فصلِ اوّل: شروعِ کار - بخشِ دوّم

مرزِ بینِ موفقیت و شکست
اگر احساسات بهطورِ گستردهای نتیجهی تفکر باشد، پس میتوان با کنترلِ دقیقِ افکارِ دیگران، یا با تغییرِ خودگوییهای ذهنی که خالقِ احساسات هستند، احساساتِ افراد را تحتِ تسلّط درآورد.
عبارتِ بالا، گفتهی یکی از پیشگامانِ روانشناسی جدید، آلبرت الیس است. الیس متوجه شد، روشِ تفکرِمان یا حرفزدن دربارهی تجربههایمان، میتواند حسِ ما را درقبالِ آنها تغییر دهد. خلاصه بگویم: افکارِ ما همبستر احساساتِمان است. او همچنین دریافت، روشی که ما فکر میکنیم اغلب میتواند غیرمنطقی باشد.
به این فکر کن که چند بار جملهای مثلِ این را به خود گفتهای: «خیلی احمقم»، «همیشه کارها را خراب میکنم»، «زندگیام نابود شده» یا توصیفهای منفی از این دست: «این بدترین چیزی است که تابهحال برایم پیش آمد.»
اگر واقعاً جزو آن دسته از افرادی هستی که به موضوعات، واکنشِ شدید نشان دادهای و بعد که دوباره به آن فکر میکنی، تازه متوجه میشوی که خیلی هم مهم نبودهاند، دستت را بلند کن. بسیار خب، دستت را پایین بیاور، مردم دارند نگاه میکنند و کمکم داری شبیهِ احمقها میشوی. اگر به کمی قبلتر از آن واکنش شدید نگاه کنی، میبینی که ازقرارِمعلوم یک واکنشِ احساسیِ شدید داشتی که خودت هم متوجه آن نشده بودی، بله! خیلی سریع و نامعقول با خودت حرف زدی؛ دیدی حالا! برو دنبال کارَت استاد!
برخی از حرفها و اَعمالِمان منطقی نیستند؛ امّا بههرحال، به زبان میآوریم و انجامِشان میدهیم! علاوهبراین، ما هرگز متوجه این قضیه نیستیم که با پسماندهی درگیریهای فکریمان که حتّی با ملایمترین خودگوییهای منفی ایجاد میشوند، چه بلایی سَرِ خودِمان میآوریم.
البته این بگومگوهای درونی همیشه مهیج و هیجانانگیز نیستند، گاهی ظریف و هوشمندانهاند، ولی به هماناندازه هم اختیار را از ما سلب میکنند. اگر روی موضوعی کار میکنی، ممکن است با خودت اینطور فکر کنی: «وای خیلی سخته، اگه بهموقع تمومش نکنم چی؟» و به تمامِ اتّفاقهای ناجوری هم که شاید موجب بههم ریختنِ اوضاع شود، فکر میکنی؛ و همین تو را در شرایطِ سخت و عصبی و نگرانکننده قرار میدهد. گاهی این بگومگوهای درونی، به خشم، ناراحتی یا ناامیدی منجر میشوند و در موقعیتهایی متفاوت و گاهی نامرتبط نمود پیدا میکنند.
این نوع خودگوییهای درونی، اصلاً زندگیات را راحتتر و شیرینتر نمیکنند. هرچه بیشتر دربارهی سختی و مشقّتِ چیزی با خودت حرف بزنی، برایت سختتر بهنظر خواهد رسید. متأسفانه، ازآنجاییکه ما دائماً به جریانِ ثابتِ افکار درونیمان گوش میدهیم؛ و به این صدای انتقادگر در سَرِمان خُو گرفتهایم، اغلب متوجه نمیشویم که چه اندازه این افکارِ منفی روی روحیه و رفتارِمان در هر لحظه از دقایقِ زندگی تأثیرگذار است؛ پس ما باید به انجام کارهایی که ذهنِمان میگوید، پایان دهیم.
بهعنوانِ یک مثالِ ساده، لحظهای به کارهای سختِ روزانهات که از آنها وحشت داری فکر کن؛ فقط به این دلیل میترسی که از آنها در ذهنت یک غول ساختهای. ما گاهی از کارهای خیلی ساده اجتناب میکنیم، مثلِ تا کردن لباسها و خالیکردن ماشینِ ظرفشویی؛ درحالیکه بهکار و زمانِ کمی نیاز دارد. خیلی موضوعاتِ ناچیز را بهبهانهی بیفایده بودن، نادیده میگیریم؛ و سراغِ سنگهای بزرگتری میرویم که نشانهی نزدن هستند، ولی در نهایت باز از زندگی خسته و رنجور میشویم.
چرا مقابلِ بعضی امورِ زندگیمان «مقاومت» میکنیم؟ برخی از مکالمههای درونیمان، دربارهی وظایفیست که نشئتگرفته از بعضی عقایدِ منفیست. به «گرفتاریهای» زندگیِ شخصیات نگاه کن، بعداً متوجه منظورم میشوی. تو خیلی درگیرِ گیروگور و بگومگوهای درونیات هستی.