مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

نحوه‌ی استفاده از این کتاب

در این کتاب دست‌چینی از اظهارنظرهای شخصی درباره‌ی اختیارداشتن، زندگی‌بخشیدن، متعالی‌بودن و جسارت‌داشتن جمع کرده‌ام تا با عمل به آنها، در زندگی‌ات هر روز بهتر و بهتر شوی.

همچنین صحبت‌ها و گفتارهایی از فلاسفه، شخصیت‌های مهمِ تاریخی؛ و نکته‌هایی از یافته‌های علمی هم در این کتاب خواهی یافت، که همه‌ی آنها به نگرشم پَروبال می‌دهند. درحالی‌که همه‌ی این موارد خوب و عالی هستند، تنها راهِ مطالعه و تعامل با این کتاب این است که آن را در خلوتِ خودت جست‌وجو کنی؛ و گفته‌هایم را امتحان کنی. برای اندیشیدن، اندیشیدن به خود و تجربه کردنِ آن، وقت بگذار. هیچ دانش و حکمتی بالاتر از دانشی که خودت آن را تجربه کرده باشی نیست.

اگر صفحه‌های پیشِ رو را به‌جایِ چیزی شبیهِ ارزیابی محتوا، تجربه‌های شخصی ببینی، قطعاً اساسی‌ترین تمریناتِ لازم برای سبکِ زندگی را تجربه خواهی کرد، که تابه‌حال با آن مواجه شده‌ای. بعضی از این تمرینات، اعصابت را خُرد می‌کنند، کفری‌ات می‌کنند؛ و ممکن است حتّی تو را ازکوره‌به‌در کنند. چیزی نیست! بَر اعصابت مسلّط باش و به خواندن ادامه بده. مانندِ یک فیلمِ خوب، نتیجه در انتها مشخص خواهد شد!

اگر خیلی زودرنجی، همین الان از خواندن دست بکش، کتاب را به کسی که در زندگی‌ات هست و فکر می‌کنی شاید به‌دردش بخورد، هدیه بده. (این وبلاگ را هم به او معرفی کن!) و خدانگهدار.

امیدوارم این کتاب به تو در درکِ قدرت و پیچیدگیِ خودگویی‌های ذهنی و نحوه‌ی استفاده از آن برای بهتر شدن در زندگی‌ات، کمک کند. اصلاً قصد ندارم قدرتِ سازندگی و تخریبِ زبان را زیرورو کنم، امّا در این بین، تو متوجه این موضوع خواهی شد که تجربه‌های زندگی‌ات از همین مکالمه‌ها و افکار روزانه‌ات شکل گرفته است.

این متن تو را ملزم به تفکر خواهد کرد تا زبان و احساساتت را در حالتی هوشیارانه؛ و با آگاهی به زندگیِ روزمره‌ات مرتبط کنی؛ و زمانی که ارتباطِ جادویی میانِ طرزِ حرف‌زدن و چگونگیِ اندیشیدنت را پیدا کردی، تصویرِ کاملی از زندگی را بررسی خواهی کرد که به تو عرضه کرده‌اند.

توصیه‌ام به تو این است که کتاب را با نکته‌برداری یا با استفاده از یک مارکِر بخوانی؛ و هرجا جمله‌ای، ذهنت را درگیر کرد آن را برجسته و پُررنگ کن. همان‌طور که قبلاً گفتم، من این کتاب را طوری نوشته‌ام که برای بیشترِ افراد خواندنی و مفید باشد. هر فصل، اگرچه بخشی از کل کتاب محسوب می‌شود، لیکن داستانِ خود را دارد و تو باید هر اندازه که مایلی، در آن غور کنی. کتاب را به پایان برسان؛ و قبل از اینکه تو را از میل و اشتیاقت به تغییر، خسته و کِسِل کند، نکته‌ها را از آن بیرون بکش تا تفاوت را در زندگی‌ات احساس کنی.

احتمالاً نیاز نداری که تا ابد سرت در این کتاب باشد (اگرچه ممکن است نیاز داشته باشی و این هم مشکلی نیست!)، پس هدفِ واقعی این است که هر زمان که گرفتار بودی؛ و یا به بازسازی نیاز داشتی، از این ایده‌ها به‌عنوانِ سکوی پَرتاب استفاده کنی.

