مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

تو از پَسَش برمی‌آیی

وقتی نهایتاً تمامِ مسائل را در یک دورنما قرار می‌دهی، به این عبارت می‌رسی: «من از پَسَش برمی‌آیم.» تو شروع به باورش می‌کنی، تجربه‌اش می‌کنی و با آن زندگی می‌کنی.

تو می‌توانی این کار را انجام دهی. این تمرین قطعاً جانت را نمی‌گیرد! زندگی‌ات به خطِ پایان نمی‌رسد و شانس‌های زیادی انتظارت را می‌کِشند.

عبارتِ «من از پَسَش برمی‌آیم» به این معنی نیست که تو راه‌حلِ عالی داری. بلکه به این معنی‌ست که به آن چرخ دست پیدا کرده‌ای. همان‌طور که از ابتدای مسیر می‌توانستی نظرت را بگویی، الآن هم می‌توانی نظرت را بگویی.

همیشه جالب نیست، ولی توانستی این کار را انجام دهی. البته این را برای آنکه مخفی‌کاری کرده باشیم یا حس خوبی در تو ایجاد کرده باشیم نمی‌گوییم. اگر به سابقه‌ات نگاهی بیندازی می‌بینی که خودت توانستی این کار را انجام دهی.

با خودِ واقعی‌ات در ارتباط باش و به او بگو:

من از پَسَش برمی‌آیم. من از پسش برمی‌آیم. من از پسش برمی‌آیم.

دریایی از اتّفاق‌ها

در تاریک‌ترین لحظه‌هاست که باید به نور بنگریم.

«ارسطو»

هدفِ این تمرین، این است که کاری کند تا دورنمای همه‌چیز را ببینی. تو خیلی چیزها را تجربه کرده‌ای و چیزهای زیادی هم هست که تجربه نکرده‌ای؛ برای چیزهایی که الآن با آنها درگیری وقت بگذار و تجربه‌شان کن. تمامِ کارهای مهمی که امروز داری، فقط جزئی از دریای کارها و امورات زندگی‌ات است.

قایق تو به‌راحتی غرق نشده و نخواهد شد. موج‌هایی می‌آیند، تو از میانِ طوفان‌هایی عبور می‌کنی و احتمالاً هرازگاهی دریازده خواهی شد، امّا سفرِ تو از میان آن اقیانوس که ما آن را زندگی می‌نامیم، ادامه خواهد داشت.

امّا درست مثلِ یک کاپیتان که با باد و بوران مواجه شده، تو نمی‌توانی خودت را متلاطم کنی. باید برخیزی و سکّانِ کشتیِ زندگی‌ات را به دست بگیری تا آن را در همان مسیری که می‌خواهی هدایت کنی. بنابراین سفرت به آن آرامی نبود که دلت می‌خواهد. آیا به این معنی‌ست که ناامید و خسته شوی؟ من این‌طور فکر نمی‌کنم. همچنین نباید به اتّفاقی که مربوط به حوزه‌ای از زندگی‌ات است اجازه دهی به قسمت‌های دیگری سرایت کند. نمی‌توانی به عواقبِ تلاش‌هایت در سَرِ کار اجازه دهی تا اوضاعِ خانه‌ات را به‌هم بریزند؛ و یا مشکلاتِ خانوادگی‌ات بَر روندِ دفترِ کارَت تأثیر بگذارند.

همین‌طور که مشکلاتت ظهور می‌کنند، با آنها روبه‌رو شو، یکی پس از دیگری، همان‌قدری که لازم است به آنها توجه و برطرفِ‌شان کن. مشکلاتت را روی هم انباشته نکن چون تبدیل به مردابِ سردرگمی و آشفتگی خواهد شد و تو را درهم خواهد کوبید. این امر نیاز به دقت، صبر و نظمِ فکری دارد. برای هر مشکل عملاً وقت بگذار و با داشتنِ راهِ‌حلی در ذهنت برایش تلاش کن. به‌یاد داشته باش، هرچیزی قابلِ حل است، هرچیزی! و اگر نتوانی راهِ‌حل را بیابی، به این معنی‌ست که هنوز آن اندازه که باید، برایش تلاش نکرده‌ای.

