مراقبت روان‌شناسی

مراقبت روان‌شناسی

مشروح مقاله‌ها، انتشار دست‌نوشته‌ها و خلاصه‌ی کتاب‌ها پیرامون علم روان‌شناسی

بخشِ پنجم

هویت خودت را از افکارت مجزا کن

«من حاصلِ افکارم نیستم، بلکه نتیجه‌ی اعمالم هستم.»

این جدیدترین جمله‌ی تأکیدیِ توست. عبارتی که همه‌ی حرف‌هایم را در خود دارد.

ادامه بده و امتحانش کن. «من حاصلِ افکارم نیستم، نتیجه‌ی اعمالم هستم.»

تو همان فکرهایی نیستی که در سر داری. آنها فقط دسته‌ای از چیزهای اتّفاقی‌ست که از ذهنت فرار می‌کند. تو بَر خیلی از آنها کنترلی نداری.

در نهایت، همه‌ی ما دوست داریم که افکاری بهتر و مثبت‌تر داشته باشیم، امّا اگر سَرِ جایت بنشینی و حرکت نکنی که هیچ اتّفاقی رُخ نمی‌دهد.

زمانی‌که ما بدن و مغزِمان را به چالش می‌کشیم، وقتی تجربه می‌کنیم، وقتی با ترس روبه‌رو می‌شویم، وقتی به نتیجه می‌رسیم و حتّی وقتی شکست می‌خوریم، دقیقاً همین موقع، ما کسی را که هستیم تغییر می‌دهیم.

تو می‌توانستی باهوش‌ترین فردِ کره‌ی زمین باشی، امّا اگر حرکت نکنی، هیچ فایده‌ای ندارد.

دفعه‌ی بعد که «حسش نبود» کاری را انجام دهی، وقتی حس رفتن به سَرِ کار یا انجامِ حرکتی مهم برای زندگی‌ات را نداشتی، وقتی برای یک شروع، به خودت شک کردی، تمامِ این حرف‌ها را به‌یاد بیاور.

همه‌ی این فکرهای منفی را فراموش کن؛ فقط اوّلین قدم را بردار و سپس قدمِ بعدی و بعدی را...

تو افکارت نیستی؛ تو همان اعمالت هستی. تو افکارت نیستی...

بخشِ چهارم

عمل‌کردن، چرخِ زندگی را بهتر می‌چرخاند

سستی و تنبلی، تخمِ شک و ترس را در دل می‌کارد؛ امّا فعالیت و عمل، اعتمادبه‌نفس و شجاعت به‌بار می‌آورد. اگر می‌خواهی بَر ترس غلبه کنی، یک‌جا ننشین و درباره‌اش فکر کن. بلند شو و دست به کاری بزن.

«دیْل کارنگی»

من این جمله‌ی دیل را خیلی دوست دارم. وقتی ما به‌جایِ تنبلی، فعالیت و تلاش را انتخاب می‌کنیم؛ و زمانی‌که فراتر از افکارِ غیرارادی‌مان گامی بَرمی‌داریم، اتّفاق‌های جالبی رخ می‌دهد: دقیقاً ما مسائل آزاردهنده را فراموش می‌کنیم.

خلاصه بگویم، وقتی ما واردِ عمل می‌شویم، وقتی برای انجام‌دادنْ هیچ کارِ دیگری نداریم! خیلی مشکل است که هم‌زمان، بر نگرانی‌هایت تمرکز کنی و هم کاری را که مشغولش هستی انجام دهی. همه‌ی اینها به همان اراده‌ی اوّل بستگی دارد. یک بار که خودت را بجنبانی، حرکت و ادامه‌دادن خیلی راحت خواهد بود. طولانی‌بودنِ مسیر و ترس‌ها به‌محضِ سرعت‌گرفتن، محو خواهند شد.

امّا تو باید سوئیچ را برداری، استارت بزنی و دنده را عوض کنی. البته ماشین خودش شروع به حرکت نمی‌کند و صبورانه منتظرت می‌ماند تا تو در مسیر قرارش دهی.

وقتی درباره‌اش فکر می‌کنی، اساساً چیزی‌ست که همه‌ی ما درگیرش هستیم. ما می‌خواهیم راننده باشیم. فکر می‌کنیم که یک روحیه‌ی خلّاق‌تر سراسرِ زندگیِ‌مان را به‌پیش خواهد برد، فکر می‌کنیم که یک روحیه‌ی قوی کارها را راحت‌تر و شدنی‌تر خواهد کرد. البته اگر تو بخواهی به جایی که می‌خواهی برسی، باید کنترل را به دست بگیری.