همان موقع به عمقِ کتاب شیرجه بزن، از زلالِ کلماتش بنوش و آن «تویی» را که دنیا هنوز ندیده از بند رها کن!

شروع کن و لذّت بِبَر.

بیانِ جسورانه در مقابل بیانِ داستان‌گونه

خودگویی‌هایت را از حالتی داستان‌گونه (یعنی وقتی درباره‌ی خودت، دیگران و زندگی حرف می‌زنی؛ گفتگوهایی پیرامونِ عقاید و قضاوت‌های روزانه) به‌حالتی جسورانه تغییر بده، تا تمام «وِزوِز»های همیشگیِ ذهنت را نادیده بگیری؛ و همه‌ی قدرت و انرژی‌ات را برای همین‌حالا و همین‌جا به‌کار ببری.

یکی از اوّلین اشتباهاتی که مرتکب می‌شویم، زمانی‌ست که درباره‌ی کاری که قصد انجامش را داریم یا کسی که می‌خواهیم باشیم، صحبت می‌کنیم (یعنی همیشه کارَت را به آینده موکول می‌کنی). حالا دیگر نمی‌خواهم واردِ بحثِ جملاتی شوم که با «باید انجام دهم» و «سعی می‌کنم انجام دهم» شروع می‌شوند. وقتی ما برای آینده‌ی خود آرزویی داریم، ناخودآگاهانه تأیید می‌کنیم که اکنون آن را نداریم؛ و یا آن‌گونه نیستیم (یعنی قرار است در آینده آن‌گونه باشیم).

یکی از دلایلِ پشتِ‌گوش‌انداختنِ فهرستِ کارهایی که برای سالِ جدید تنظیم کرده‌ایم، این است که معمولاً از زبان آینده برای آن استفاده می‌کنیم، مثلاً می‌گوییم بعداً. حتّی درباره‌ی کارهایی که قرار به تَرکِ آنها می‌گذاریم هم همین‌گونه است. یعنی ابتدا با شوقِ فراوان برای تغییرِ رفتارِ خود تصمیم می‌گیریم، ولی بعداً که در عمل با مشکل مواجه می‌شویم، قولی را که به خود داده بودیم نادیده می‌گیریم؛ و زمانی که ظاهراً درحالِ انجامِ تصمیم‌هایت هستی، به‌قدری برایت سخت و دشوار می‌شود، که انگار سیاه‌چاله‌ای در زندگی‌ات ایجاد شده باشد. این همان لحظه‌هایی از زندگی‌ست که بگومگوهای درونی‌ات آشوب به‌پا می‌کنند! مثلاً به‌خودت قول داده‌ای که وزن کنی، ولی هوسِ پیتزا می‌کنی؛ یا به‌خودت قول داده‌ای که مقداری پول پس‌انداز کنی، امّا می‌بینی همان ژاکتی که آرزویش را داشتی، با تخفیف فروخته می‌شود. وقتی اشتیاق کم‌کم کاهش می‌یابد، چگونه افراد می‌توانند این لحظه‌ها را مدیریت کنند؛ و آن الگوهای فکری قدیمی را برای تغییرِ زندگی، دوباره از نو سازماندهی کنند؟ تو باشی، چه می‌کنی؟

خودگویی‌های درونی جسورانه، زمانی صورت می‌گیرند که تو به انجامِ آن عمل در همان زمان ادّعا داشته باشی، دقیقاً همان‌لحظه و همان‌جا؛ با لَحنِ «من ... هستم»، یا «من ... اعتقاد دارم»، یا «من ... می‌پذیرم»، یا «من ... ادّعا دارم»؛ تمام اینها قدرتمند هستند و خیلی بهتر از الگوهای داستان‌گونه مانندِ «من می‌خواهم ...» یا «من قصد دارم ...» جواب می‌دهند.

تأثیرِ فیزیولوژی و روان‌شناسی کاربردِ زبان جسورانه و لحظه‌ای، نه‌تنها قدرتمند و نافذ است، بلکه واقعاً انرژیِ آنی دارد. تقاوتِ بینِ «من مصمم هستم» و «من می‌خواهم مصمم باشم»، از زمین تا آسمان است. یکی از اینها، مربوط به لحظه‌های اکنونِ زندگی‌ات است؛ و دیگری بیشتر از اینکه به اکنونِ تو مربوط باشد، به آینده پیوند می‌خورد.