گاهی یکی از دلایلی که نمی‌توانی راه‌حلی برای مشکلاتت بیابی این است که خیلی به مشکل نزدیک هستی. کمی دورتر بایست، بیشتر دور شو و تصویر و دورنمای بزرگ‌تری را نظاره کن. روان‌شناسان به این روش «ساختاربندیِ شناختیِ مجدد» می‌گویند؛ تغییرِ روشی که مشکلاتت خودشان را در زندگی‌ات ظاهر می‌کنند.

ذهنِ ما به‌طورِ طبیعی فریبِ‌مان می‌دهد، افکارِمان را طوری پیچ‌وتاب می‌دهد که همیشه منطقی نیستند. ما همیشه دوست داریم فکر کنیم که خیلی منطقی هستیم، ولی این‌طور نیست. ما تحتِ کنترل و تأثیرِ تعصب‌های شناختی، احساسات و سوءِ‌برداشت‌ها هستیم، که بیشترِ اینها از نظر ما دورند.

گاهی ما در دل مشکلاتیم، آن‌قدر درگیرشان هستیم که این حتّی اجازه‌ی درکِ‌شان را به ما نمی‌دهد. خوب است کمی آهسته‌تر حرکت کنیم، کمی به‌عقب برگردیم و هرچیزی را که درحالِ وقوع است به‌درستی درک کنیم.

یکی از دلایلِ خاصِ داشتنِ روحیه‌ی بد این است که ما اغلب سعی در خوراندنِ چیزهای اشتباه به خودِمان داریم؛ و با گفتنِ جملاتی که اساساً درست نیستند، خودِمان را ناامید و ناراحت می‌کنیم.

«دیوید د. برنز»

و اگر هنوز تمرکزِ لازم را به‌دست نیاوردی، یک قدمِ دیگر به عقب برگرد، یک قدمِ دیگر و قدم دیگر.

از خودت بپرس: «اینجا واقعاً چه خبره؟» تا مشکلاتت را از لنگرِ احساسات، آزاد کنی. مقاومت کن تا بتوانی کلِ مسیرِ زندگی‌ات را ببینی و بفهمی که مشکلات امروزت فقط دست‌اندازی در جاده‌ی زندگی هستند.

به آینده نگاه کن

حالا تو به انتهای یکی از دو سمتِ راه‌آهن سفر کرده‌ای و زمان آن رسیده است که برگردی و راهِ سمتِ دیگر را در پیش بگیری.

حتماً متوجه شده‌ای که مسیرِ سمتِ راست، آینده‌ی توست. در این مسیر، تو چیزهایی را خواهی یافت که قرار است اتّفاق بیفتند، تمامِ تجربه‌ها و رویدادهایی که در زندگی منتظرت هستند.

ارتباط‌های جدید با آدم‌هایی که تا حالا ملاقاتِ‌شان نکرده‌ای. مکان‌هایی که تا حالا در آنها حضور نداشته‌ای. کارهایی که همیشه می‌خواستی امتحانِ‌شان کنی.

وقتی برای اوّلین‌بار کسی را که واقعاً برایت جذّاب است می‌بوسی، هیجانِ بی‌نظیری را تجربه خواهی کرد، یا ارتباط، رضایت و آرامشِ پیرشدن کنار کسی که دوستش داری.

شاید تو فرزندانی خواهی داشت و بزرگ‌شدنِ آنها، نمره‌های خوبِ‌شان در کلاس، امتیاز گرفتنِ‌شان در تیمِ فوتبال و تئاتر اجراکردنِ‌شان در مراسمِ مدرسه را نظاره خواهی کرد. هیج‌وقت آنها عشقِ زندگیِ‌شان را به تو معرفی نخواهند کرد؛ و بعد از آن، صحنه‌هایی از رفتن به سینما یا دیزنی وُرلد با نوه‌هایت را خواهی دید.

ظرفیت‌ها و فرصت‌های بکر و دست‌نخورده‌ای وجود دارد که در آینده منتظرت هستند؛ چه، اتّفاق مهمی از زندگی باشند و چه، شبی پُر از خنده با بهترین دوستانت. آینده، قطعاً چیزهای خیلی خوبی برایت در گنجه پنهان کرده است.

