فصلِ چهارم: من از پَسَش برمی‌آیم - بخشِ اوّل

دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی دکتر نوید گلپایگانی · 1402/9/10 20:59 · خواندن 2 دقیقه

هرکسی مشکلاتِ خودش را دارد؛ و زندگی همیشه آن‌طور که می‌خواهیم نیست و نخواهد بود.

اَه!

همه‌ی ما زمان‌هایی پُر از احساسِ سرافکندگی و شکست هستیم و وقت‌هایی فکر می‌کنیم که هیچ‌چیز مطابقِ میلِ‌مان پیش نمی‌رود. شاید در آن شرایط کاملاً تسلیم نشده باشیم، ولی آن نزاع و کشمکشی که در درونِ خود داریم، خیلی جدّی‌ست.

تو می‌توانستی با مشکلِ بغرنجی مواجه شده باشی. برای مثال، ورشکسته شده باشی، همسرت تقاضای طلاق کرده باشد، با ماشینت تصادف کرده باشی و یا هر سه حادثه باهم در یک زمان رُخ داده باشد. این دیگر نهایتِ بدشانسی‌ست، نَه؟

یا می‌توانست کمی خفیف‌تر باشد: پیراهنِ موردِعلاقه‌ات را گُم کرده باشی، عینکت شکسته باشد، سگت با بسته‌ی پُستی‌ات مثل اسباب‌بازی رفتار کرده باشد، شبِ گذشته به اندازه‌ی کافی نخوابیده باشی، یا شامت را سوزانده باشی.

مسئله این است که تجربه‌های منفی‌ای که همه‌ی ما در زندگی داریم، به‌ندرت فقط شاملِ یک موضوع هستند. آنها پخش می‌شوند، مثل یک سَمِ شیمیایی به تمامِ جنبه‌های زندگی ما نفوذ می‌کنند.

اگر مشکلِ مالی داری، چه آگاهانه و چه ناخودآگاه، موقعِ صرفِ شام استرس خواهی داشت؛ این یعنی از آن وعده‌ی شامت لذّت نمی‌بری. کم‌کم درقبالِ مسائلِ خانواده احساسِ نگرانی و عصبانیت می‌کنی. درقبالِ همسرت بی‌میل می‌شوی؛ و از بچه‌هایت فاصله می‌گیری، از وَق‌وَق‌زدن‌های سگت یا وقتی همسایه‌ها سروصدا می‌کنند، به‌ستوه می‌آیی. مسائل جزئی مثلِ ترافیک یا صف‌های طولانی بی‌درنگ تو را به خشم و عصبانیت وامی‌دارد.

شبیه این است که تمامِ زندگی ما لکه‌دار شده باشد، مثل اینکه یک مشکلِ کوچک‌تر به یک تصویر بزرگ نشت کرده باشد. شبیهِ وقتی‌که قهوه‌ی روی میزت می‌ریزد، مشکلات کوچک به‌سرعت شیوع پیدا می‌کند و به یک لکه‌ی بزرگ تبدیل می‌شود. همچنان‌که یک لکه‌ی قهوه‌ای، بی‌رحمانه به سمتِ لپ‌تاپ، تلفن و قفسه‌ی صورت‌حساب‌ها حرکت می‌کند؛ و تو امیدوارانه با دستمالت در تلاشی بی‌ثمر برای انکارِ فاجعه، به‌دنبالِ پاک‌کردنِ این آشفتگی هستی، بااین‌همه اوضاع را بدتر از قبل می‌کنی.

این به‌هم‌ریختگیِ جزئی می‌تواند تمامِ زندگی‌ات را تحت‌تأثیر قرار دهد تا جایی که احساسات درقبالِ آن تبدیل به دریچه‌ای می‌شود که از آن به هرچیزی می‌نگری.

بعد، این‌طور نتیجه‌گیری می‌کنی...

  • زندگی خیلی سخته.
  • هیچ‌وقت از پسِ این کار برنمی‌آم.
  • همه‌ی آدم‌ها یه مشت عوضی‌ان.
  • دیگه تحملِ این زندگی را ندارم.

هیچ یک از عواملِ بالا واقعیت را نشان نمی‌دهند، (اهمیتی هم ندارد که الآن چه فکری در سَر داری)، بلکه برداشتِ ما از واقعیت را نشان می‌دهد. متأسفانه وقتی در این بحبوحه گیر افتادی، دانستنِ این موضوع ابداً کمکی به تو نمی‌کند. یک تجربه‌ی منفیِ خودم یا زندگی‌ام تضمینی برای موفقیت من در غلبه بَر مشکلات نیست، چه برسد به اینکه بخواهیم از زندگی لذّت هم ببریم!!

در برخورد با این موضوع، ما باید نگاهِ‌مان را به مشکلات و جهان تغییر دهیم و نگاهی نو، مثبت‌گرا و نگرشی ریشه‌ای اقتباس کنیم.

به همین دلیل جمله‌ی بعدی من این است: «من از پَسَش برمی‌آیم