تمامِ این موارد تو را ملزم می‌کنند که جسورانه صحبت‌کردن را در زندگیِ روزمره امتحان کنی؛ و وقتی می‌خواهی با لحنِ داستان‌گونه حرف بزنی، جلوی خودت را بگیری.

ذهنت را دوباره تربیت کن، هر بار یک کلمه

تمامِ این صحبت‌ها درباره‌ی ناخودآگاه، فقط چرندیاتِ روان‌شناسانه نیست.

دانشمندان دریافته‌اند که نحوه‌ی اندیشیدنِ ما می‌تواند ساختار فیزیکی مغزِمان را تغییر دهد. این پدیده که «انعطاف‌پذیریِ عصبی» نام دارد، تصوّراتِ ما را درباره‌ی مغزِ بشر منقلب می‌کند.

همچنان‌که ما در گذرِ عُمر، تجربه‌های جدیدی را کسب می‌کنیم، مغزِ ما هم دائماً گذرگاه‌های عصبی‌ای را تنظیم می‌کند، که مسئولِ کنترلِ تفکر و رفتارِ ما هستند. بهترین قسمت‌اش آنجاست که ما فکرِمان را در مسیری هدایت می‌کنیم که آگاهانه این گذرگاه را برای خودِمان تعدیل می‌کند؛ و ساده‌ترین راه برای شکل‌دادن به این فکرها از طریقِ خودگویی‌های آگاهانه و مصمم است. این نوع صحبت‌ها، مانند میان‌بُر عمل می‌کنند؛ و کنترلِ زندگی‌ات را به‌دست می‌گیرند.

دقیقاً مشابه با عادت‌ها که با تکرارِ یک عمل ایجاد؛ و تبدیل به «رفتاری خودکار» می‌شوند، ما می‌توانیم در زمان‌های مختلف با استفاده از زبانی قوی و جسورانه، تغییراتی پایدار و مداوم در زندگیِ‌مان ایجاد کنیم. این تغییرات، خیلی بیشتر و عمیق‌تر از داشتنِ افکارِ شاد است (خیلی ساده به آن نگاه نکن؛) تو می‌توانی از لحاظِ فیزیولوژی ساختارِ ذهن و مغزت را تغییر دهی.

ما می‌توانیم احساساتِ‌مان را با راهبری و هدایتِ افکارمان تعیین کنیم. همچنین می‌توانیم با آگاهی و سخت‌کوشی درقبالِ کلمات و نوعِ زبانی که استفاده می‌کنیم، افکارِمان را شکل دهیم. البته بخش عظیمی از این موضوع به بردباری و تحملِ اوّلیه و اشتیاقت به تغییر بستگی دارد.

تمام اینها با یک انتخاب هوشمندانه درباره‌ی نحوه‌ی صحبت‌کردن شروع می‌شود که به‌جای اینکه مُضر و آزاردهنده باشد، مفید و سودمند واقع می‌شود. با کاربردِ درستِ نوعِ زبان و شکل‌دادنِ به مشکلات در حالتی نفوذپذیرتر، می‌توانیم دقیق و موبه‌مو، نوعِ نگاه و نحوه‌ی تعاملِ‌مان را با دنیا تغییر دهیم. تمام چرندیاتی که درباره‌ی سؤالِ «آیا خودِ واقعی‌ات را خَلق کرده‌ای؟» شنیده و خوانده‌ای، نه‌تنها ممکن است، بلکه میلیون‌ها نفر هم توانسته‌اند خودِ واقعیِ‌شان را خلق کنند؛ و بهترین خبر برای تو این است که آنها درحالِ انجامش هستند و بَراساسِ آن عمل و زندگی می‌کنند.

به‌یاد داشته باش، اصلاً مهم نیست که شرایطِ زندگی‌ات تاچه‌حد بغرنج، چالش‌برانگیز و اضطراری‌ست؛ اینکه چطور با این شرایط برخورد کنی، بزرگ‌ترین اختیار و قدرت را در چگونگیِ تغییر آنها به تو خواهد داد. دوباره تأکید می‌کنم که پاسخ را در درونت جستجو کن، نَه خارج از آن.