البته باید بدانی که همه‌ی آنها خوش و خرّم نیستند؛ دردِسَرها و رنج‌هایی هم در انتظار نشسته‌اند. ناامیدی‌ها، شکست‌ها، جنگ‌ها و ترس‌ها. در اینها متوقف نشو و به تمامِ مسیر تا انتها خوب نگاه کن، تا انتهای انتها. درست است، این زندگی به خطِ پایان نزدیک خواهد شد، نیروی زندگی در این جسمِ فیزیکی از حرکت خواهد ایستاد، تجربه‌ی بودنت به پایان خواهد رسید: به روزی فکر کن که «مرگ» به‌سراغت خواهد آمد. می‌دانم که اصلاً خوشایند نیست، امّا حتماً پیش خواهد آمد؛ پس چرا از الآن آن را نپذیریم؟

در این زندگی، تو مجبور به انجام کارهایی هستی که دوست نداری، افرادی را می‌بینی که خوشت نمی‌آید؛ و در مکان‌هایی حضور پیدا می‌کنی که علاقه‌ای نداری. مَردم همان‌قدر که راحت و سریع وارد زندگی‌ات می‌شوند، همان‌طور هم ترکت می‌کنند. تو پولِ زیادی از دست خواهی داد، چیزهای زیادی خراب خواهند شد و سگت هم خواهد مُرد!

امّا تو از همه‌ی اینها گذر خواهی کرد، چه خوب چه بد، دقیقاً همان‌کاری که در گذشته کردی. تو همانند قهرمانی هستی که آنجا خواهی ایستاد و مقاومت خواهی کرد، چون همه‌ی آنها فقط صحنه‌هایی گذرا از فیلمِ داستانِ زندگی‌ات هستند.

مشکلات را در تناسب با عواملِ دیگر بسنج

اگر تمامِ بدبختی‌های بشر را در یک‌جا جمع کنید، که از آنجا هرکسی باید قسمتی مساوی بردارد، اغلبِ‌شان از برداشتنِ سهم خود و به‌دنبالِ زندگی خود رفتن، خشنود و راضی خواهند بود.

«سقراط»

هرکسی مشکلاتِ خودش را بر دوش می‌کشد؛ و زندگی همیشه کامل و بی‌نقص نیست و هرگز هم نخواهد بود. الآن، دوهزاروچهارصد سال پیش نیست که سقراط زنده بود و یقیناً الآن هم نیست.

امّا اگر کمی بی‌رحمانه با خودِمان روراست باشیم، خواهیم فهمید که مشکلات شخصیِ ما در مقایسه با بقیه‌ی دنیا، اصلاً چیز مهم و قابل توجهی نیست. واقعاً هم همین‌طور است. به آن فکر کن.

اگر درحالِ خواندن این مطالب هستی، فرصت‌های زندگی‌ات به سختیِ بچه‌های محرومِ سومالی یا ستمدیدگانِ هندوستان نیست. شانس‌ها مشکلاتِ تو هستند که در مقایسه با مردمی که چهارصدوهفتاد سال قبل از میلادِ مسیح در زمانِ سقراط زندگی می‌کردند، اصلاً به چشم نمی‌آیند؛ یعنی قبل از اینکه پزشکی پیشرفته یا الکتریسیته یا اتومبیل‌ها یا قوانینِ حفظِ امنیت عمومی وجودِ خارجی داشته باشند.

حتّی نیازی نیست که به آن طرفِ دنیا یا حتّی به گذشته سفر کنی تا این مقایسه را انجام دهی. کافی‌ست به آن طرفِ شهری که ساکنی بروی، یا حتّی پیرامونِ خودت، در اداره یا بینِ همسایه‌های خود کمی جست‌وجو کنی، قطعاً مردم زیادی را خواهی یافت که مشکلاتِ بغرنج‌تر از تو دارند. ما فقط ظاهرِ زندگیِ دیگران را بزرگ می‌کنیم، درحالی‌که دائماً باطنِ زندگیِ خودِمان را به‌یاد می‌آوریم.