تو باید کمربندت را ببندی و پدالِ گاز را تا آخر فشار دهی، چه آماده باشی چه نباشی.

امروز از تو می‌خواهم کاری متفاوت انجام دهی، که معولاً انجام نمی‌دهی. من از تو می‌خواهم به روشی غیر از افکارِ منفی یا بی‌فایده‌ی همیشگی‌ات عمل کنی. براساسِ لحظه و به روشی که در دست داری عمل کن. به جهنم که به چی فکر می‌کنی، عمل کن!

منتظرِ این نباش که حالتِ خاصی برای تکان‌دادن به سراغت بیاید. درگیرِ پیداکردنِ یک احساسِ جادویی نباش که کاری برایت انجام دهد.

فقط و فقط عمل کن. فکرهای مزخرف را کنار بگذار و بلند شو.

موضوع این نیست که به خودت روحیه بدهی و اینکه همه‌چیز شسته‌ورُفته و آماده باشد. فقط باید عمل کنی. انجامش بده لعنتی!

نَه یک دقیقه‌ی بعد، نَه بعد از تمام‌شدنِ این کتاب، همین‌حالا!

البته ذهنِ تو همیشه به‌دنبالِ بهانه می‌گردد تا عمل‌نکردن را منطقی جلوه دهد. ذهنت حینِ انجامِ کار، تمامِ کارهای دیگرت را همان‌لحظه به‌یادت خواهد آورد، حتّی تمامِ استرس‌ها و دلواپسی‌هایی را که داری مرور می‌کند.

امّا براساسِ افکارت عمل نکن؛ تمرکزت را بگذار روی کاری که در دست داری. زندگی‌ات را با تغییرِ افکارت عوض کن. این تنها راهش است.

هنوز به انگیزه‌ی بیشتری نیاز داری؟ به بزرگ‌ترین افرادی که می‌شناسی فکر کن، چه از نزدیکانت چه افرادِ مشهور. آیا افکارِ آنها را در نظر گرفته‌ای یا فعالیت‌ها و رفتارهای آنها را؟

آیا فکر می‌کنی گاندی یا رُزا پارکس یا آبراهام لینکلن هرگز با افکاری پر از شک، ترس یا بی‌اطمینانی روبه‌رو نشده بودند؟ درباره‌ی نیکولا تسلا یا استیو جابز چطور فکر می‌کنی؟ آیا جداً فکر می‌کنی این آدم‌ها هر روز صبح با روحیه‌ی عالی و این فکر که «همه‌چیز عالیه» از خواب بیدار می‌شوند؟ نَه جانم! آنها هم افکارِ مزخرفی مثل چیزی که تو در سَرت داری، داشته‌اند، امّا به هر روشی شده، ادامه دادند و عمل کردند. آنها هرچیزی را که سَرِ راه‌شان بود کنار زدند، فکرهای مزخرف را کنار گذاشتند و به ناشناخته‌ها قدم نهادند. این یک تلاشِ وارفته‌ی بی‌حال نبود. عظمت و شأنی که آنها به‌دست آوردند، رایحه‌ی سحرآمیزِ پراکنده در هوا نبود که از آن استفاده کرده باشند. اگر آنها وارد عمل نمی‌شدند، اصلاً اشتیاقِ‌شان را نمی‌فهمیدیم و هرگز شاهدِ عظمت یا حکمتِ آنها نمی‌شدیم.

آنها رنج کشیدند، شک کردند، بی‌خوابی کشیدند، نگران شدند و جنگیدند، زمین خوردند تا بالاخره زندگی و کارِشان متعادل و هم‌تراز شد.

منظورم این است که به این فکر کن که خیلی خوش‌شانس هستی که می‌توانی به مردمِ زیادی فکر کنی که در گذشته و حال، افکارِ خوبی در سَر داشتند، امّا نتوانستند آنها را عملی کنند.

این همان چیزی‌ست که برای ما اتّفاق می‌افتد. چون بیشتر از اینکه به فکرِ اعمال و فعالیت‌هایمان باشیم، نگران افکارِ خودمان هستیم.