آن‌طوری که حرف می‌زنیم، فکر می‌کنیم، و درنهایت محیطِ‌مان را درک می‌کنیم، برای خودِ واقعی‌مان بسیار مهم و حیاتی‌ست. واقعیتی را خَلق کن که می‌خواهی با آغازِ فرآیند گفتگو (چه با خود؛ و چه با دیگران) با آن زندگی کنی؛ و این موضوع عملاً آن واقعیت را شکل می‌دهد. روش ساده‌ای که من «مشکلات» روزمره‌ام را به‌شکلِ دیگری ساختاربندی می‌کنم، از آنجایی ناشی می‌شود که به آنها به چشم یک فرصت می‌نگرم. این مشکلات به چیزهایی در زندگی‌ام تبدیل می‌شوند که از آنها برای آموزش و توسعه‌ی خودم بهره می‌برم. من کنجکاو می‌شوم، و به‌جایِ اینکه طبقِ اشتباهِ همیشگی‌ام، منکرِشان شوم، و خودم را ناامید کنم، با آنها روبه‌رو می‌شوم.

حسِ درد را نادیده بگیر، خودش ناپدید می‌شود.

یک‌ذره وقت بگذار و به این جمله فکر کن.

چقدر مشتاقی که بدانی زندگی‌ات، نَه برای شرایط یا موقعیت‌ها، بلکه به‌دلیلِ خودگویی‌هایت تااین‌حد به گند کشیده شده است؟ و اینکه چیزی را که فکر می‌کنی می‌توانی و یا نمی‌توانی انجام دهی، بیشتر تحتِ‌تأثیرِ بعضی پاسخ‌های ناخودآگاه است تا واقعیتِ خود زندگی؟!

اگر به بیرون از خودت نگاهی دقیق بیندازی و تلاش کنی با سراسیمگی از آن خارج شوی، پاسخ مشابهی دریافت خواهی کرد؛ نَه قدرتی، نَه لذتی و نَه نشاطی. در بهترین حالت می‌تواند حرکتی الاکلنگ‌وار بین موفقیت و ناامیدی، شادی و ناراحتی باشد. گاهی شرایط اصلاً تغییر نمی‌کند و همان‌طور عاطل‌وباطل می‌ماند. چیزی که برایش در تلاش هستی و اطمینان داری که تو را خوشحال‌تر، بهتر و خاطرجمع‌تر می‌کند، اگر اتّفاق نیفتد و نتیجه‌ای از آن نگیری چه می‌شود؟ بعدش چه؟ حتّی اگر روزی به آن نقطه‌ی مطلوب برسی، از حالا تا آن روز برای زندگی‌ات چه پیش می‌آید؟

این کتاب کمکت می‌کند تا جوابِ سؤالت را بیابی. نَه در جایی بیرون از خود، بلکه در درونِ خودت. اصلاً لازم نیست به‌دنبالِ پاسخ بگردی، «تو» خودت پاسخی. همان‌طوری‌که به خیلی از مراجعه‌کنندگانم گفته‌ام؛ بیشترِ اوقات، افراد وقتِ خود را برای رسیدنِ سواره‌نظام صرف می‌کنند، درحالی‌که نمی‌دانند خودِشان همان سواره‌نظام‌اند. زندگیِ تو منتظرت است، تا سرانجام خودت را نشان دهی.

چطور زبان، زندگی ما را دگرگون می‌کند

تأثیرِ نوع حرف‌زدنِ ما، فقط مختص به همان لحظه نیست، بلکه می‌تواند در ناخودآگاهِ ما رسوخ کند و کاملاً نهادینه شود؛ و افکار، اندیشه و رفتارِ ما را در بلندمدّت تغییر دهد.

در زندگیِ روزمره‌ی واقعی، طرزِ حرف‌زدنِ ما با خود و دیگران، فوراً به درک و دریافت ما نسبت به زندگی شکل و رنگ می‌دهد؛ و این ادراک مستقیماً و دقیقاً در همان لحظه بَر رفتارِ آنی ما تأثیر می‌گذارد. پیِ نادیده‌گرفتنِ این ادارک‌ها را به خودت بمال! حتّی بدتر این است که با این توهم زندگی کنی که هیچ درکی نداری!