اگر چشم بچرخانی و از خودت بپرسی: «چقدر از اون کمک‌ها، مشکلاتم رو حل می‌کنه؟» من به تو خواهم گفت: «کمکی نمی‌کند. هیچ‌یک از این موارد چرخِ ماشینت را عوض نخواهد کرد، یا هزار دلار در حسابِ بانکی‌ات پس‌انداز نمی‌کند

حالا به‌جای سرگرم شدن با کارهای بیهوده، کمی هم به اطرافت نگاه کن؛ با واقعیت پیوند بخور، با زندگیِ واقعی‌ای که داری، نَه اینکه غرقِ خودگویی‌های ذهنیِ احساسیِ حوْلِ زندگی‌ات باشی.

این کار به تو کمک خواهد کرد تا مسائل زندگی‌ات را با نگاهی واقعی‌تر ببینی. این کار به تو کمک خواهد کرد تا با زندگی و تمامِ مشکلاتش با نگرشی قدرتمند روبه‌رو شوی، و دستِ اهریمنِ منفی‌بودن را که می‌تواند ما را در چنگالِ خود اسیر کند، کوتاه کنی. اگر همه‌ی افراد دوروبَرت با مشکلاتِ خود درگیرند که حتّی خیلی وخیم‌تر از مشکلات تو هم هستند، پس یقیناً تو هم می‌توانی.

امّا من متوجه شده‌ام که با تمامِ این حرف‌ها، من و تو می‌دانیم که وقتی مصیبتی رُخ می‌دهد، بسیار سخت است که همچنان خونسردیِ خودِمان را حفظ کنیم. مشکلاتِ ما واقعی‌اند؛ و همچنان به ما صدمه می‌زنند و می‌توانند کاری کنند که احساساتْ بَر ما غلبه کنند.

وقتی این احساساتِ مزخرف به‌سراغت آمد، یک قدم به‌عقب برگرد. مسیری را به‌عقب برگرد. نَه خیلی بیشتر از یک قدم. حتّی خیلی خیلی بیشتر از آن. تا جایی ادامه بده که بتوانی نمایی از خودِ واقعیِ زندگی‌ات ببینی.

از اینجا به بعد، باید با قوّه‌ی تخیّلت جلو برویم.

اوّل از همه به مراجعه‌کنندگانم پیشنهاد می‌کنم به درونِ زندگیِ‌شان بنگرند. تصوّر کنند که روبه‌روی یک خطِ راه‌آهن ایستاده‌اند که تا چشم کار می‌کند امتداد دارد.

البته، راه‌آهن‌ها در خلأ که واقع نشده‌اند؛ آنها از میان شهرها، روستاها، از زیرِ تونل‌ها و از روی پل‌ها، از ساحلِ اقیانوس‌ها، گِرداگِردِ کوهستان‌های مرتفع و عمقِ درّه‌ها گذر می‌کنند. عظمت و تنوعِ جادوییِ دوروبَرت را تجسّم کن.

حالا به مسیرِ سمتِ چپِ خطِ راه‌آهن نگاه کن. این مسیرِ گذشته‌ی توست. یعنی جایی که تو از آنجا می‌آیی، سرزمینی که تو در سفرِ زندگی‌ات از آنها عبور کرده‌ای.

خطِ راه‌آهن را دنبال کن و به دوردست‌ها برو. همین‌طور که قدم می‌زنی، تو تمام زندگی‌ات را خواهی دید، هرچیزی که برایت اتّفاق افتاده، جلوی چشم‌هایت به نمایش درمی‌آید.

برای اندیشیدن به خاطره‌انگیزترین تجربه‌های زندگی‌ات، حسابی وقت صرف کن.

شاید قدم‌زدن با عشقِ زندگی‌ات میان راهروی کلیسا را به‌یاد آوری. شاید تولّد اولین فرزندنت و احساسی را به‌یاد آوری که او را میان بازوهایت گرفته بودی. حاضری اینها را با چیزی عوض کنی؟

به آن روزهای تعطیلی فکر کن که همراه با خانواده در سواحلِ کارائیب، چند روزی را در بهشت بودی.

وقتی اوّلین خانه‌ات را خریدی حالت چطور بود؟ یا وقتی شغلی را که می‌خواستی به‌دست آوردی؟ از هرچه که در گذشته داشتی، از تمامِ خاطراتِ این تجربه‌های شگفت‌انگیز لذّت ببر.

