فصلِ هفتم: من مصمم هستم - بخشِ سوّم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/14 13:56 · خواندن 4 دقیقه

باورش کن تا رنگ واقعیت بگیرد

افراد موفقی که بینِ ما هستند، با پشتِ‌سرگذاشتنِ موانع به اینجایی رسیده‌اند که امروز هستند.

امّا گفتنش از انجامش خیلی راحت‌تر است. چیزی که باید بگویی این است «هرگز تسلیم نشو» (متنفرم از این نوشته‌های پشتِ کامیونی)، یک چیز است؛ و اینکه بخواهی عملاً در رسیدنِ به اهداف مهمِ زندگی‌ات عزم و اراده داشته باشی، یک چیز دیگری است.

خوب گوش کن. وقتی عزم و اراده در تو به جوشش درآید، دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند تو را از کامیابی بازدارد. تو دیگر طعمه نیستی. دنیا هم دیگر برایت توطئه‌ای ترتیب نمی‌دهد؛ و تنها چیزی که تو را متوقف می‌کند، زمانی‌ست که به این عقیده ایمان بیاوری که متوقف شده‌ای. سپس، دوستِ من، تو واقعاً متوقف می‌شوی. آن‌موقع است که باید از دل‌وجان مبارزه کنی.

این از نشانه‌های یک ذهنِ تعلیم‌یافته است که می‌تواند فکری را «بدونِ پذیرشِ آن» در سَر بپروراند.

«ارسطو»

به تمامِ چیزهایی فکر کن که در تاریخِ بشر به‌دست آمده‌اند؛ و روزی «غیرممکن» به‌نظر می‌رسیدند. اگر به شخصی در سال ۱۸۵۰ می‌گفتید که می‌توانید با یک لوله‌ی فلزی توخالی، از کالیفرنیا تا چین را همراهِ صدها نفرِ دیگر پرواز کنید، به‌احتمالِ‌زیاد برای گذراندنِ روزهای زندگی‌ات، تو را به تیمارستان می‌فرستاد!

امّا برادران رایت، نپذیرفتند که پرواز غیرممکن است. آنها به همین سادگی این فکر را رَد نکردند. اگرچه هیچ مدرکِ تاریخی برای اثبات این وجود نداشت که پروازِ انسان ممکن است.

به‌هرحال، آنها هیچ دلیلِ قابلِ‌روئیتی نداشتند که این اتّفاق قبلاً افتاده باشد؛ آنها مصمم بودند که این فکر را عملی کنند؛ و در تعقیبِ آن با عزم و اراده پیش رفتند.

حالا این موضوع را با مشکلاتِ خودت مقایسه کن. اگر تو هم شبیهِ اغلبِ مردم هستی، پس اهدافت به‌اندازه‌ی ساختنِ اوّلین هواپیما جاه‌طلبانه نیست.

تو احتمالاً به‌دنبالِ پولِ بیشتر، مواجهه با ترس‌هایت، یافتنِ یک همدم همیشگی، رسیدن به وزن و هیکل ایدئال یا تلاش برای رسیدن به موفقیت در زندگی هستی. این اهداف را افراد زیادی با تواناییِ تو، میلیون‌ها بار قبل از تو انجام داده بودند؛ و در آینده هم دیگران بارها و بارها تکرار خواهند کرد.

این اهدافْ همگی شدنی هستند. باوجودِاین، از چرندیاتِ ذهنی‌ات فریب نخور که دائم زیرِ گوشَت می‌خواند: «ولش کُن!» چون تو نمی‌توانی. هیچ‌کس نمی‌تواند. این گفتگو باعث می‌شود همچنان منتظر باشی و چیزی را در دلت بخواهی و بالاخره قربانیِ زندگیِ خودت شوی. گاهی هرطور شده پیش برو، روی ادّعایت قمار کن و برای هرآنچه می‌خواهی بجنگ. تو باید آن را عملی کنی.