اگر گاهی درباره‌ی اینکه زندگی چقدر «غیرمنصفانه» است حرف می‌زنی، طبق همین دیدگاه هم، رفتار خواهی کرد یا همان‌طور که پژوهش‌ها نشان داده‌اند، حتّی در مکان و زمانی که همه‌چیز برایت خوب پیش برود هم، تلاشِ کمتری در انجامِ کارهایت می‌کنی، چون برای خودت حکم صادر کرده‌ای که به نتیجه نخواهی رسید. دیدگاهِ نامنصفانه، به‌سرعت تبدیل به واقعیتِ ذهنی‌ات خواهد شد.

ازطرف‌دیگر، شخصی که موفقیت را خیلی نزدیک می‌بیند، نه‌تنها پایش را در یک کفش می‌کند تا آن را به‌دست آورد، بلکه در تمام مدّتی که بَراساسِ آن دیدگاهِ بنیادین موفقیت، پُرانرژی در تلاش است، با آن و برای آن زندگی می‌کند. نیازی به توضیح نیست، چون بدونِ اعتقاد به این دیدگاه هم، روشِ مشابهی برای انجامِ کارهای بزرگ وجود دارد، اگرچه مسیر تا حدودی ناهموارتر خواهد بود.

اگر نگرانی که چیزی شبیه به این عقیده‌ی شخصی در تو وجودِ خارجی ندارد، پس به خواندنِ کتاب ادامه بده!

فیلسوفِ بزرگ، مارکوس آئورلیوس که یکی از امپراتورانِ رومِ باستان بود، گفت:

وقتی زندگی روی تلخش را به تو نشان می‌دهد، این، نه‌تنها «بدشانسی» تو نیست، بلکه با تحملِ آن، «با شایستگی» به «سعادت» خواهی رسید. البته این قانون را با گذرِ زمان و در آینده درک خواهی کرد.

این موضوع نشئت‌گرفته از قدرتِ تعیین‌کننده‌ی ما در نحوه‌ی اندیشیدن و چگونگیِ حرف‌زدن از مشکلاتِ‌مان است. این موارد، هم می‌توانند مایه‌ی رنجش باشند و هم سکّوی پرتابِ ما. هم می‌توانند ما را به زیر بکِشند و هم موجبِ پیشرفت و ترقّی ما شوند.

درواقع رواقیانی همچون آئورلیوس اعتقاد داشتند که رویدادهای بیرونی هیچ‌گونه قدرت و اختیاری بَر ما ندارند. این خودِ ما هستیم که حقیقتِ وجودِمان را با ذهنِ‌مان می‌سازیم.

مرزِ بینِ موفقیت و شکست

اگر احساسات به‌طورِ گسترده‌ای نتیجه‌ی تفکر باشد، پس می‌توان با کنترلِ دقیقِ افکارِ دیگران، یا با تغییرِ خودگویی‌های ذهنی که خالقِ احساسات هستند، احساساتِ افراد را تحتِ تسلّط درآورد.

عبارتِ بالا، گفته‌ی یکی از پیشگامانِ روان‌شناسی جدید، آلبرت الیس است. الیس متوجه شد، روشِ تفکرِمان یا حرف‌زدن درباره‌ی تجربه‌هایمان، می‌تواند حسِ ما را درقبالِ آنها تغییر دهد. خلاصه بگویم: افکارِ ما هم‌بستر احساساتِ‌مان است. او همچنین دریافت، روشی که ما فکر می‌کنیم اغلب می‌تواند غیرمنطقی باشد.

به این فکر کن که چند بار جمله‌ای مثلِ این را به خود گفته‌ای: «خیلی احمقم»، «همیشه کارها را خراب می‌کنم»، «زندگی‌ام نابود شده» یا توصیف‌های منفی از این دست: «این بدترین چیزی است که تابه‌حال برایم پیش آمد

اگر واقعاً جزو آن دسته از افرادی هستی که به موضوعات، واکنشِ شدید نشان داده‌ای و بعد که دوباره به آن فکر می‌کنی، تازه متوجه می‌شوی که خیلی هم مهم نبوده‌اند، دستت را بلند کن. بسیار خب، دستت را پایین بیاور، مردم دارند نگاه می‌کنند و کم‌کم داری شبیهِ احمق‌ها می‌شوی. اگر به کمی قبل‌تر از آن واکنش شدید نگاه کنی، می‌بینی که ازقرارِمعلوم یک واکنشِ احساسیِ شدید داشتی که خودت هم متوجه آن نشده بودی، بله! خیلی سریع و نامعقول با خودت حرف زدی؛ دیدی حالا! برو دنبال کارَت استاد!