به‌عبارتِ‌دیگر، به این فکر کن که مردم زیادی با داشتنِ افکارِ منفی، دیوانه‌وار ادامه داده‌اند تا به موفقیت رسیده‌اند. موزیسین‌های افسانه‌ای که با مشکلِ موادِمخدّر درست‌به‌گریبان بوده‌اند. خیلی از ورزش‌کاران حرفه‌ای، درگیر با مسائلِ مدیریتِ خشم؛ مانکن‌هایی که از فرطِ لاغری چندان سالم به‌نظر نمی‌رسند و میلیونرهایی با طرزِ فکرهایی پُر از حرص و آز.

ما می‌توانستیم ادامه دهیم و ادامه دهیم. نکته اینجاست که همان‌اندازه که تفکرِ منفی نشان‌دهنده‌ی شکست است، تفکرِ مثبت هم پیش‌گویی برای موفقیت نیست. تمامِ افرادی که بالا درباره‌شان توضیح دادم، بدونِ توجه به شرایطِ درونیِ‌شان وارد عمل شدند. پس تو هم می‌توانی.

این تماماً درباره‌ی عمل است. از جایت بلند شو، واردِ عمل شو و تمامِ آن افکار مزخرفت را دور بریز. اوضاع از اینی که هست بهتر و آسان‌تر یا قابلِ‌درک‌تر نمی‌شود. همین است، زندگی همین لحظه است و تو هیچ لحظه‌ای بهتر از «اکنون» پیدا نخواهی کرد.

نمی‌دانی از کجا و چطور شروع کنی؟ خب، این همان نخستین قدم است. کشف کن و بفهم! در اینترنت بگَرد، کتاب بخوان، بپرس، در دوره‌های مختلف شرکت کن، به پند و نصیحت گوش کن، خلاصه هر کاری از دستت بَرمی‌آید انجام بده تا خودت را به فنا ندهی و دل به زندگی بسپاری.

روی پای خودت بایست و حرکت کن.

اقدام‌کردن، شاید خوشحالی به‌همراه نداشته باشد، ولی هیچ خوشحالی‌ای «بی‌عمل» وجود «نخواهد» داشت.

«بنجامین دیزرالی»

بخشِ سوّم

چطور انجام‌دادنِ یک کار، فکرت را عوض می‌کند

فواید این مسئله دوبرابر است.

مسلماً وقتی کاری را انجام می‌دهی، همان کاری که در دستِ اقدام داری، انجام می‌گیرد؛ امّا در کنارِ آن، به‌طرزِ عجیبی این بهترین راه برای تغییرِ افکارت نیز هست.

دلایلِ زیادی برای این موضوع وجود دارد. ما می‌دانیم افکارت می‌تواند تبدیل به واقعیت شود؛ و زمانی خودِ واقعی‌ات یکی از همان رفتارهایی‌ست که جزو بهترین علایقت هست، افکارت هم رفته‌رفته با آن رفتار متناسب می‌شود و خو می‌گیرد. به این موضوع توجه کن: افکارت (و احساسات ناشی از آن) همیشه هم‌ردیف با بهترین علایق، سلامتی، مسائلِ مالی یا استعدادهایت نیست. اغلبِ اوقات این افکار و احساسات تو را از استعداد و توانایی‌هایت دور می‌کنند. چیزهایی مثلِ تردید، ترس، طفره‌رفتن یا ناامیدی به‌جایِ رفتارهای مثبتی که واقعاً باید زندگی‌ات را به‌جلو برانند، بر تو و زندگی‌ات حاکم می‌شوند.

اگر بدونِ شک و دودلی سراغِ وظیفه‌ای بروی که بَر عُهده داری، دفعه‌ی بعدی که کار مهمی برای انجام‌دادن بَر عُهده‌ات باشد، چگونه فکر خواهی کرد؟ افکارت در گذرِ زمان، شروع به رفتاری شهودی و حسی می‌کند تا اینکه دیگر ذهنت، هر بار بیشتر از قبل مستقل از افکارِ منفی‌ات شروع به عمل می‌کند. آیا می‌خواهی به خودت و بدشانسی‌هایت فکر کنی، یا دوست داری به کارهایی رسیدگی کنی که درحال‌حاضر ضروری هستند؟

تا حالا دقّت کرده بودی وقتی کاملاً در چیزی غرق می‌شوی، تمامِ مشکلات و خودگویی‌های ذهنیِ منفی‌ات ناپدید می‌شوند؟ وقتی به‌طوری کاملاً حقیقی و شناختی درگیرِ انجامِ فعالیت یا تمرینی می‌شوی، آن بگومگوهای درونیْ ساکت و ساکت‌تر می‌شوند. گلف‌بازها، تنیسورها، متفکران، بافندگان، موزیسین‌ها، هنرمندان و دوندگانی که بینِ ما حضور دارند، دقیقاً می‌دانند من چه می‌گویم. ورزش‌کاران این را «تمرکزِ خیلی بالا» می‌نامند؛ و خبرِ خوب این است که تو می‌توانی با داشتنِ «تمرکزِ خیلی بالا» عملکردِ خیلی بهتری نیز داشته باشی!