با توجه به جایگاهی که الآن در زندگی داری، تجربه‌های بسیار زیادی در زندگی داشتی، که اگر بخواهی می‌توانی نگاهی به آنها بیندازی. فارغ‌التحصیلی، ترفیع، جوایز، مهمانی‌ها و ارتباط‌ها. حتّی اتفاقاتِ کوچکی مثلِ خاطراتِ کودکی که تو را آرام می‌کند، یا آن مزّه‌ها، صداها و علامت‌هایی که تو را به آشنایی می‌پذیرند و احساسِ گرما و خوشی را به تو الهام می‌کنند. دلت را باز کُن و اجازه بده این موهبت‌های عالیِ گذشته در تو جریان داشته باشند.

امّا خودت را فقط به لحظه‌های شیرینِ گذشته دلخوش نکن. به اتّفاق‌های بد و ناخوشایند هم فکر کن.

تمامِ آن دورانی که در کشمکش بودی، از عقب‌نشینی رنج می‌بردی، یا خود را شکست‌خورده احساس می‌کردی به‌یاد بیاور. بگومگوها، جدایی‌ها، جریمه‌های رانندگی، یا صورت‌حساب‌هایی که پرداخت نکرده بودی.

یادت هست وقتی می‌خواستی از خانه جیم بزنی ولی پدر و مادرت مُچت را می‌گرفتند و در خانه زندانی‌ات می‌کردند؟ اگر دورانِ کودکیِ سختی را پُشتِ‌سر گذاشته‌ای، خودت را بیرون بریز و حرف دلت را بگو؛ یا وقتی فراموش می‌کردی قبضِ برق را پرداخت کنی و مجبور می‌شدی شب‌ها زیرِ نورِ شمع مطالعه کنی، اوضاع چطور بود؟

یا وقتی عملِ جراحی داشتی و باید روزهای متمادی روی تختِ بیمارستان استراحت می‌کردی؟ یا وقتی با کسی به‌هم می‌زدی و هفته‌ها افسردگی به جانت می‌افتاد؟ به همه‌ی این خاطرات فکر کن؛ از ناراحت‌کننده‌ترین تا تکان‌دهنده‌ترین اتّفاق‌هایی پُر از خشم، رنجش و پشیمانی.

تمامِ آن دردِسَرهایی را به‌یاد بیاور که با آنها مواجه شدی و کم‌کم بر آنها غلبه کردی. قسمتِ اعظمِ آنها شبیه همین گرفتاری‌هایی‌ست که درحالِ‌حاضر با آنها درگیر هستی.

آن روزها احتمالاً احساساتِ زیادی داشتی. فکر می‌کردی که هرگز همسر سابقت را فراموش نمی‌کنی، یا دیگر شغلِ بهتری پیدا نمی‌کنی، یا در مواقعی هرگز در تحقیر و شرمندگی زندگی نخواهی کرد.

امّا همه‌ی این اتّفاق‌ها افتاد. تو ایستادی، ادامه دادی و به گذشته نگاه کردی؛ و حالا برخی از آن مشکلات تا اندازه‌ای به‌نظرت «احمقانه» جلوه می‌کند.

آیا الآن می‌توانی باور کنی که وقتی در امتحانِ ریاضی دبیرستان نمره‌ی بَد می‌گرفتی، چقدر ناراحت می‌شدی؟ یا وقتی هرگز نتوانستی با دختر یا پسر موردِعلاقه‌ات برای بار دوّم قرار بگذاری، چقدر حالت بَد شده بود؟

حالا حتّی مشکلاتِ خیلی بزرگ‌تر، کاملاً متفاوت به‌نظر می‌رسند. بااین‌همه، از تمامِ آنها گذشتی و نهایتاً آن مشکلات، به ساختن و قوی‌ترکردنِ کسی که درحال‌ِحاضر هستی، کمک کردند.

هرکسی مشکلاتِ خودش را دارد؛ و زندگی همیشه آن‌طور که می‌خواهیم نیست و نخواهد بود.

اَه!

همه‌ی ما زمان‌هایی پُر از احساسِ سرافکندگی و شکست هستیم و وقت‌هایی فکر می‌کنیم که هیچ‌چیز مطابقِ میلِ‌مان پیش نمی‌رود. شاید در آن شرایط کاملاً تسلیم نشده باشیم، ولی آن نزاع و کشمکشی که در درونِ خود داریم، خیلی جدّی‌ست.