برخی از حرف‌ها و اَعمالِ‌مان منطقی نیستند؛ امّا به‌هرحال، به زبان می‌آوریم و انجامِ‌شان می‌دهیم! علاوه‌براین، ما هرگز متوجه این قضیه نیستیم که با پس‌مانده‌ی درگیری‌های فکری‌مان که حتّی با ملایم‌ترین خودگویی‌های منفی ایجاد می‌شوند، چه بلایی سَرِ خودِمان می‌آوریم.

البته این بگومگوهای درونی همیشه مهیج و هیجان‌انگیز نیستند، گاهی ظریف و هوشمندانه‌اند، ولی به همان‌اندازه هم اختیار را از ما سلب می‌کنند. اگر روی موضوعی کار می‌کنی، ممکن است با خودت این‌طور فکر کنی: «وای خیلی سخته، اگه به‌موقع تمومش نکنم چی؟» و به تمامِ اتّفاق‌های ناجوری هم که شاید موجب به‌هم ریختنِ اوضاع شود، فکر می‌کنی؛ و همین تو را در شرایطِ سخت و عصبی و نگران‌کننده قرار می‌دهد. گاهی این بگومگوهای درونی، به خشم، ناراحتی یا ناامیدی منجر می‌شوند و در موقعیت‌هایی متفاوت و گاهی نامرتبط نمود پیدا می‌کنند.

این نوع خودگویی‌های درونی، اصلاً زندگی‌ات را راحت‌تر و شیرین‌تر نمی‌کنند. هرچه بیشتر درباره‌ی سختی و مشقّتِ چیزی با خودت حرف بزنی، برایت سخت‌تر به‌نظر خواهد رسید. متأسفانه، ازآنجایی‌که ما دائماً به جریانِ ثابتِ افکار درونی‌مان گوش می‌دهیم؛ و به این صدای انتقادگر در سَرِمان خُو گرفته‌ایم، اغلب متوجه نمی‌شویم که چه اندازه این افکارِ منفی روی روحیه و رفتارِمان در هر لحظه از دقایقِ زندگی تأثیرگذار است؛ پس ما باید به انجام کارهایی که ذهنِ‌مان می‌گوید، پایان دهیم.

به‌عنوانِ یک مثالِ ساده، لحظه‌ای به کارهای سختِ روزانه‌ات که از آنها وحشت داری فکر کن؛ فقط به این دلیل می‌ترسی که از آنها در ذهنت یک غول ساخته‌ای. ما گاهی از کارهای خیلی ساده اجتناب می‌کنیم، مثلِ تا کردن لباس‌ها و خالی‌کردن ماشینِ ظرف‌شویی؛ درحالی‌که به‌کار و زمانِ کمی نیاز دارد. خیلی موضوعاتِ ناچیز را به‌بهانه‌ی بی‌فایده بودن، نادیده می‌گیریم؛ و سراغِ سنگ‌های بزرگ‌تری می‌رویم که نشانه‌ی نزدن هستند، ولی در نهایت باز از زندگی خسته و رنجور می‌شویم.

چرا مقابلِ بعضی امورِ زندگی‌مان «مقاومت» می‌کنیم؟ برخی از مکالمه‌های درونی‌مان، درباره‌ی وظایفی‌ست که نشئت‌گرفته از بعضی عقایدِ منفی‌ست. به «گرفتاری‌های» زندگیِ شخصی‌ات نگاه کن، بعداً متوجه منظورم می‌شوی. تو خیلی درگیرِ گیروگور و بگومگوهای درونی‌ات هستی.

این کتابْ سیلیِ دنیاست، تا بیدار شوی و توانایی‌هایت را کشف کنی، خودت را به فنا ندهی و بهترینِ خودت در زندگی باشی.

تمامِ مدتی که درگیر بگومگو و قضاوت‌های درونی هستی، که البته هیچ‌وقت هم متوقف نخواهند شد، صدایی آرامْ زیرِ گوشَت زمزمه می‌کند: «تو خیلی تنبل و خِرِفتی و اصلاً به‌دردِ هیچ‌کاری نمی‌خوری.» تو حتّی متوجه نیستی چقدر به این زمزمه اعتقاد داری، یا چه‌اندازه تباهت می‌کند. تو فقط تمامِ روز کار می‌کنی تا بَر استرس‌ها و فشارهای روحی‌ات چیره شوی، زندگی‌ات را نجات دهی و اگر نتوانی چرخِ لعنتیِ زندگی را بچرخانی، تن به تسلیم می‌دهی؛ و شاید هرگز به جایی که در زندگی می‌خواستی نرسی.