وقتی می‌توانی تمرکزت را روی کاری که درحالِ انجامش هستی، جمع کنی، سرانجام هوش و آگاهی‌ات شروع به ایده‌پردازی می‌کند.

هربار که این کار را انجام می‌دهی، تجربه‌ای از اعتمادبه‌نفس و اعتمادبه‌خود را شکل می‌دهی. تمامِ اینها در بلندمدّت روی روشِ فکر کردنت تأثیر خواهند گذاشت.

خب، راهِ دوّمی که فعالیت‌های تو روی افکارت تأثیر می‌گذارند چیست؟

یادت هست که گفتم افکارت می‌توانند خودِ واقعی‌ات را شکل دهد؟ این کاملاً حقیقت دارد. همان‌طور که افکارت می‌توانند خودِ واقعی‌ات را بسازند، این فقط از طریقِ فعالیت‌ها و رفتارهای توست که افکارت می‌توانند برازنده‌ی زندگی‌ات باشند. تا قبل از آن، آنها فقط یک مشت فکر بودند.

گاهی ذهنِ ما شبیهِ آینه‌های خانه‌های بازی و شادی‌ست، می‌توانند زندگی و استعدادهای ما را کج‌وکوله کند، پیچ‌وتاب دهد و مغشوش کند.

ذهنِ ما اغلب درکی غیرواقعی از دنیا دارد، با تفسیرها، سوءِبرداشت‌ها، رفتارها و عقاید غیرارادی و برنامه‌های فرهنگی و خانوادگی به رگبار بسته می‌شود، که همگی در سطحِ بیرونی زندگی‌مان قرار گرفته‌اند، مثلِ طراحی‌هایی روی کاغذِ رسمِ بزرگ، درحالی‌که هرچه بیشتر تلاش می‌کنیم تا خودِ واقعیِ‌مان را به این طراحی نزدیک کنیم، بیشتر با آن گلاویز می‌شویم.

شکافِ بینِ اینکه زندگی واقعاً چگونه است و طرزِ فکرِمان درباره‌ی اینکه زندگی چگونه است، اغلب سیاه‌چاله‌ای‌ست که ما در آن بی‌حاصل دست‌وپا می‌زنیم.

ما فکر می‌کنیم همه‌چیز بدتر یا بهتر، سخت‌تر یا آسان‌تر از این قیل‌وقال و قضاوت‌های بی‌ربط است.

این نکته را در نظر بگیر: وقتی در مسئله‌ی مهمی گَند می‌زنی، فوراً فکرهایی مثلِ مواردی که اشاره می‌شود، مرتب به ذهنت می‌آید: «وای خیلی احمقم» یا «همیشه باید یه خرابکاری بکنم.»

تمامِ این حرف‌ها به این معنی‌ست که واکنشِ تو به یک موقعیت با کلِّ رفتارهایت سازگار نیست. درست مثلِ زمانی که درباره‌ی «غیرممکن» بودنِ کاری که باید انجامش دهی می‌نالی. (بله، می‌نالی!). مغزِ تو شروع به دنبال‌کردنِ همان رشته‌افکاری می‌کند که خلاص‌شدنِ از آن بسیار دشوار است.

خوشبختانه، اگر بپذیری که افکارت فقط قسمتِ کوچکی از یک کلِّ عظیم را تشکیل می‌دهد و آنها را عملی کنی، کم‌کم متوجه می‌شوی که تمامِ این مدّت چقدر از ماجرا عقب بوده‌ای.

این اساساً شبیه روشی است که روان‌شناسان برای معالجه‌ی بیمارانِ خود به‌کار می‌برند، چون درست جواب می‌دهد، با به‌چالش‌کشیدنِ افکارِمان با فعالیت‌ها و اینکه خودِمان را در معرضِ موقعیت‌هایی قرار دهیم که در مقابلِ‌شان مقاومت می‌کنیم، می‌توانیم ذهنِ‌مان را آموزش دهیم که دنیا را با دیده‌ی بصیرت بنگرد. ما به زندگی‌کردنِ زندگی «همان‌گونه که هست» خُو می‌گیریم، نَه آن‌طور که به آن فکر می‌کنیم.

