فصلِ چهارم: من از پَسَش برمی‌آیم - بخشِ دوّم

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/11 14:16 · خواندن 5 دقیقه

مشکلات را در تناسب با عواملِ دیگر بسنج

اگر تمامِ بدبختی‌های بشر را در یک‌جا جمع کنید، که از آنجا هرکسی باید قسمتی مساوی بردارد، اغلبِ‌شان از برداشتنِ سهم خود و به‌دنبالِ زندگی خود رفتن، خشنود و راضی خواهند بود.

«سقراط»

هرکسی مشکلاتِ خودش را بر دوش می‌کشد؛ و زندگی همیشه کامل و بی‌نقص نیست و هرگز هم نخواهد بود. الآن، دوهزاروچهارصد سال پیش نیست که سقراط زنده بود و یقیناً الآن هم نیست.

امّا اگر کمی بی‌رحمانه با خودِمان روراست باشیم، خواهیم فهمید که مشکلات شخصیِ ما در مقایسه با بقیه‌ی دنیا، اصلاً چیز مهم و قابل توجهی نیست. واقعاً هم همین‌طور است. به آن فکر کن.

اگر درحالِ خواندن این مطالب هستی، فرصت‌های زندگی‌ات به سختیِ بچه‌های محرومِ سومالی یا ستمدیدگانِ هندوستان نیست. شانس‌ها مشکلاتِ تو هستند که در مقایسه با مردمی که چهارصدوهفتاد سال قبل از میلادِ مسیح در زمانِ سقراط زندگی می‌کردند، اصلاً به چشم نمی‌آیند؛ یعنی قبل از اینکه پزشکی پیشرفته یا الکتریسیته یا اتومبیل‌ها یا قوانینِ حفظِ امنیت عمومی وجودِ خارجی داشته باشند.

حتّی نیازی نیست که به آن طرفِ دنیا یا حتّی به گذشته سفر کنی تا این مقایسه را انجام دهی. کافی‌ست به آن طرفِ شهری که ساکنی بروی، یا حتّی پیرامونِ خودت، در اداره یا بینِ همسایه‌های خود کمی جست‌وجو کنی، قطعاً مردم زیادی را خواهی یافت که مشکلاتِ بغرنج‌تر از تو دارند. ما فقط ظاهرِ زندگیِ دیگران را بزرگ می‌کنیم، درحالی‌که دائماً باطنِ زندگیِ خودِمان را به‌یاد می‌آوریم.

اگر چشم بچرخانی و از خودت بپرسی: «چقدر از اون کمک‌ها، مشکلاتم رو حل می‌کنه؟» من به تو خواهم گفت: «کمکی نمی‌کند. هیچ‌یک از این موارد چرخِ ماشینت را عوض نخواهد کرد، یا هزار دلار در حسابِ بانکی‌ات پس‌انداز نمی‌کند

حالا به‌جای سرگرم شدن با کارهای بیهوده، کمی هم به اطرافت نگاه کن؛ با واقعیت پیوند بخور، با زندگیِ واقعی‌ای که داری، نَه اینکه غرقِ خودگویی‌های ذهنیِ احساسیِ حوْلِ زندگی‌ات باشی.

این کار به تو کمک خواهد کرد تا مسائل زندگی‌ات را با نگاهی واقعی‌تر ببینی. این کار به تو کمک خواهد کرد تا با زندگی و تمامِ مشکلاتش با نگرشی قدرتمند روبه‌رو شوی، و دستِ اهریمنِ منفی‌بودن را که می‌تواند ما را در چنگالِ خود اسیر کند، کوتاه کنی. اگر همه‌ی افراد دوروبَرت با مشکلاتِ خود درگیرند که حتّی خیلی وخیم‌تر از مشکلات تو هم هستند، پس یقیناً تو هم می‌توانی.

امّا من متوجه شده‌ام که با تمامِ این حرف‌ها، من و تو می‌دانیم که وقتی مصیبتی رُخ می‌دهد، بسیار سخت است که همچنان خونسردیِ خودِمان را حفظ کنیم. مشکلاتِ ما واقعی‌اند؛ و همچنان به ما صدمه می‌زنند و می‌توانند کاری کنند که احساساتْ بَر ما غلبه کنند.

وقتی این احساساتِ مزخرف به‌سراغت آمد، یک قدم به‌عقب برگرد. مسیری را به‌عقب برگرد. نَه خیلی بیشتر از یک قدم. حتّی خیلی خیلی بیشتر از آن. تا جایی ادامه بده که بتوانی نمایی از خودِ واقعیِ زندگی‌ات ببینی.

از اینجا به بعد، باید با قوّه‌ی تخیّلت جلو برویم.

اوّل از همه به مراجعه‌کنندگانم پیشنهاد می‌کنم به درونِ زندگیِ‌شان بنگرند. تصوّر کنند که روبه‌روی یک خطِ راه‌آهن ایستاده‌اند که تا چشم کار می‌کند امتداد دارد.

البته، راه‌آهن‌ها در خلأ که واقع نشده‌اند؛ آنها از میان شهرها، روستاها، از زیرِ تونل‌ها و از روی پل‌ها، از ساحلِ اقیانوس‌ها، گِرداگِردِ کوهستان‌های مرتفع و عمقِ درّه‌ها گذر می‌کنند. عظمت و تنوعِ جادوییِ دوروبَرت را تجسّم کن.

