فصلِ سوّم: من برای پیروزی بیتابم - بخشِ اوّل

حقیقتش این است که تو، هرجوری که زندگی میکنی، بَرَندهای.
با خودت چه فکر میکنی اگر بگویم حتّی وقتیکه در زندگی، یک بازنده باشی، بازهم یک برنده هستی؟ آیا هر اتّفاقی، چه خوب و چه بد، واقعاً یک پیروزیست؟
این کاملاً درست است.
تو یک قهرمانی. اهدافت را یکی پس از دیگری تحقق بخشیدی؛ و رکوردهای دستنیافتنی را پشتِسر گذاشتی. هرچیزی که ذهنت را برایش آماده کرده باشی، تحقق مییابد.
احتمالاً الآن به این فکر میکنی که شاید من عقلم را از دست دادهام یا شاید خودت حتّی! شاید متقاعد شدی که روی صحبتم با کسِ دیگریست، هرکسی جز تو. اجازه بده تا قبل از اینکه هر دو مثلِ دیوانهها نتیجهگیری کنیم، مسائلی را توضیح دهم.
این فیلمنامه را تصوّر کن:
در نظر بگیر که تمامِ زندگیات را بهدنبالِ یک عشق بودی، کسی که زندگیات را با او شریک شوی، ولی تا الآن پیدایش نکردهای. (البته یادت باشد که این یک مثال است، تو میتوانی هر دورهای از زندگیات را در نظر بگیری، که گرفتار بودنِ در یک گرداب را تجربه کرده بودی). تو با افرادی ملاقات میکنی، ارتباطهایی را با آنها تجربه میکنی، امّا هیچکدامِشان «برای همیشه» دوام نخواهند داشت. تو و آن «یک نفر آدم» هرگز ارتباطی را عینیت نبخشیدید. این قصهها اغلب نقطهی پایانی دارند، اغلب هم، به همان شکل همیشگی و آشنا که برای همه پیش آمده است.
پس از مدّتی رفتهرفته امید خود را از دست میدهی. با خود فکر میکنی آیا بالاخره با آدم رؤیاهایت آشنا میشوی یا نَه؟ شاید این آشنایی قرار نیست برایم اتّفاق بیفتد.
- آیا کسی مرا دوست خواهد داشت؟
- آیا ارزش دوستداشتن دارم؟
- چرا بهنظر میرسد همیشه تیپهای شخصیتی خاصی را جذب میکنم؟
به دورانِ کودکیِ خود نگاهی بینداز، زمانی که بهاندازهی کافی عشق و محبت احساس نمیکردی، یا به دورههایی از بزرگسالیات که احساسی همانندِ یک بیگانه داشتی، یا ارتباطهای گذشته که مانند صحنهای از فیلمِ روزِ گراندهاگ به اتمام رسیدند، البته با این تفاوت که بازیگرانش فرق داشتند. خیلی ناامیدکننده است!
امّا یک روز، تو کسی را ملاقات کردی. با یکدیگر ملاقاتهایی داشتید و پس از مدّتی متوجه شدید که از حضورِ یکدیگر لذّت میبرید. کمکم این روزهای خوش به هفتهها و سپس ماهها انجامید.
سرانجام آن روز فرا رسید که کار از کار گذشته بود؛ و شما اوّلین «دوستت دارمها» را به یکدیگر گفته بودید.
نهفقط عاشق نشدید، بلکه با خودت این طور فکر کردی که «آیا میتونه همون «یک نفر آدم» باشه؟! میتونه همون باشه؟» از خوشحالی سوت زدی. خوشی، هیجان و اتّفاق، فرحزا و روحبخش است.
در مواقعی که ابرهای تاریکِ شک و تردید، آسمان ارتباط را میپوشانند، آرامآرام این شک شروع به رشد میکند؛ و سپس یکباره طوفانی وحشتناک بهراه میاندازد. قبل از اینکه واقعاً «عاشق شوی»، شروع به جدا شدن میکنی. از این رابطه خارج شو! جزئیترین مسائل به بحث و بگومگو میانجامد. احساساتِ بینِتان روبه تحلیل میرود، تا جاییکه ارتباط شما تبدیل به بیابانی خشک و بیحاصل میشود؛ و هر دو با روحی ویران دنبالِ تنها شدن هستید. اَه، دوباره نَه.
در مواقعی هر دو نفر به این نتیجه میرسید که این رابطه راه به جایی نمیبَرد. شاید لحظههای بسیار پُراسترسی را تجربه کنید؛ و یکی از طرفین یا هر دو، به مشاجرههای زشت و زنندهای رو بیاورد. شاید رابطه کمکم رو بهفنا برود، تا زمانی که شما بالاخره تصمیم بگیرید که از ادامهدادنِ آن دست بکشید. هر دو سرانجام تصمیم میگیرید که جداگانه راهِ خود را دنبال کنید. خوب است. تو صدمه دیدی، شکستی امّا تا اندازهای قاطعانه برخی مسائل برایت اثبات شد. شاید روزی به این نتیجه برسی.
واقعاً همینطور است. اگرچه این اتّفاق شبیه به شکستی تلخ است، در حقیقت یک پیروزی باشکوه و طنینانداز است؛ پیروزیای که از سمتِ خدا برایت فرستاده شده. هورا!
حقیقتش این است که تو در همین زندگیای که داری، یک بَرَندهای.
خب، اگر این زندگی را نخواهم چه باید بکنم؟ خب؛ امّا این همان زندگیست که فعلاً در آن یک برنده محسوب میشوی.