و هر دلارِ تو برای این کار هماهنگ و تنظیم شده است.

حالا چرا اصلاً تصمیم گرفته‌ای که آقای خودت باشی و برای خودت کار کنی؟

این چیزی نبود که برایش اقدام کرده بودی، بود؟! شاید این ماجرا یک اشتباه از سمتِ تو بود. رفته‌رفته احساسِ گنگ‌تر و ناامیدی بیشتری در خود می‌بینی، درحالی‌که با احتمالاتِ بیزارکننده‌ای مواجه می‌شوی که شاید تمامِ سرمایه‌گذاری‌ات را از دست بدهی و به این نتیجه برسی که سراغِ رئیس سابقت بروی و از او درخواست کنی تا کار سابقت را به تو بدهد.

وای!

آرام باش! قبل از اینکه تصمیمِ عجولانه‌ای بگیری، بیا یک قدم به‌عقب برگردیم.