دفعه‌ی بعد که هرگونه فکر منفی یا تحلیلِ بُرّنده‌ای را احساس یا تجربه کردی که قدرت را از تو سلب می‌کند، فوراً واردِ عمل شو. مستقل از آن فکر عمل کن. مخصوصاً طبقِ بهترین علایقی که داری عمل کن، نَه اینکه به روشی رو بیاوری که فکر و احساسِ غیرارادی بَر تو تحمیل می‌کند.

هر بار بهتر از قبل عمل خواهی کرد تا اینکه درنهایت ذهنت از خوابِ غفلت بیدار می‌شود و می‌فهمد. «هی! من از پَسَش برمی‌آیم. من دارم یاد می‌گیرم!»

بخشِ دوّم

تو همان افکارت نیستی

تو چیزی نیستی که به آن فکر می‌کنی. تو با چیزی که در سَرت داری تعریف و شناخته نمی‌شوی. بلکه چیزی هستی که انجام می‌دهی، یعنی اعمالت.

افکارِ بزرگ، از ذهنِ متفکّر صحبت می‌کنند، امّا اعمالِ بزرگ از انسانیت.

«تئودور روزوِلت»

خیلی از ما اجازه می‌دهیم که حالِ درونیِ‌مان بَر رفتارهایمان تأثیر بگذارد، امّا افرادی با عملکردِ بالا خیلی با دقّت هستند، چون یاد گرفته‌اند چطور این احساسات را تجربه کنند در‌حالی‌که از میل و رغبتِ عمل بَراساسِ آنها طفره می‌روند.

این‌طور نیست که آنها هیچ‌وقت به خودِشان تردید راه ندهند یا هرگز میلی برای پشتِ‌گوش‌انداختن یا نادیده‌گرفتنِ موقعیتی نداشته باشند. این‌طور نیست که آنها همیشه احساس کنند کاری را که باید انجام دهند دوست دارند.

آنها بی‌چون‌وچرا تمرکز و به‌جلو حرکت می‌کنند. آنها در هر شرایطی مَردِ عمل هستند.

خیلی خوب می‌شد اگر می‌توانستیم تصمیم بگیریم که هرگز افکارِ منفی را به خود راه ندهیم، امّا وقتی به‌خودت می‌آیی، تازه می‌بینی که در واقعیت این‌گونه نیست. می‌دانم، می‌دانم، شاید برخی با نگاه‌های مثبت‌اندیشانه‌ی من عقلِ خود را از دست بدهند. البته اینجا مسائلی برای آن دسته از افراد هم وجود دارد که باید به آن توجه کنند. تا حالا با خودت فکر کرده‌ای چرا مثبت‌گرایی را به‌عنوانِ پاسخی به زندگی‌ات در نظر گرفته‌ای؟ آیا تا حالا توجه کرده‌ای وقتی ظاهراً با افرادِ منفی‌باف روبه‌رو می‌شوی یا در موقعیت‌های منفی احاطه می‌شوی و می‌خواهی تحتِ‌تأثیر قرار نگیری، چه حالی به تو دست می‌دهد؟ درست است، اهمیتی ندارد چه‌اندازه در تلاشی که از این افکار دوری کنی، حتّی گاهی چنگالِ افکارِ منفیِ قدیمی در تو چنگ می‌زنند.

واقعیت این است که داشتنِ اختیار درباره‌ی چیزی که فکر می‌کنی، خیلی دشوار است، چه برسد به کنترل‌کردنِ آن. مخصوصاً به این دلیل که درجای دیگری از این کتاب گفته‌ام، ما حتّی درقبالِ اغلبِ مسائلی که فکر می‌کنیم آگاه نیستیم.

ما به همان نسبتِ افکارِ مهم، افکارِ بی‌ربط و بی‌فایده هم داریم. همچنین افکارِ پیش‌فرضی هم داریم که همیشه‌ی خدا واردِ مغزِمان می‌شوند. فکرِ بی‌ارزش‌بودن، قضاوت‌شدن، تعلق‌نداشتن یا نداشتنِ لیاقت. همه‌ی این فکرها موقعِ کارکردن، پرداخت صورت‌حساب‌ها، موقعِ رفتن به فروشگاه یا رانندگی به‌سراغمان می‌آیند!