پس وقتی کسی به چشمانت نگاه می‌کند و می‌گوید: «هرگز یه میلیونر نمی‌شی» یا مغرت مدام وِزوِز می‌کند که «غیرممکنه بتونی پنجاه کیلو وزن کم کنی»، تو دو انتخاب داری؛ یکی اینکه می‌توانی مقابل این عقیده که نمی‌دانی چه‌کاری داری انجام می‌دهی به‌زانو دربیایی، اینکه تو هیچ منبع و قدرتِ دسترسی نداری، اینکه چیزی که این کار نیاز دارد در تو وجود ندارد، یا خودت و زندگی‌ات را باید قبل از انجام این کارها سروسامان بدهی. پس تو از هدفت دست می‌کشی.

یا می‌توانی مقابلش بایستی و مخالفت کنی. می‌توانی این حرف‌ها را رد کنی و برای رسیدنِ به آنچه لیاقتش را داری تلاش کنی. می‌توانی بگویی: «نَه، شما در اشتباهید و من این رو ثابت می‌کنم.»

غیرِممکن، فقط در لحظه‌هایی به ممکن تبدیل می‌شود که به شدنش «ایمان» داری.

ما اگر به غیرِممکن‌بودنِ اهدافِ‌مان فکر نکنیم، کارهای بیشتری انجام خواهیم داد.

«وینس لومباردی»

یک موضوعِ احمقانه هم وجود دارد: تو هیچ وقت نمی‌توانی ثابت کنی چه چیزی «ممکن» و چه چیزی «غیرِممکن» است.

می‌توانی علاقه به انجامِ کاری را هزاران‌بار در خود احساس کنی. ممکن است در تمامِ تلاش‌هایت برای رسیدنِ به آن مفتضحانه شکست بخوری، ولی در تلاشِ هزارویکم پیروز و موفق خواهی شد.

حقیقت این است، نمی‌توانی انتهایش را حدس بزنی. تو هرگز تمامِ حقایق را نمی‌دانی. به‌عنوانِ یک انسان، ما فقطِ قسمتِ ناچیزی از ذهنِ‌مان را می‌شناسیم، چه برسد به دنیا، اقیانوس‌ها، فضا یا فناوری. اگر کسی به تو گفت که جواب همه‌چیز را می‌داند... حقیقت این است که او هم مثلِ تو فی‌البداهه چیزی می‌گوید، درست مثلِ هر شخصِ دیگری. جواب‌ها رو می‌دونی؟ بسه دیگه، خالی نبند!

خب اگر نتوانیم به‌طورِ قطع بگوییم که رفتن انسان به مریخ غیرممکن است، چطور هر یک از ما می‌تواند چیزهایی را بداند که در زندگیِ روزمره توان انجام‌دادنش را داریم؟

آنها نمی‌توانند. تنها سؤال این است که آیا موافقی که می‌توانی انجامش دهی یا نمی‌توانی. یک عقیده، زمانی به واقعیت می‌پیوندد که آن را بپذیری و عمل‌کردن براساسِ استعدادت را متوقف کنی.

وقتی تو ورای عقاید شخصی و طرزِ نگاه دیگران زندگی می‌کنی، زندگی‌ات نمونه‌ای از چیزهای ممکن خواهد بود. من یک دانش‌آموزِ دبیرستانی بودم، امّا به سفرم به‌دورِ دنیا ادامه دادم؛ و هزاران‌هزار نفر را راهنمایی کردم. من پزشکان، وکلا، سیاست‌مداران، بازیگران، افرادِ مشهور، ورزش‌کاران و مدیرانِ عالی‌رتبه را نیز راهنمایی و هدایت کردم. لعنت بَر من! حتّی روحیانیونِ کاتولیک را در ایرلند و راهبانِ بودایی را در تایلند هدایت کردم!!

یک زندگیِ شگفت‌انگیز و رؤیایی در ناشناخته‌ها منتظرت است که البته شبیهِ پای گیلاس یا آدامسِ بادکنکی نیست. واقعیتی وجود دارد که می‌توانی آن را محقق کنی، نَه مثلِ الآن که درحالِ بَر باددادنِ آن هستی.