تو می‌توانستی با مشکلِ بغرنجی مواجه شده باشی. برای مثال، ورشکسته شده باشی، همسرت تقاضای طلاق کرده باشد، با ماشینت تصادف کرده باشی و یا هر سه حادثه باهم در یک زمان رُخ داده باشد. این دیگر نهایتِ بدشانسی‌ست، نَه؟

یا می‌توانست کمی خفیف‌تر باشد: پیراهنِ موردِعلاقه‌ات را گُم کرده باشی، عینکت شکسته باشد، سگت با بسته‌ی پُستی‌ات مثل اسباب‌بازی رفتار کرده باشد، شبِ گذشته به اندازه‌ی کافی نخوابیده باشی، یا شامت را سوزانده باشی.

مسئله این است که تجربه‌های منفی‌ای که همه‌ی ما در زندگی داریم، به‌ندرت فقط شاملِ یک موضوع هستند. آنها پخش می‌شوند، مثل یک سَمِ شیمیایی به تمامِ جنبه‌های زندگی ما نفوذ می‌کنند.

اگر مشکلِ مالی داری، چه آگاهانه و چه ناخودآگاه، موقعِ صرفِ شام استرس خواهی داشت؛ این یعنی از آن وعده‌ی شامت لذّت نمی‌بری. کم‌کم درقبالِ مسائلِ خانواده احساسِ نگرانی و عصبانیت می‌کنی. درقبالِ همسرت بی‌میل می‌شوی؛ و از بچه‌هایت فاصله می‌گیری، از وَق‌وَق‌زدن‌های سگت یا وقتی همسایه‌ها سروصدا می‌کنند، به‌ستوه می‌آیی. مسائل جزئی مثلِ ترافیک یا صف‌های طولانی بی‌درنگ تو را به خشم و عصبانیت وامی‌دارد.

شبیه این است که تمامِ زندگی ما لکه‌دار شده باشد، مثل اینکه یک مشکلِ کوچک‌تر به یک تصویر بزرگ نشت کرده باشد. شبیهِ وقتی‌که قهوه‌ی روی میزت می‌ریزد، مشکلات کوچک به‌سرعت شیوع پیدا می‌کند و به یک لکه‌ی بزرگ تبدیل می‌شود. همچنان‌که یک لکه‌ی قهوه‌ای، بی‌رحمانه به سمتِ لپ‌تاپ، تلفن و قفسه‌ی صورت‌حساب‌ها حرکت می‌کند؛ و تو امیدوارانه با دستمالت در تلاشی بی‌ثمر برای انکارِ فاجعه، به‌دنبالِ پاک‌کردنِ این آشفتگی هستی، بااین‌همه اوضاع را بدتر از قبل می‌کنی.

این به‌هم‌ریختگیِ جزئی می‌تواند تمامِ زندگی‌ات را تحت‌تأثیر قرار دهد تا جایی که احساسات درقبالِ آن تبدیل به دریچه‌ای می‌شود که از آن به هرچیزی می‌نگری.

بعد، این‌طور نتیجه‌گیری می‌کنی...

  • زندگی خیلی سخته.
  • هیچ‌وقت از پسِ این کار برنمی‌آم.
  • همه‌ی آدم‌ها یه مشت عوضی‌ان.
  • دیگه تحملِ این زندگی را ندارم.

هیچ یک از عواملِ بالا واقعیت را نشان نمی‌دهند، (اهمیتی هم ندارد که الآن چه فکری در سَر داری)، بلکه برداشتِ ما از واقعیت را نشان می‌دهد. متأسفانه وقتی در این بحبوحه گیر افتادی، دانستنِ این موضوع ابداً کمکی به تو نمی‌کند. یک تجربه‌ی منفیِ خودم یا زندگی‌ام تضمینی برای موفقیت من در غلبه بَر مشکلات نیست، چه برسد به اینکه بخواهیم از زندگی لذّت هم ببریم!!

در برخورد با این موضوع، ما باید نگاهِ‌مان را به مشکلات و جهان تغییر دهیم و نگاهی نو، مثبت‌گرا و نگرشی ریشه‌ای اقتباس کنیم.

به همین دلیل جمله‌ی بعدی من این است: «من از پَسَش برمی‌آیم