بیشترِ درس‌هایی که به مراجعه‌کنندگانم آموزش می‌دهم، درباره‌ی تغییرِ نگرش و نگاهِ به زندگی‌ست. البته اینها راه‌حل‌هایی بلندمدّت هستند. درنهایت، هدفم کمک به تغییر و دگرگون‌کردنِ ضمیرِ ناخودآگاه است. عزیزِ من! این شبیهِ دور زدن با کشتیِ جنگی‌ست، زمان می‌برد!

بابا جان! اهمیتی ندارد چه‌اندازه سخت در تلاشی، تو افکارِ منفی خواهی داشت، شاید بیشتر از بعضی‌اوقات، شاید هر روز، شاید صدها بار در طول روز.

روزهایی هست که نمی‌خواهی از تختخوابت بیرون بیایی، نمی‌خواهی به سَرِ کار بروی، نمی‌خواهی نگرانِ مسئولیت‌ها باشی؛ امّا همه‌ی این کارها را انجام می‌دهی. هر روز درگیرِ یک‌سری فعالیت‌ها هستی که از تَهِ‌دلت نمی‌خواهی انجامِ‌شان دهی. این یعنی با داشتنِ افکاری در سَرت، هنوز قدرتش را داری که مستقل از آنها عمل کنی.

همان‌طوری که من مرتب به مراجعه‌کنندگانم گوشزد می‌کنم، تو نباید فقط فکر کنی که امروز، روزِ توست؛ تو باید براساسِ این فکر عمل کنی.

مطمئناً آزاردهنده نیست که در حالتِ روحی و فکری خیلی خوبی باشی، امّا اگر بخواهی منتظر بمانی تا حالت روبه‌راه شود، هرگز از جایت بلند نمی‌شوی. بی‌اغراق، هزاران نفر را در دورانِ کاری‌ام ملاقات کرده‌ام که همگی کلِ زندگیِ خود را منتظرِ رسیدنِ یک احساس یا فکرِ متفاوت بوده‌اند و همچنین در انتظارِ تلنگرِ الهام یا انگیزه‌ای، البته آنها دوستانِ دمدمی‌مزاجی هستند که نمی‌توانی هر زمان که نیازِشان داری، حسابی روی‌شان باز کنی.

ما با انجامِ اَعمالِ منصفانه، فردی منصف؛ با اَعمالِ عاقلانه، فردی عاقل؛ و با اَعمالِ شجاعانه، فردی شجاع می‌شویم.

«ارسطو»

تو زندگی‌ات را با عملت تغییر می‌دهی نه با اندیشیدن به عمل. در حقیقت، وقتی کم‌کم به عملی‌کردنِ فکرهایت نزدیک می‌شوی، چیزی جادویی شروع به ظهور می‌کند.

فکرِ بدونِ عمل، یعنی همان افکارِ منفی درباره‌ی خود، دیگران یا شرایطی که در آن هستی؛ و تا وقتی همان‌جایی که هستند رهایشان نکنی، هیچ تأثیری بر موفقیت نخواهند داشت.

بخشِ اوّل

تو با افکاری که در سَر داری تعریف نمی‌شوی. تو همان چیزی هستی که انجام می‌دهی. تو اعمالت هستی.

فکرت را عوض کن تا زندگی‌ات را عوض کنی.

به‌تازگی درحالِ بالا و پایین‌کردن صفحاتِ فیسبوک بودم که چشمم خورد به این کپشن باارزش؛ طوری که بیشتر از جاستین بیبر لایک داشت؛ و کلّی هم کامنت زیرش بود.

همان‌طور که ژاکتِ قرمزِ گران‌قیمتم را به‌تن داشتم و کرواتِ زردی هم بسته بودم، نشسته بودم و قهوه‌ی فرانسوی‌ام را مزه‌مزه می‌کردم؛ و در این فکرِ فلسفیِ سنگین مستغرق بودم. (باشه! من یه تی‌شرتِ رنگ‌ورورفته و یه شلوارِ کتونِ گشاد پوشیده بودم و داشتم قهوه‌م رو کوفت می‌کردم.). پس از مدّتی با خودم فکر کردم که «چقدر همه‌چیز مزخرفه

تصوّر کن سَرِ کار هستی و باید وظیفه‌ای را انجام دهی، امّا از آن می‌ترسی، امروز حسِ انجام‌دادنش را نداری. به ساعت نگاهی می‌اندازی. دَه‌وسی‌وچهار دقیقه. خوبه! خیلی تا وقتِ ناهار نمانده.

