بخشِ اوّل

تو با افکاری که در سَر داری تعریف نمی‌شوی. تو همان چیزی هستی که انجام می‌دهی. تو اعمالت هستی.

فکرت را عوض کن تا زندگی‌ات را عوض کنی.

به‌تازگی درحالِ بالا و پایین‌کردن صفحاتِ فیسبوک بودم که چشمم خورد به این کپشن باارزش؛ طوری که بیشتر از جاستین بیبر لایک داشت؛ و کلّی هم کامنت زیرش بود.

همان‌طور که ژاکتِ قرمزِ گران‌قیمتم را به‌تن داشتم و کرواتِ زردی هم بسته بودم، نشسته بودم و قهوه‌ی فرانسوی‌ام را مزه‌مزه می‌کردم؛ و در این فکرِ فلسفیِ سنگین مستغرق بودم. (باشه! من یه تی‌شرتِ رنگ‌ورورفته و یه شلوارِ کتونِ گشاد پوشیده بودم و داشتم قهوه‌م رو کوفت می‌کردم.). پس از مدّتی با خودم فکر کردم که «چقدر همه‌چیز مزخرفه

تصوّر کن سَرِ کار هستی و باید وظیفه‌ای را انجام دهی، امّا از آن می‌ترسی، امروز حسِ انجام‌دادنش را نداری. به ساعت نگاهی می‌اندازی. دَه‌وسی‌وچهار دقیقه. خوبه! خیلی تا وقتِ ناهار نمانده.

«اووم، امروز چی بخورم؟ اوه، می‌خواستم به یه جای جدید برم که پایینِ خیابون هست. همکارم می‌گفت غذاش خیلی خوبه، امّا باید حواسم به پولِ توی جیبم هم باشه...»

تو ناگهان به دنیای واقعی برمی‌گردی؛ و خودت را پشتِ میزِ کار و درحالِ نگاه‌کردن به مکان‌نمایِ چشمک‌زنِ صفحه‌کلید می‌یابی.

«وای، من افتضاحم. امروز حالش رو ندارم. یه خرده انرژی نیاز دارم.»

قبل از اینکه متوجه باشی، صفحه‌ی مرورگرت را باز کرده‌ای و یکی از وقت‌تلف‌کن‌ترین سایت‌های موردِعلاقه‌ات را بالا و پایین می‌کنی.

«وای! کفش‌های مغناطیسیِ پرنده؟! من می‌تونستم ازشون استفاده کنم!»

سریع به دنیای واقعی برمی‌گردی. ایمیلت را بررسی می‌کنی. از شرکتِ کارتِ اعتباری‌ات پیامی داری. «من خیلی بدهکارم. هیچ‌وقت نمی‌تونم از این اوضاع بیرون بیام. برام کفش‌های مغناطیسی و ناهارِ بیرون ضروری نیستند.»

اطلاعیه‌ای از وب‌سایتِ آشنایی که چند هفته پیش در آن ثبت‌نام کرده بودی دریافت می‌کنی. با خودت می‌گویی: «من هیچ‌وقت فردِ دلخواهم رو پیدا نمی‌کنم. عشقِ زندگی‌ام یک فاجعه است. شاید منو رابطه‌هام باهم جفت‌وجور نیستیم.»

کسی از کنارِ اتاقک تو رَد می‌شود. تو با عصابیت روی ماوس کلیک می‌کنی و دکمه‌های کیبورد را فشار می‌دهی؛ و برای آن مزاحمِ از همه‌جابی‌خبر وانمود می‌کنی که سرگرمِ کار هستی. «وای! نزدیک بودها!»

دوباره به ساعت نگاه می‌کنی، یازده‌وسیزده‌دقیقه. نیم‌ساعتِ دیگر هم وقت‌گذرانی کردی. «باید به کار برگردم... حالا بعد از اینکه...»

آیا این موارد برایت آشناست؟ شاید در اداره مشغولِ کار نباشی، امّا وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت می‌کردی روبه‌رو می‌شوی، با آن احساسِ ترس هم آشنا می‌شوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرستِ کارهای اجباری به‌سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی می‌شود که نمی‌خواهی انجامِ‌شان دهی.

حتّی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساساتِ ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت درباره‌ی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هرچیز دیگری، حاد و فرساینده می‌شود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشان‌خاطر می‌شوی، درگیرِ «باید/نبایدها»، «توانستن/نتوانستن‌ها» و «حق با چه کسی‌ست» می‌شوی؛ و با خودت فکر می‌کنی چرا اصلاً هنوز در این رابطه دست‌وپا می‌زنی.

حقیقت این است که همه‌ی ما زمانی این کارها را کرده‌ایم. حتّی باانگیزه‌ترین، موفق‌ترین و داناترینِ ما هم این افکار را در سَر پرورانده است.

خب، چه چیزی باعثِ تفاوتِ آن آدم‌های موفق و من و تو می‌شود؟ آنها (چه آگاهانه چه هرطورِ دیگری) یک چیزِ ساده را می‌دانند: چیزی که فکر می‌کنند و چیزی که انجام می‌دهند، همیشه الزاماً یکی نیست.