این کتاب به کسانی اختصاص دارد که آن خودگویی‌های بی‌حاصل را تجربه کرده‌اند. جریانِ بی‌پایانِ شک و بهانه، زندگیِ روزمره را به گند می‌کِشد. این کتابْ سیلیِ دنیاست که بیدارت کند، تا توانایی‌هایت را کشف کنی، خودت را به فنا ندهی و به بهترینِ خودت در زندگی تبدیل شوی.

بیا بحثِ‌مان را از یک جای درست شروع کنیم. دو نوع گفتگو وجود دارد که هر روز با آن درگیری: صحبت با دیگران و حرف‌زدن با خودت. ممکن است از آن دسته افرادی باشی که «حرف‌زدن با خود» را حاشا کنی، البته در واقعیت، مخاطبِ اغلبِ مکالمه‌های روزمره، خودت هستی؛ و از تمامِ این صحبت‌ها در خلوت و انزوای ذهنت لذّت می‌بری.

چه فردی برون‌گرا یا درون‌گرا؛ و چه خلّاق و یا عمل‌گرا باشی، مقدار زیادی از زمانت را برای حرف‌زدن با خودت صرف می‌کنی! تو درحالِ ورزش‌کردن، کارکردن، خوردن، مطالعه‌کردن، نوشتن، قدم‌زدن، پیام‌دادن، گریه‌کردن، بحث‌کردن، مذاکره‌کردن، برنامه‌ریزی‌کردن، دعاکردن، مدیتیشن، حتّی حینِ رابطه‌ی جنسی (و هرچیز دیگری که بگویی)، در ذهنت مشغولِ حرف‌زدن با خودت یا دیگران هستی. بله! حتّی موقعی هم که خوابی این کار را انجام می‌دهی.

حتّی همین الآن هم داری با خودت حرف می‌زنی!

البته نگران نباش! این نشانه‌ی دیوانگی نیست؛ شاید این نشان می‌دهد که همه‌ی ما کمی دیوانگی در وجودِمان هست. به‌هرجهت، همه‌ی ما با خودِمان حرف می‌زنیم، پس بنشین و از این نمایشِ عجیب‌وغریب استقبال کن.

طبقِ تحقیقاتِ انجام شده، روزانه، حدودِ پنجاه هزار فکر از ذهنِ ما می‌گذرد. فکرِ موضوعاتی که با خودت حرفِ‌شان را می‌زنی، یا ترجیح می‌دهی از ذهنت گذر نکنند، یا می‌کوشی بَر آنها غلبه کنی و شکستِ‌شان بدهی. درحالی‌که ما هیچ دخالتی در این‌گونه افکارِ واکنشی و خودکار نداریم، ولی درباره‌ی افکارِ بامعنا و پُراهمیت، اختیارِ زیادی داریم. افکارِ بامعنا بدونِ برنامه‌ریزیِ قبلی بُروز نمی‌کنند. تحقیقاتِ اخیر در علمِ عصب‌شناسی و روان‌شناسی، این نظریه را بیش‌ازپیش به‌اثبات رسانده‌اند که نوعِ مکالمه‌هایی که در طولِ روز درگیرش هستی، تأثیرِ به‌سزایی بَر کیفیتِ زندگی‌ات دارد. پروفسور ویل هارت از دانشگاهِ آلاباما، چهار آزمایش ترتیب داد که شرکت‌کنندگانِ آن، رویدادها و اتّفاق‌های مثبت و منفی یا بی‌اثر را به‌یاد آوردند یا تجربه کردند. آنها متوجه شدند وقتی از افراد، خواسته شد تا اتّفاق‌های بی‌اهمیت را به همان شکلی توصیف کنند که در جریان بود، احساسِ مثبتِ بیشتری در کلامِ‌شان وجود داشت؛ و زمانی که رویدادی منفی را به همان روش تشریح می‌کردند، حالتِ منفیِ بیشتری را تجربه کردند. به‌عبارتِ‌ساده‌تر، طرزِ بیانی که برای تعریف و تفسیرِ شرایطِ خود به‌کار می‌بری، دقیقاً نشان می‌دهد که چگونه به آنها می‌نگری، تجربه‌شان کرده‌ای و چگونه در بطنِ آنها حضور داری؛ و این موضوع به‌طرزِ شگفت‌آوری بَر نحوه‌ی برخورد با زندگی و مواجهه‌ات با مشکلاتِ بزرگ و کوچک تأثیرگذار است.

