برقراریِ یک تماسِ شغلی

مارک قبل از اینکه عازمِ ایتالیا شود، لیستی از کارهایی که دلش میخواست آنجا انجام بدهد تهیه کرد. اوّل از همه میخواست مثلِ یک گردشگرِ معمولی از جاهای دیدنی بازدید کند، مثلاً دلش میخواست به محلهی «ورونای شکسپیر» و «زادگاهِ پوچینی» برود، در ضمن چیزهایی را هم نوشته بود که اگر فرصت پیش میآمد، باید اتّفاق میافتاد، مثلِ دوستشدن با یک خانوادهی ایتالیایی که دوباره او را به ایتالیا دعوت کنند؛ و درحالیکه اینها را مینوشت هدف دیگری ظاهر شد:
برقراری یک تماسِ شغلی درحین اقامت در ایتالیا
مارک میگوید: «وقتی این را مینوشتم ترسیدم، چون خواستهی خیلی زیادی بود. اما حس کردم شاید «خواستِ الهی» باشد، چون این کلمات همینطوری از نوک قلمم تراوش میکردند و من قادر به کنترلِ قلمم نبودم، به میلِ خودش پیش میرفت.»
تمام چیزهایی که او در کاغذ ثبت کرده بود، اتّفاق افتاد. تمام شهرهایی را که آرزوی دیدنش را داشت بازدید کرد؛ و با یک خانوادهی ایتالیایی دوست شد، که به او گفته بودند هر موقع که دلش میخواهد میتواند به ایتالیا بیاید و با آنها بماند. حتّی در آخرین شبِ اقامتش در ایتالیا، شانس آورده بود و رئیسِ جشنوارهی پوچینی درحینِ اجرای برنامه صدایش را دیده و شنیده بود؛ و اتّفاقاً او مسئولِ انتخاب خوانندهها برای اُپراهایی بود که در تابستانِ هر سال در فضایی روباز در آمفیتئاترِ املاکِ پوچینی برگزار میشد. اجرای برنامه در مقابلِ آن مرد افتخاری بود که نصیبِ هرکسی نمیشد ولی از شانسِ خوبِ مارک، او دوستِ مدیر مدرسه بود و به دعوتِ او آنجا آمده بود.
وقتی این چیزها را در نظر میگیریم، میبینیم اتّفاق منحصر به فردی رخ داده است. من به آنجا رفته بودم تا از بورسیهی خاص دانشجویان استفاده کنم و زبانِ ایتالیایی یاد بگیرم، نَه اینکه در اُپرا برنامه اجرا کنم. درواقع من تنها، موسیقیدانِ آن گروه بودم؛ و شانس به من رو کرده است.