«اووم، امروز چی بخورم؟ اوه، می‌خواستم به یه جای جدید برم که پایینِ خیابون هست. همکارم می‌گفت غذاش خیلی خوبه، امّا باید حواسم به پولِ توی جیبم هم باشه...»

تو ناگهان به دنیای واقعی برمی‌گردی؛ و خودت را پشتِ میزِ کار و درحالِ نگاه‌کردن به مکان‌نمایِ چشمک‌زنِ صفحه‌کلید می‌یابی.

«وای، من افتضاحم. امروز حالش رو ندارم. یه خرده انرژی نیاز دارم.»

قبل از اینکه متوجه باشی، صفحه‌ی مرورگرت را باز کرده‌ای و یکی از وقت‌تلف‌کن‌ترین سایت‌های موردِعلاقه‌ات را بالا و پایین می‌کنی.

«وای! کفش‌های مغناطیسیِ پرنده؟! من می‌تونستم ازشون استفاده کنم!»

سریع به دنیای واقعی برمی‌گردی. ایمیلت را بررسی می‌کنی. از شرکتِ کارتِ اعتباری‌ات پیامی داری. «من خیلی بدهکارم. هیچ‌وقت نمی‌تونم از این اوضاع بیرون بیام. برام کفش‌های مغناطیسی و ناهارِ بیرون ضروری نیستند.»

اطلاعیه‌ای از وب‌سایتِ آشنایی که چند هفته پیش در آن ثبت‌نام کرده بودی دریافت می‌کنی. با خودت می‌گویی: «من هیچ‌وقت فردِ دلخواهم رو پیدا نمی‌کنم. عشقِ زندگی‌ام یک فاجعه است. شاید منو رابطه‌هام باهم جفت‌وجور نیستیم.»

کسی از کنارِ اتاقک تو رَد می‌شود. تو با عصابیت روی ماوس کلیک می‌کنی و دکمه‌های کیبورد را فشار می‌دهی؛ و برای آن مزاحمِ از همه‌جابی‌خبر وانمود می‌کنی که سرگرمِ کار هستی. «وای! نزدیک بودها!»

دوباره به ساعت نگاه می‌کنی، یازده‌وسیزده‌دقیقه. نیم‌ساعتِ دیگر هم وقت‌گذرانی کردی. «باید به کار برگردم... حالا بعد از اینکه...»

آیا این موارد برایت آشناست؟ شاید در اداره مشغولِ کار نباشی، امّا وقتی با چیزی که در مقابلش مقاومت می‌کردی روبه‌رو می‌شوی، با آن احساسِ ترس هم آشنا می‌شوی. دوست داری هر کاری انجام دهی غیر از آن کاری که در دست داری. آن فهرستِ کارهای اجباری به‌سرعت تبدیل به فهرستی از کارهایی می‌شود که نمی‌خواهی انجامِ‌شان دهی.

حتّی اگر ازدواج کرده و یا با کسی در رابطه باشی، ممکن است آن احساساتِ ناخوشایند را شناخته باشی. وقتی افکارت درباره‌ی موقعیتی که در آن حضور داری، بیشتر از هرچیز دیگری، حاد و فرساینده می‌شود. وقتی از چیزی که انتظار داشتی در رابطه داشته باشی و حالا نداری، پریشان‌خاطر می‌شوی، درگیرِ «باید/نبایدها»، «توانستن/نتوانستن‌ها» و «حق با چه کسی‌ست» می‌شوی؛ و با خودت فکر می‌کنی چرا اصلاً هنوز در این رابطه دست‌وپا می‌زنی.

حقیقت این است که همه‌ی ما زمانی این کارها را کرده‌ایم. حتّی باانگیزه‌ترین، موفق‌ترین و داناترینِ ما هم این افکار را در سَر پرورانده است.

خب، چه چیزی باعثِ تفاوتِ آن آدم‌های موفق و من و تو می‌شود؟ آنها (چه آگاهانه چه هرطورِ دیگری) یک چیزِ ساده را می‌دانند: چیزی که فکر می‌کنند و چیزی که انجام می‌دهند، همیشه الزاماً یکی نیست.