ارتباطِ بینِ چیزی که به زبان می‌آوری و آنچه احساس می‌کنی، صدها سال است که شناخته شده است. فیلسوفانی مثلِ ویتگنشتاین، هایدگر و گادامر همگی بَر اهمیتِ مفهومِ زبان در زندگی تأکید داشته‌اند. ویتگنشتاین می‌گفت:

... سازگاری و تناسب میانِ افکار و واقعیت را می‌توان در ساختارِ زبان پیدا کرد، همان دستور زبانِ حقیقی‌ست که باید درک شود.

خبر خوب این است که مطالعات و تحقیقات، به‌اثبات رسانده‌اند که خودگویی‌های ذهنیِ مثبت، می‌تواند روحیه‌ی فرد را به‌طورِ چشمگیری بهبود بخشد، اعتمادبه‌نفسش را تقویت کند، بهره‌وری‌اش را افزایش دهد و مزایای خوب دیگری هم به‌همراه داشته باشد؛ خیلی بیشتر از این حرف‌ها. درواقع، برطبقِ شواهد پروفسور هارت و مطالعاتش، این خودگویی‌های مثبت می‌تواند یکی از ارکانِ اصلی و کلیدیِ زندگیِ شاد و موفق باشد.

و خبرِ بد اینکه برعکسش هم صادق است: خودگویی‌های منفی نه‌تنها حال و روزمان را به‌هم می‌زند، حتّی می‌تواند ما را سرگردان یا به‌حالِ خودمان رها کند و می‌تواند کاری کند مشکلاتِ کوچک، بزرگ‌تر به نظر بیایند؛ و حتّی مشکلاتِ دیگری را به‌وجود می‌آورند که قبلاً وجودِ خارجی نداشته‌اند. خبر دسته‌اولی که باید بدانی این است که همین خودگویی‌ها نابودت می‌کند، آن هم از راهی که اصلاً تصوّرش را هم نمی‌کنی.

همه‌ی اینها را در ذهنت داشته باش، تا این موضوع را هم برایت روشن کنم: اگرچه این کتاب درباره‌ی استفاده از زبان درست و مناسب برای بهبودِ کیفیتِ زندگی‌ست، بااین‌همه، به‌هیچ‌وجه پیشنهاد نمی‌دهم که ناگهان روشِ تفکر را تغییر دهی، یا اظهاراتِ شخصی مثبت را شروع کنی. به آن موضوعات به‌اندازه‌ی کافی پرداخته شده است که تا حدودی هم موفق بوده؛ و قطعاً دیگر لازم نیست که در این کتاب سراغِ آنها بروم.

من از تو نمی‌خواهم خودت را یک بَبْرْ فرض کنی؛ و سپس آن حیوانِ خشمگینِ درونت را آزاد کنی. تو قطعاً یک بَبر نیستی. این کتاب ممکن است برای بعضی از افراد مفید باشد و حتّی روش‌هایش هم به بیشترِ افراد جواب بدهد، امّا من خودم غرورِ اسکاتلندی بی‌نهایتی دارم. اگر دستِ من باشد؛ و کسی از من بخواهد که این توصیه‌ها را عملی کنم، مانند این است که چیزِ مزخرفی را به‌زور به خوردم بدهند. ممنونم نمی‌خواهم! ممنونم!

از تمامِ «بچه‌مثبت‌ها» عذرخواهی می‌کنم، چون قرار است در این کتاب به مسائل دیگری بپردازم که با کتاب‌های روان‌شناسیِ کلیشه‌ای متفاوت است؛ و اساساً در مسیرِ دیگری‌ست. این کتاب مثلِ کسی‌ست که بی‌نهایت دلسوزِ توست و می‌خواهد کمکت کند تا استعدادهایت شکوفا شود.