حالا به مسیرِ سمتِ چپِ خطِ راه‌آهن نگاه کن. این مسیرِ گذشته‌ی توست. یعنی جایی که تو از آنجا می‌آیی، سرزمینی که تو در سفرِ زندگی‌ات از آنها عبور کرده‌ای.

خطِ راه‌آهن را دنبال کن و به دوردست‌ها برو. همین‌طور که قدم می‌زنی، تو تمام زندگی‌ات را خواهی دید، هرچیزی که برایت اتّفاق افتاده، جلوی چشم‌هایت به نمایش درمی‌آید.

برای اندیشیدن به خاطره‌انگیزترین تجربه‌های زندگی‌ات، حسابی وقت صرف کن.

شاید قدم‌زدن با عشقِ زندگی‌ات میان راهروی کلیسا را به‌یاد آوری. شاید تولّد اولین فرزندنت و احساسی را به‌یاد آوری که او را میان بازوهایت گرفته بودی. حاضری اینها را با چیزی عوض کنی؟

به آن روزهای تعطیلی فکر کن که همراه با خانواده در سواحلِ کارائیب، چند روزی را در بهشت بودی.

وقتی اوّلین خانه‌ات را خریدی حالت چطور بود؟ یا وقتی شغلی را که می‌خواستی به‌دست آوردی؟ از هرچه که در گذشته داشتی، از تمامِ خاطراتِ این تجربه‌های شگفت‌انگیز لذّت ببر.

با توجه به جایگاهی که الآن در زندگی داری، تجربه‌های بسیار زیادی در زندگی داشتی، که اگر بخواهی می‌توانی نگاهی به آنها بیندازی. فارغ‌التحصیلی، ترفیع، جوایز، مهمانی‌ها و ارتباط‌ها. حتّی اتفاقاتِ کوچکی مثلِ خاطراتِ کودکی که تو را آرام می‌کند، یا آن مزّه‌ها، صداها و علامت‌هایی که تو را به آشنایی می‌پذیرند و احساسِ گرما و خوشی را به تو الهام می‌کنند. دلت را باز کُن و اجازه بده این موهبت‌های عالیِ گذشته در تو جریان داشته باشند.

امّا خودت را فقط به لحظه‌های شیرینِ گذشته دلخوش نکن. به اتّفاق‌های بد و ناخوشایند هم فکر کن.

تمامِ آن دورانی که در کشمکش بودی، از عقب‌نشینی رنج می‌بردی، یا خود را شکست‌خورده احساس می‌کردی به‌یاد بیاور. بگومگوها، جدایی‌ها، جریمه‌های رانندگی، یا صورت‌حساب‌هایی که پرداخت نکرده بودی.

یادت هست وقتی می‌خواستی از خانه جیم بزنی ولی پدر و مادرت مُچت را می‌گرفتند و در خانه زندانی‌ات می‌کردند؟ اگر دورانِ کودکیِ سختی را پُشتِ‌سر گذاشته‌ای، خودت را بیرون بریز و حرف دلت را بگو؛ یا وقتی فراموش می‌کردی قبضِ برق را پرداخت کنی و مجبور می‌شدی شب‌ها زیرِ نورِ شمع مطالعه کنی، اوضاع چطور بود؟

یا وقتی عملِ جراحی داشتی و باید روزهای متمادی روی تختِ بیمارستان استراحت می‌کردی؟ یا وقتی با کسی به‌هم می‌زدی و هفته‌ها افسردگی به جانت می‌افتاد؟ به همه‌ی این خاطرات فکر کن؛ از ناراحت‌کننده‌ترین تا تکان‌دهنده‌ترین اتّفاق‌هایی پُر از خشم، رنجش و پشیمانی.

تمامِ آن دردِسَرهایی را به‌یاد بیاور که با آنها مواجه شدی و کم‌کم بر آنها غلبه کردی. قسمتِ اعظمِ آنها شبیه همین گرفتاری‌هایی‌ست که درحالِ‌حاضر با آنها درگیر هستی.

آن روزها احتمالاً احساساتِ زیادی داشتی. فکر می‌کردی که هرگز همسر سابقت را فراموش نمی‌کنی، یا دیگر شغلِ بهتری پیدا نمی‌کنی، یا در مواقعی هرگز در تحقیر و شرمندگی زندگی نخواهی کرد.

امّا همه‌ی این اتّفاق‌ها افتاد. تو ایستادی، ادامه دادی و به گذشته نگاه کردی؛ و حالا برخی از آن مشکلات تا اندازه‌ای به‌نظرت «احمقانه» جلوه می‌کند.

آیا الآن می‌توانی باور کنی که وقتی در امتحانِ ریاضی دبیرستان نمره‌ی بَد می‌گرفتی، چقدر ناراحت می‌شدی؟ یا وقتی هرگز نتوانستی با دختر یا پسر موردِعلاقه‌ات برای بار دوّم قرار بگذاری، چقدر حالت بَد شده بود؟

حالا حتّی مشکلاتِ خیلی بزرگ‌تر، کاملاً متفاوت به‌نظر می‌رسند. بااین‌همه، از تمامِ آنها گذشتی و نهایتاً آن مشکلات، به ساختن و قوی‌ترکردنِ کسی که درحال‌ِحاضر هستی، کمک کردند.